گنجور

 
۱۴۸۱

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۹۱

 

در تاریکی ز بس که می بنشینم

در روز چو شب پرک همی بد بینم

باشد چو شب ار خوابگهی بگزینم

از پهلو و دست بستر و بالینم

مسعود سعد سلمان
 
۱۴۸۲

مسعود سعد سلمان » توصیفات » ماههای فارسی » شمارهٔ ۸ - آبان ماه

 

ماه آبان چو آب جوی ببست

آب انگور باید اندر دست ...

... هر که او چشم در خرد بگشاد

حرز و تعویذ باده بر جان بست

شاد بنشین و باده خور کامروز

گیتی از رنج رست و از غم جست

شه ملک ارسلان بن مسعود

خرم و شادمان به باده نشست ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۴۸۳

خیام » ترانه‌های خیام به انتخاب و روایت صادق هدایت » خیام فیلسوف

 

... پس خیام باید یک اندیشه خاص و سلیقه فلسفی مخصوصی راجع به کاینات داشته باشد حال ببینیم طرز فکر او چه بوده برای خواننده شکی باقی نمی ماند که گوینده رباعیات تمام مسایل دینی را با تمسخر نگریسته و از روی تحقیر به علما و فقهایی که از آن چه خودشان نمی دانند دم می زنند حمله می کند این شورش روح آریایی را بر ضد اعتقادات سامی نشان می دهد و یا انتقام خیام از محیط پست و متعصبی بوده که از افکار مردمانش بیزار بوده واضح است فیلسوفی مانند خیام که فکر آزاد و خرده بین داشته نمی توانسته کورکورانه زیر بار احکام تعبدی جعلی جبری و بی منطق فقهای زمان خودش برود و به افسانه های پوسیده و دام های خر بگیری آن ها ایمان بیاورد

زیرا دین عبارت است از مجموع احکام جبری و تکلیفاتی که اطاعت آن بی چون و چرا بر همه واجب است و در مبادی آن ذره ای شک و شبهه نمی شود بخود راه داد و یک دسته نگاهبان از آن احکام استفاده کرده مردم عوام را اسباب دست خودشان می نمایند ولی خیام همه این مسایل واجب الرعایه مذهبی را با لحن تمسخرآمیز و بی اعتقاد تلقی کرده و خواسته منفردا از روی عمل و علل پی به معلول ببرد مسایل مهم مرگ و زندگی را به طرز مثبت از روی منطق و محسوسات و مشاهدات و جریان های مادی زندگی حل بنماید ازین رو تماشاچی بی طرف حوادث دهر می شود

خیام مانند اغلب علمای آن زمان به قلب و احساسات خودش اکتفا نمی کند بلکه مانند یک دانشمند به تمام معنی آن چه که در طی مشاهدات و منطق خود به دست می آورد می گوید معلوم است امروزه اگر کسی بطلان افسانه های مذهبی را ثابت بنماید چندان کار مهمی نکرده است زیرا از روی علوم خود به خود باطل شده است ولی اگر زمان و محیط متعصب خیام را در نظر بیاوریم بی اندازه مقام او را بالا می برد

اگر چه خیام در کتاب های علمی و فلسفی خودش که بنا به دستور و خواهش بزرگان زمان خود نوشته رویه کتمان و تقیه را از دست نداده و ظاهرا جنبه بی طرف به خود می گیرد ولی در خلال نوشته های او می شود بعضی مطالب علمی که از دستش دررفته ملاحظه نمود مثلا در نوروزنامه ص۴ می گوید به فرمان ایزد تعالی حال های عالم دیگرگون گشت و چیزهای نو پدید آمد مانند آنک در خور عالم و گردش بود آیا از جمله آخر فورمول معروف Adaptation du milieu استنباط نمی شود زیرا او منکر است که خدا موجودات را جداجدا خلق کرده و معتقد است که آن ها به فراخور گردش عالم با محیط توافق پیدا کرده اند این قاعده علمی که در اروپا ولوله انداخت آیا خیام در ۸۰۰ سال پیش به فراست دریافته و حدس زده است در همین کتاب ص۳ نوشته و ایزد تعالی آفتاب را از نور بیافرید و آسمان ها و زمین ها را بدو پرورش داد پس این نشان می دهد که علاوه بر فیلسوف و شاعر ما با یک نفر عالم طبیعی سروکار داریم

ولی در ترانه های خودش خیام این کتمان و تقیه را کنار گذاشته زیرا در این ترانه ها که زخم روحی او بوده به هیچ وجه زیر بار کرم خورده اصول و قوانین محیط خودش نمی رود بلکه بر عکس از روی منطق همه مسخره های افکار آنان را بیرون می آورد جنگ خیام با خرافات و موهومات محیط خودش در سرتاسر ترانه های او آشکار است و تمام زهرخنده های او شامل حال زهاد و فقها و الهیون می شود و به قدری با استادی و زبردستی دماغ آن ها را می مالاند که نظیرش دیده نشده خیام همه مسایل ماورای مرگ را با لحن تمسخرآمیز و مشکوک و به طور نقل قول با گویند شروع می کند ...

... این آرزوی نیستی که خیام در ترانه های خود تکرار می کند آیا با نیروانه بودا شباهت ندارد در فلسفه بودا دنیا عبارت است از مجموع حوادث به هم پیوسته که تغییرات دنیای ظاهری در مقابل آن یک ابر یک انعکاس و یا یک خواب پر از تصویرهای خیالی استاحوال جهان و اصل این عمر که هستخوابی و خیالی و فریبی و دمی است ۱۹۰

اغلب شعرای ایران بدبین بوده اند ولی بدبینی آن ها وابستگی مستقیم با حس شهوت تند و ناکام آنان دارد در صورتی که در نزد خیام یک جنبه عالی و فلسفی دارد و ماهرویان را تنها وسیله تکمیل عیش و تزیین مجالس خودش می داند و اغلب اهمیت شراب بر زن غلبه می کند وجود زن و ساقی یک نوع سرچشمه کیف و لذت بدیعی و زیبایی هستند هیچ کدام را به عرش نمی رساند و مقام جداگانه ای ندارند از همه این چیزهای خوب و خوش نما یک لذت آنی می جسته ازین لحاظ خیام یک نفر پرستنده و طرفدار زیبایی بوده و با ذوق بدیعیات خودش چیزهای خوش گوار خوش آهنگ و خوش منظر را انتخاب می کرده یک فصل از کتاب نوروزنامه در باره صورت نیکو نوشته و این طور تمام می شود و این کتاب را از برای فال خوب بر روی نیکو ختم کرده آمد پس خیام از پیش آمدهای ناگوار زندگی شخصی خودش مثل شعرای دیگر مثلا از قهر کردن معشوقه و یا نداشتن پول نمی نالد درد او یک درد فلسفی و نفرینی است که بر پایه احساس خویس به اساس آفرینش می فرستد این شورش در نتیجه مشاهدات و فلسفه دردناک او پیدا شده بدبینی او بالاخره منجر به فلسفه دهری شده اراده فکر حرکت و همه چیز به نظرش بیهوده آمده

ای بیخبران جسم مجسم هیچ استوین طارم نه سپهر ارقم هیچ است ۱۰۱بنظر می آید که شوپن آور از فلسفه بدبینی خودش به همین نتیجه خیام می رسد برای کسی که به درجه ای برسد که اراده خود را نفی بکند دنیایی که به نظر ما آن قدر حقیقی می آید با تمام خورشیدها و کهکشان هایش چیست هیچ

خیام از مردم زمانه بری و بیزار بوده اخلاق افکار و عادات آن ها را با زخم زبان های تند محکوم می کند و به هیچ وجه تلقینات جامعه را نپذیرفته است از اشعار عربی و بعضی از کتاب های او این کینه و بغض خیام برای مردمان و بی اعتمادی به آنان به خوبی دیده می شود در مقدمه جبر و مقابله اش می گوید ما شاهد بودیم که اهل علم ازبین رفته و به دسته ای که عده شان کم و رنجشان بسیار بود منحصر گردیدند و این عده انگشت شمار نیز در طی زندگی دشوار خود همتشان را صرف تحقیقات و اکتشافات علمی نمودند ولی اغلب دانشمندان ما حق را به باطل می فروشند و از حد تزویر و ظاهرسازی تجاوز نمی کنند و آن مقدار معرفتی که دارند برای اغراض پست مادی به کار می برند و اگر شخصی را طالب حق و ایثار کننده صدق و ساعی در رد باطل و ترک تزویر بینند استهزا و استخفاف می کنند گویا در هر زمان اشخاص دورو و متقلب و کاسه لیس چاپلوس کارشان جلو است ...

... گاوی است بر آسمان قرین پروینگاوی است دگر بر زبرش جمله زمینگر بینایی چشم حقیقت بگشازیرو زبر دو گاو مشتی خر بین

واضح است در این صورت خیام از بس که در زیر فشار افکار پست مردم بوده به هیچ وجه طرفدار محبت عشق اخلاق انسانیت و تصوف نبوده که اغلب نویسندگان و شعرا وظیفه خودشان دانسته اند که این افکار را اگر چه خودشان معتقد نبوده اند برای عوام فریبی تبلیغ بکنند چیزی که غریب است فقط یک میل و رغبت یا سمپاتی و تأسف گذشته ایران در خیام باقی است اگر چه به واسطه اختلاف زیاد تاریخ ما نمی توانیم به حکایت مشهور سه رفیق دبستانی باور بکنیم که نظام الملک با خیام و حسن صباح هم درس بوده اند ولی هیچ استبعادی ندارد که خیام و حسن صباح با هم رابطه داشته اند زیرا که بچه یک عهد بوده اند و هر دو تقریبا در یک سنه ۵۱۷ - ۵۱۸ مرده اند انقلاب فکری که هردو در قلب مملکت مقتدر اسلامی تولید کردند این حدس را تایید می کند و شاید به همین مناسبت آن ها را با هم هم دست دانسته اند حسن به وسیله اختراع مذهب جدید و لرزانیدن اساس جامعه آن زمان تولید یک شورش ملی ایرانی کرد خیام به واسطه آوردن مذهب حسی فلسفی و عقلی و مادی همان منظور او را در ترانه های خودش انجام داد تأثیر حسن چون بیشتر روی سیاست و شمشیر بود بعد از مدتی از بین رفت ولی فلسفه مادی خیام که پایه اش روی عقل و منطق بود پایدار ماند

نزد هیچ یک از شعرا و نویسندگان اسلام لحن صریح نفی خدا و برهم زدن اساس افسانه های مذهبی سامی مانند خیام دیده نمی شود شاید بتوانیم خیام را از جمله ایرانیان ضد عرب مانند ابن مقفع به آفرید ابومسلم بابک و غیره بدانیم خیام با لحن تأسف انگیزی اشاره به پادشاهان پیشین ایران می کند ممکن است از خواندن شاهنامه فردوسی این تأثر در او پیدا شده و در ترانه های خودش پیوسته فر و شکوه و بزرگی پایمال شده آنان را گوشزد می نماید که با خاک یکسان شده اند و در کاخ های ویران آن ها روباه لانه کرده و جغد آشیانه نموده قهقهه های عصبانی او کنایات و اشاراتی که به ایران گذشته می نماید پیداست که از ته قلب از راهزنان عرب و افکار پست آن ها متنفر است و سمپاتی او به طرف ایرانی می رود که در دهن این اژدهای هفتاد سر غرق شده بوده و با تشنج دست و پا می زده

نباید تند برویم آیا مقصود خیام از یادآوری شکوه گذشته ساسانی مقایسه بی ثباتی و کوچکی تمدن ها و زندگی انسان نبوده است و فقط یک تصویر مجازی و کنایه ای بیش نیست ولی با حرارتی که بیان می کند جای شک و شبهه باقی تمی گذارد مثلا صدای فاخته که شب مهتاب روی ویرانه تیسفون کوکو می گوید مو را به تن خواننده راست می کند

آن قصر که بر چرخ همی زد پهلوبر درگه او شهان نهادندی رودیدیم که بر کنگره اش فاخته ایبنشسته همی گفت که کوکو کوکوآن قصر که بهرام درو جام گرفتآهو بچه کرد و روبه آرام گرفتبهرام که گور می گرفتی همه عمردیدی که چگونه گور بهرام گرفت

چنان که سابقا ذکر شد خیام جز روش دهر خدایی نمی شناخته و خدایی را که مذاهب سامی تصور می کرده اند منکر بوده است ولی بعد قیافه جدی تر به خود می گیرد و راه حل علمی و منطقی برای مسایل ماورای طبیعی جست وجو می کند چون راه عقلی پیدا نمی کند به تعبیر شاعرانه این الفاظ قناعت می نماید صانع را تشبیه به کوزه گر می کند و انسان را به کوزه و می گوید ...

... یک بازیگرخانه غریبی است مثل خیمه شب بازی یا بازی شطرنج همه کاینات روی صفحه گمان می کنند که آزادند ولی یک دست نامریی که متعلق به یک ابله یا بچه است مدتی با ما تفریح می کند ما را جابه جا می کند بعد دلش را می زند دوباره این عروسک ها یا مهره ها را در صندوق فراموشی و نیستی می اندازد

ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز از روی حقیقتی نه از روی مجاز ۵۰خیام می خواسته این دنیای مسخره پست غم انگیز و مضحک را از هم بپاشد و یک دنیای منطقی تری روی خرابه آن بنا بکندگر بر فلکم دست بدی چون یزدان برداشتمی من این فلک را ز میان ۲۵

برای اینکه بدانیم تا چه اندازه فلسفه خیام در نزد پیراوان او طرف توجه بوده و مقلد پیدا کرده این نکته را می گوییم که مؤلف دبستان مذاهب در چند جا مثل از رباعیات خیام می آورد و یک جا رباعی غریبی به او نسبت می دهد ص ۶۳ سمراد در لغت و هم پندار را گویند فره مند شاگرد فرایرج گفته اگر کسی موجود باشد داند که عناصر و افلاک و انجم و عقول و نفوس حق است و واجب الوجودی که می گوید هستی پذیر نشد و ما از وهم گمان بریم که او هست و یقین که او هم نیست من الاستشهاد حکیم عمر خیام بیت

صانع به جهان کهنه همچون ظرفی استآبی است به معنی و به ظاهر برفی استبازیچه کفر و دین به طفلان بسپاربگذر ز مقامی که خدا هم حرفی است

در جای دیگر ص ۱۵۹ راجع به عقاید چارواک می گوید عاقل باید از جمع لذات بهره گیرد و از مشتهیات احتراز ننماید از آن که چون به خاک پیوست باز آمدن نیست ع باز آمدنت نیست چو رفتی رفتی

روشن تر گوییم عقیده چارواک آن است که ایشان گویند چون صانع پدیدار نیست و ادراک بشری به اثبات آن محیط نیارد شد ما را چرا بندگی امری مظنون موهوم بل معدوم باید کرد و بهر نوید جنت و راحت آن از کثرت حرص ابلهانه دست از نعمت ها و راحت ها باز داشت عاقل نقد را به نسیه ندهد آن چه ظاهر نیست باور کردن آن را نشاید ترکیب جسد موالید از عناصر اربعه است به مقتضای طبیعت یک چند با هم تألیف پذیر شده چون ترکیب متلاشی شود معاد عنصر جز عنصر نیارد بود بعد از تخریب کاخ تن عروجی به برین وطن و ناز و نعیم و نزول نار و جحیم نخواهد بود

آیا تجزیه افکار خیام را از این سطور درک نمی کنیم هرون آلن دراضافات به رباعیات خیام ص۲۹۱ از کتاب سرگذشت سلطنت کابل تألیف الفینستن که در سنه ۱۸۱۵ میلادی به طبع رسیده نقل می کند و شرح می دهد که فرقه ای دهری و لامذهب به اسم ملازکی شهرت دارند به نظر می آید که افکار آن ها خیلی قدیمی است و کاملا با افکار شاعر قدیم ایران خیام وفق می دهد که در آثار او نمونه های لامذهبی به قدری شدید است که در هیچ زبانی سابقه ندارد این فرقه عقاید خودشان را در خفا آشکار می کردند و معروف است که عقاید آن ها بین نجبای رند دربار شاه محمود رخنه کرده بود ...

... در صورتی که نمی شود به چگونگی اشیا پی برد در صورتی که کسی ندانسته و نخواهد دانست که از کجا می آییم و به کجا می رویم و گفته های دیگران مزخرف و تله خربگیری است درصورتی که طبیعت آرام بی اعتنا وظیفه

خودش را انجام می دهد و همه کوشش های ما در مقابل او بیهوده است و تحقیقات فلسفی غیر ممکن می باشد در صورتی که اندوه و شادی ما نزد طبیعت یکسان است و دنیایی که در آن مسکن داریم پر از درد و شر همیشگی است و زندگی هراسناک ما یک رشته خواب خیال فریب و موهوم می باشد در صورتی که پادشاهان بافر و شکوه گذشته با خاک نیستی هم آغوش شده اند و پریرویان ناکامی که به سینه خاک تاریک فرورفته اند ذرات تن آن ها در تنگنای گور از هم جدا می شود و در نباتات و اشیا زندگی دردناکی را دنبال می کند آیا همه این ها به زبان بی زبانی سستی و شکنندگی چیزهای روی زمین را به ما نمی گویند گذشته به جز یادگار درهم و رؤیایی بیش نیست آینده مجهول است پس همین دم را که زنده ایم این دم گذرنده که به یک چشم به هم زدن در گذشته فرومی رود همین دم را دریابیم و خوش باشیم این دم که رفت دیگر چیزی در دست ما نمی ماند ولی اگر بدانیم که دم را چگونه بگذرانیم مقصود از زندگی کیف و لذت است تا می توانیم باید غم و غصه را از خودمان دور بکنیم معلوم را به مجهول نفروشیم و نقد را فدای نسیه نکنیم انتقام خودمان را از زندگی بستانیم پیش از آن که در چنگال او خرد بشویم

بربای نصیب خویش کت بربایند ۴۵ باید دانست هرچند خیام از ته دل معتقد به شادی بوده ولی شادی او همیشه با فکر عدم و نیستی توأم است از این رو همواره معانی فلسفه خیام در ظاهر دعوت به خوش گذرانی می کند اما در حقیقت همه گل و بلبل جام های شراب کشتزار و تصویرهای شهوت انگیز او جز تزیینی بیش نیست مثل کسی که بخواهد خودش را بکشد و قبل از مرگ به تجمل و تزیین اطاق خودش بپردازد ازین جهت خوشی او بیشتر تأثرآور است خوش باشیم و فراموش بکنیم تا خون این مایع زندگی که از هزاران زخم ما جاری است نبینیم ...

... روی ترانه های خیام بوی غلیظ شراب سنگینی می کند و مرگ از لای دندان های کلید شده اش می گوید خوش باشیم

موضوغ شراب در رباعیات خیام مقام خاصی دارد اگر چه خیام مانند ابن سینا در خوردن شراب زیاده روی نمی کرده ولی در مدح آن تا اندازه ای اغراق می گوید شاید بیشتر مقصودش مدح منهیات مذهبی است ولی در نوروزنامه یک فصل کتاب مخصوص منافع شراب است و نویسنده از روی تجربیات دیگران و آزمایش شخصی منافع شراب را شرح می دهد و در آن جا اسم بوعلی سینا و محمد زکریای رازی را ذکر می کند ص۶۰ می گوید هیچ چیز در تن مردم نافع تر از شراب نیست خاصه شراب انگوری تلخ و صافی خاصیتش آن است که غم را ببرد و دل را خرم کند ص ۷۰ همه دانایان متفق گشتند که هیچ نعمتی بهتر و بزرگوارتر از شراب نیست ص۶۱ و در بهشت نعمت بسیار است و شراب بهترین نعمت های بهشت است آیا می توانیم باور کنیم که نویسنده این جمله را از روی ایمان نوشته در صورتی که با تمسخر می گوید

گویند بهشت و حوض کوثر باشد ۸۹ولی در رباعیات شراب برای فرونشاندن غم و اندوه زندگی است خیام پناه به جام باده می برد و با می ارغوانی می خواهد آسایش فکری و فراموشی تحصیل بکند خوش باشیم کیف بکنیم این زندگی مزخرف را فراموش بکنیم مخصوصا فراموش بکنیم چون در مجالس عیش ما یک سایه ترسناک دور می زند این سایه مرگ است کوزه شراب لبش را که به لب ما می گذارد آهسته بغل گوشمان می گوید منهم روزی مثل تو بوده ام پس روح لطیف باده را بنوش تا زندگی را فراموش بکنی

بنوشیم خوش باشیم چه مسخره غمناکی کیف زن معشوق دمدمی بزنیم بخوانیم بنوشیم که فراموش بکنیم پیش از آن که این سایه ترسناک گلوی ما را در چنگال استخوانیش بفشارد میان ذرات تن دیگران کیف بکنیم که ذرات تن ما را صدا می زنند و دعوت به نیستی می کنند و مرگ با خنده چندش انگیزش به ما می خندد

زندگی یک دم است آن دم را فراموش بکنیممی خور که چنین عمر که غم در پی اوستآن به که به خواب یا به مستی گذرد ۱۴۳

خیام
 
۱۴۸۴

خیام » ترانه‌های خیام به انتخاب و روایت صادق هدایت » خیام شاعر

 

... ترانه های خیام به قدری ساده طبیعی و به زبان دلچسب ادبی و معمولی گفته شده که هرکسی را شیفته آهنگ و تشبیهات قشنگ آن می نماید و از بهترین نمونه های شعر فارسی به شمار می آید قدرت ادای مطلب را به اندازه ای رسانیده که گیرندگی و تأثیر آن حتمی است و انسان به حیرت می افتد که یک عقیده فلسفی مهمی چگونه ممکن است در قالب یک رباعی بگنجد و چگونه می توان چند رباعی گفت که از هر کدام یک فکر و فلسفه مستقل مشاهده بشود و در عین حال با هم همآهنگ باشد این کشش و دلربایی فکر خیام است که ترانه های او را در دنیا مشهور کرده وزن ساده و مختصر شعری خیام خواننده را خسته نمی کند و به او فرصت فکر می دهد

خیام در شعر پیروی از هیچ کس نمی کند زبان ساده او به همه اسرار صنعت خودش کاملا آگاه است و با کمال ایجاز به بهترین طرزی شرح می دهد در میان متفکرین و شعرای ایرانی که بعد از خیام آمده اند برخی از آن ها به خیال افتاده اند که سبک او را تعقیب بکنند و از مسلک او پیروی بنمایند ولی هیچ کدام از آن ها نتوانسته اند به سادگی و گیرندگی و به بزرگی فکر خیام برسند زیرا بیان ظریف و بی مانند او با آهنگ سلیس مجازی کنایه دار او مخصوص به خودش است خیام قادر است که الفاظ را موافق فکر و مقصود خودش انتخاب بکند شعرش با یک آهنگ لطیف و طبیعی جاری و بی تکلف است تشبیهات و استعاراتش یک ظرافت ساده و طبیعی دارد

طرز بیان مسلک و فلسفه خیام تأثیر مهمی در ادبیات فارسی کرده و میدان وسیعی برای جولان فکر دیگران تهیه نموده حتی حافظ و سعدی در نشیات ذره ناپایداری دنیا غنیمت شمردن دم و می پرستی اشعاری سروده اند که تقلید مستقیم از افکار خیام است ولی هیچ کدام نتوانسته اند درین قسمت به مرتبه خیام برسند مثلا سعدی می گوید

به خاک بر مرو ای آدمی به نخوت و ناز که زیر پای تو همچون تو آدمیزاد است ۶۳عجیب نیست از خاک اگر گل شکفتکه چندین گل اندام در خاک خفت ۵۸سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیستدر میان این و آن فرصت شمار امروز را۱۲۰

و دراین اشعار حافظچنین که بر دل من داغ زلف سرکش تو ست بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم ۶۳هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمارکس را وقوف نیست که انجام کار چیست ۱۱۲روزی که چرخ از گل ما کوزه ها کندزنهار کاسه سر ما پرشراب کن ۶۶که هر پاره خشتی که بر منظری استسر کیقبادی و اسکندری است ۱۰۹قدح به شرط ادب گیر زان که ترکیبشز کاسه سر جمشید و بهمن است و قباد۷۰

حاقظ و مولوی و بعضی شعرای متفکر دیگر اگر چه این شورش و رشادت فکر خیام را حس کرده اند و گاهی شلتاق آورده اند ولی به قدری مطالب خودشان را زیر جملات و تشبیهات و کنایات اغراق آمیز پوشانیده اند که ممکن است آن را به صد گونه تعبیر و تفسیر کرد مخصوصا حافظ که خیلی از افکار خیام الهام یافته و تشبیهات او را گرفته است می توان گفت او یکی از بهترین و متفکرترین پیروان خیام است اگرچه حافظ خیلی بیشتر از خیام رؤیا قوه تصور و الهام شاعرانه داشته که مربوط به شهوت تند او می باشد ولی افکار او به پای فلسفه مادی و منطقی خیام نمی رسد و شراب را به صورت اسرار آمیز صوفیان درآورده در همین قسمت حافظ از خیام جدا می شود مثلا شراب حافظ اگرچه در بعضی جاها به طور واضح همان آب انگور است ولی به قدری زیر اصطلاحات صوفیانه پوشیده شده که اجازه تعبیر را می دهد و یک نوع تصوف می شود از آن استنباظ کرد ولی خیام احتیاج به پرده پوشی و رمز و اشاره ندارد افکارش را صاف و پوست کنده می گوید همین لحن ساده بی پروا و صراحت لهجه او را از سایر شعرای آزاد فکر متمایز می کند ...

... شب مهتاب ویرانه مرغ حق قبرستان هوای نمناک بهاری در خیام خیلی مؤثر بوده ولی به نظر می آید که شکوه و طراوت بهار رنگ ها و بوی گل چمنزار جویبار نسیم ملایم و طبیعت افسونگر با آهنگ چنگ ساقیان ماهرو و بوسه های پرحرارت آن ها که فصل بهار و نوروز را تکمیل می کرده در روح خیام تأثیر فوق العاده داشته خیام با لطافت و ظرافت مخصوصی که در نزد شعرای دیگر کمیاب است طبیعت را حس می کرده و با یک دنیا استادی وصف آن را می کند

روزی است خوش و هوا نه گرم است و نه سرد ۱۱۸بنگر زصبا دامن گل چاک شده ۶۰ابر آمد و زار بر سر سبزه گریست ۶۱چون ابر به نوروز رخ لاله بشست ۶۲مهتاب به نور دامن شب بشکافت ۱۱۱

خیام در وصف طبیعت تا همان اندازه که احتیاج دارد با چند کلمه محیط و وضع را مجسم و محسوس می کند آن هم در زمانی که شعر فارسی در زیر تأثیر تسلط عرب یک نوع لغت بازی و اظهار فضل و تملق گویی خشک و بی معنی شده بوده و شاعران کمیابی که ذوق طبیعی داشته اند برای یک برگ و یا یک قطره ژاله به قدری اغراق می گفته اند که انسان را از طبیعت بیزار می کرده اند این سادگی زبان خیام بر بزرگی مقام او می افزاید نه تنها خیام به الفاظ ساده اکتفا کرده بلکه در ترانه های خود استادی های دیگری نیز به کار برده که نظیر آن در نزد هیچ یک از شعرای ایران دیده نمی شود او با کنایه و تمسخر لغات قلنبه آخوندی را گرفته به خودشان پس داده مثلا در این رباعی ...

... در جای دیگر لفظ پرده ی صوفیان را می آورد و بعد به تمسخر می گوید که پشت پرده اسرار عدم استهست از پس پرده گفت وگوی من و توچون پرده برافتد نه تو مانی و نه منگاهی با لغات بازی می کند ولی صنعت او چه قدر با صنایع لوس و ساختگی بدیع فرق دارد مثلا لغاتی که دو معنی را می رساندبهرام که گور می گرفتی همه عمر دیدی که چگونه گور بهرام گرفت

تقلید آواز فاخته که در ضمن به معنی کجا رفتند هم باشد یک شاهکار زیرکی تسلط به زبان و ذوق را می رسانددیدیم که بر کنگره اش فاخته ایبنشسته همی گفت که کوکو کوکو

در آخر بعضی از رباعیات قافیه تکرار شده شاید به نظر بعضی فقر لغت و قافیه را برساند مثلدنیا دیدی و هرچه دیدی هیچ است ۱۰۲بنگر ز جهان چه طرف بر بستم هیچ ۱۰۷ولی تمام تراژدی موضوع در همین تکرار هیچ جمع شده

چندین اثر فلسفی و علمی به زبان فارسی و عربی از خیام مانده ولی آثار علمی او هرگز در میزان شهرتش دخالتی نداشته خوشبختانه اخیرا یک رساله ادبی گرانبهایی از خیام به دست آمده موسوم به نوروزنامه که به سعی و اهتمام دوست عزیزم آقای مجتبی مینوی در تهران به چاپ رسید این کتاب به فارسی ساده و بی مانندی نوشته شده که نشان می دهد اثر قلم توانای همان گوینده ترانه ها می باشد نثر ادبی آن یکی از بهترین و سلیس ترین نمونه های نثر فارسی است و ساختمان جملات آن خیلی نزدیک به پهلوی می باشد و هیچ کدام از کتاب هایی که کم وبیش در آن دوره نوشته شده از قبیل سیاست نامه و چهارمقاله و غیره از حیث نثر و ارزش ادبی به پای نوروزنامه نمی رسند ...

... چند قطعه شعر عربی از خیام مانده است ولی از آن جایی که هیچ یک از شعرا نتوانسته اند آن ها را به شعر فارسی به زبان خیام در بیاورند از درج آن چشم پوشیدیم

بنا به خواهش دوست هنرمندم آقای درویش نقاش این مقدمه را اجمالا به ترانه های خیام نوشتم تا راهنمای تابلوهای ایشان بشود در این کتاب ترانه های خیام مطابق سبک و افکار فلسفی مرتب شده و رباعیاتی که به نظر مشکوک می آمده جلو آن ها یک ستاره گذاشته شده این رباعیات بر فرض هم از خود خیام نباشد از پیروان خیلی زبردست او خواهد بود که مستقیما از فکر فیلسوف و شاعر بزرگ الهام شده است

صادق هدایت ...

خیام
 
۱۴۸۵

خیام » نوروزنامه » بخش ۲ - آغاز کتاب نوروز نامه

 

درین کتاب که بیان کرده آمد در کشف حقیقت نوروز که بنزدیک ملوک عجم کدام روز بوده است و کدام پادشاه نهاده است و چرا بزرگ داشته اند آن را و دیگر آیین پادشاهان و سیرت ایشان در هر کاری مختصر کرده آید ان شاء الله تعالی اما سبب نهادن نوروز آن بوده است که چون بدانستند که آفتاب را دو دور بود یکی آنک هر سیصد و شصت و پنج روز و ربعی از شبانروز باول دقیقه حمل باز آید بهمان وقت و روز که رفته بود بدین دقیقه نتواند آمدن چه هر سال از مدت همی کم شود و چون جمشید آن روز را دریافت نوروز نام نهاد و جشن آیین آورد و پس از آن پادشاهان و دیگر مردمان بدو اقتدا کردند و قصه آن چنانست که چون گیومرت اول از ملوک عجم بپادشاهی بنشست خواست که ایام سال و ماه را نام نهد و تاریخ سازد تا مردمان آن را بدانند بنگریست که آن روز بامداد آفتاب باول دقیقه حمل آمد موبدان عجم را گرد کرد و بفرمود که تاریخ ازینجا آغاز کنند موبدان جمع آمدند و تاریخ نهادند و چنین گفتند موبدان عجم که دانا آن روزگار بوده اند که ایزد تبارک و تعالی دوانزده فریشته آفریده است از آن چهار فرشته بر آسمانها گماشته است تا آسمان را بهر چه اندروست از اهرمنان نگاه دارند و چهار فریشته را بر چهار گوشه جهان گماشته است تا اهرمنان را گذر ندهند که از کوه قاف بر گذرند و چنین گویند که چهار فرشته در آسمانها و زمینها میگردند و اهرمنان را دور میدارند از خلایق و چنین میگویند که این جهان اندر میان آن جهان چون خانه ییست نو اندر سرای کهن برآورده و ایزد تعالی آفتاب را از نور بیافرید و آسمانها و زمینها را بدو پرورش داد و جهانیان چشم بروی دارند که نوریست از نورهای ایزد تعالی و اندر وی با جلال و تعظیم نگرند که در آفرینش وی ایزد تعالی را عنایت بیش از دیگران بوده است و گویند مثال این چنانست که ملکی بزرگ اشارت کند بخلیفتی از خلفاء خویش که او را بزرگ دارند و حق هنر وی بدانند که هر که وی را بزرگ داشته است ملک را بزرگ داشته باشد و گویند چون ایزد تبارک و تعالی بدان هنگام که فرمان فرستاد که ثبات بر گیرد تا تابش و منفعت او بهمه چیزها برسد آفتاب از سر حمل برفت و آسمان او را بگردانید و تاریکی از روشنایی جدا گشت و شب و روز پدیدار شد و آن آغازی شد مر تاریخ این جهان را و پس از آن بهزار و چهارصد و شصت و یک سال بهمان دقیقه و همان روز باز رسید و آن مدت هفتادو سه بار قرآن کیوان و اورمزد باشد که آن را قرآن اصغر خوانند و این قران هر بیست سال باشد و هر گاه که آفتاب دور خویشتن سپری کند و بدین جای برسد و زحل و مشتری را بهمین برج که هبوط زحل اندروست قرآن بود با مقابله این برج میزان که زحل اندروست یک دور اینجا و یک دور آنجا برین ترتیب که یاد کرده آمد و جایگاه کواکب نموده شد چنانک آفتاب از سر حمل روان شد و زحل و مشتری با دیگر کواکب آنجا بودند بفرمان ایزد تعالی حالهای عالم دیگرگون گشت و چیزها نو بدید آمد مانند آنک در خورد عالم و گردش بود چون آن وقت را دریافتند ملکان عجم از بهر بزرگ داشت آفتاب را و از بهر آنکه هر کس این روز را در نتوانستندی یافت نشان کردند و این روز را جشن ساختند و عالمیان را خبر دادند تا همگنان آن را بدانند و آن تاریخ را نگاه دارند و چنین گویند که چون گیومرت این روز را آغاز تارخی کرد هر سال آفتاب را و چون یک دور آفتاب بگشت در مدت سیصدوشصت و پنج روز بدوانزده قسمت کرد هر بخشی سی روز و هر یکی را از آن نامی نهاد و بفریشته ای باز بست از آن دوانزده فرشته که ایزد تبارک و تعالی ایشان را بر عالم گماشته است پس آنگاه دور بزرگ را که سیصد و شصت و پنج روز و ربعی از شبانروزیست سال بزرگ نام کرد و بچهار قسم کرد چون چهار قسم ازین سال بزرگ بگذرد نوروز بزرگ و نوگشتن احوال عالم باشد و بر پادشاهان واجبست آیین و رسم ملوک بجای آوردن از بهر مبارکی و از بهر تاریخ را و خرمی کردن باول سال هر که روز نوروز جشن کند و بخرمی پیوندد تا نوروز دیگر عمر در شادی و خرمی گذارد و این تجربت حکما از برای پادشاهان کرده اند

فروردین ماه بزبان پهلوی است معنیش چنان باشد که این آن ماهست که آغاز رستن نبات در وی باشد و این ماه مر برج حمل راست که سر تا سر وی آفتاب اندرین برج باشد ...

... خردادماه یعنی آن ماهست که خورش دهد مردمان را از گندم وجو و میوه و آفتاب درین ماه در برج جوزا باشد

تیرماه این ماه را بدان تیرماه خوانند که اندرو جو و گندم و دیگر چیزها را قسمت کنند و تیر آفتاب از غایت بلندی فرود آمدن گیرد و اندرین ماه آفتاب در برج سرطان باشد و اول ماه از فصل تابستان بود

مردادماه یعنی خاک داد خویش بداد از برها و میوها پخته که در وی بکمال رسد و نیز هوا در وی مانند غبار خاک باشد و این ماه میانه تابستان بود و قسمت او از آفتاب مر برج اسدرا باشد

شهریورماه این ماه را از بهر آن شهریور خوانند که ریو دخل بود یعنی دخل پادشاهان درین ماه باشد و درین ماه برزگران را دادن خراج آسان تر باشد و آفتاب درین ماه در سنبله باشد و آخر تابستان بود

مهرماه این ماه را از آن مهرماه گویند که مهربانی بود مردمان را بر یکدیگر از هر چه رسیده باشد از غله و میوه نصیب باشد بدهند و بخورند بهم و آفتاب درین ماه در میزان باشد و آغاز خریف بود ...

... اسفندارمذماه این ماه را بدان اسفندارمذ خوانند که اسفند بزبان پهلوی میوه بود یعنی اندرین ماه میوها و گیاهها دمیدن گیرد و نوبت آفتاب بآخر برجها رسد ببرج حوت

پس گیومرت این مدت را بدین گونه بدوانزده بخش کرد و ابتداء تاریخ بدید کرد و پس از آن چهل سال بزیست چون از دنیا برفت هوشنگ بجای او نشست و نهصد و هفتاد سال پادشاهی راند و دیوان را قهر کرد و آهنگری و درود گری و بافندگی پیشه آورد و انگبین از زنبور و ابریشم از پیله بیرون آورد و جهان بخرمی بگذاشت و بنام نیک از جهان بیرون شد و از پس او طهمورث بنشست و سی سال پادشاهی کرد و دیوان را در طاعت آورد و بازارها و کوچها بنهاد و ابریشم و پشم ببافت و رهبان بزسپ در ایام او بیرون آمد و دین صابیان آورد و او دین بپذیرفت و زنار بر بست و آفتاب را پرستید و مردمان را دبیری آموخت و او را طهمورث دیو بند خواندندی و از پس او پادشاهی ببرادرش جمشید رسید و ازین تاریخ هزار و چهل سال گذشته بود و آفتاب اول روز بفروردین تحویل کرد و ببرج نهم آمد چون از ملک جمشید چهار صدو بیست و یکسال بگذشت این دور تمام شده بود و آفتاب بفروردین خویش باول حمل باز آمد و جهان بروی راست گشت دیوان را مطیع خویش گردانید و بفرمود تا گرمابه ساختند و دیبا را ببافتند و دیبا را پیش از ما دیو بافت خواندندی اما آدمیان بعقل و تجربه و روزگار بدینجا رسانیده اند که می بینی و دیگر خر را بر اسب افگند تا استر پدید آمد و جواهر از معادن بیرون آورد و سلاحها و پیرایها همه او ساخت و زر و نقره و مس و ارزیز و سرب ازکانها بیرون آورد و تخت و تاج و یاره و طوق انگشتری او کرد و مشک و عنبر و کافور و زعفران و عود و دیگر طیبها او بدست آورد پس درین روز که یاد کردیم جشن ساخت و نوروزش نام نهاد و مردمان را فرمود که هر سال چون فروردین نو شود آن روز جشن کنند و آن روز نو دانند تا آنگاه که دور بزرگ باشد که نوروز حقیقت بود و جمشید در اول پادشاهی سخت عادل و خدای ترس بود و جهانیان او را دوست دار بودند و بدو خرم و ایزد تعالی او را فری و عقلی داده بود که چندین چیزها بنهاد و جهانیان را بزر و گوهر و دیبا و عطرها و چهار پایان بیاراست چون از ملک او چهارصدو اند سال بگذشت دیو بدو راه یافت و دنیا در دل او شیرین گردانید و در دنیا در دل کسی شیرین مباد منی در خویشتن آورد بزرگ منشی و بیدادگری پیشه کرد و از خواسته مردمان گنج نهادن گرفت جهانیان ازو برنج افتادند و شب و روز از ایزد تعالی زوال ملک او میخواستند آن فر ایزدی ازو برفت تدبیرهاش همه خطا آمد بیوراسپ که او را ضحاک خوانند از گوشه ای در آمد و او را بتاخت و مردمان او را یاری ندادند از انک ازو رنجیده بودند بزمین هندوستان گریخت بیوراسپ بپادشاهی بنشست و عاقبت او را بدست آورد و پاره بدونیم کرد و بیوراسپ هزار سال پادشاهی کرد باول دادگر بود و بآخر بی داد گشت و هم بگفتار و بکردار دیو از راه بیفتاد و مردمان را رنج می نمود تا افریدون از هندوستان بیامد و او را بکشت و بپادشاهی بنشست و افریدون از تخم جمشید بود و پانصد سال پادشاهی کرد چون صد و شصت و چهار سال از ملک افریدون بگذشت دور دوم از تاریخ گیومرت تمام شد و او دین ابراهیم علیه السلام پذیرفته بود و پیل و شیر و یوز را مطیع گردانید و خیمه و ایوان او ساخت و تخم و درختان میوه دار و نهال و آبهاء روان در عمارت و باغها او آورد چون ترنج و نارنج و بادرنگ و لیمو و گل و بنفشه و نرگس و نیلوفر و مانند این در بوستان آورد و مهرگان هم او نهاد و همان روز که ضحاک را بگرفته و ملک بر وی راست گشت جشن سده بنهاد و مردمان که از جور و ستم ضحاک برسته بودند پسندیدند و از جهت فال نیک آن روز را جشن کردندی و هر سال تا امروز آیین آن پادشاهان نیک عهد در ایران و توران بجای میآرند چون آفتاب بفروردین خویش رسید آن روز آفریدون بنوجشن کرد و از همه جهان مردم گرد آورد و عهدنامه نبشت و گماشتگان را داد فرمود و ملک بر پسران قسمت کرد ترکستان از آب جیحون تا چین و ماچین تور را داد و زمین روم مرسلم را و زمین ایران و تخت خویش را بایرج داد و ملکان ترک و روم و عجم همه از یک گوهرند و خویشان یکدیگرند و همه فرزندان آفریدون اند و جهانیان را واجبست آیین پادشان بجای آوردن از بهر آنک از تخم وی اند و چون روزگار او بگذشت و آن دیگر پادشاهان که بعد ازو بودند تا بروزگار گشتاسپ چون از پادشاهی گشتاسپ سی سال بگذشت زردشت بیرون آمد و دین گبری آورد و گشتاسپ دین او بپذیرفت و بران می رفت و از گاه جشن افریدون تا این وقت نهصد و چهل سال گذشته بود و آفتاب نوبت خویش بعقرب آورد گشتاسپ بفرمود تا کبیسه کردند و فروردین آن روز آفتاب باول سرطان گرفت و جشن کرد و گفت این روز را نگاه دارید و نوروز کنید که سرطان طالع عملست و مر دهقانان را و کشاورزان را بدین وقت حق بیت المال دادن آسان بود و بفرمود که هر صد و بیست سال کبسه کنند تا سالها بر جای خویش بماند و مردمان اوقات خویش بسرما و گرما بدانند پس آن آیین تا بروزگار اسکندر رومی که او را ذوالقرنین خوانند بماند و تا آن مدت کبیسه نکرده بودند و مردمان هم بران میرفتند تا بروزگار اردشیر پاپکان که او کبیسه کرد و جشن بزرگ داشت و عهدنامه بنوشت و آن روزرا نوروز بخواند و هم بران آیین میرفتند تا بروزگار نوشین روان عادل چون ایوان مداین تمام گشت نوروز کرد و رسم جشن بجا آورد چنانک آیین ایشان بود اما کبیسه نکرد و گفت این آیین بجا مانند تا بسر دور که آفتاب باول سرطان آید تا آن اشارت که گیومرت و جمشید کردند از میان برخیزد این بگفت و دیگر کبیسه نکرد تا بروزگار مامون خلیفه او بفرمود تا رصد بکردند و هر سالی که آفتاب بحمل آمد نوروز فرمود کردن و زیج مامونی برخاست و هنوز از آن زیج تقویم میکنند تا بروزگار المتوکل علی الله متوکل وزیری داشتنام او محمد بن عبدالملک او را گفت افتتاح خراج در وقتی میباشد که مال دران وقت از غله دور باشد و مردمان را رنج میرسد و آیین ملوک عجم چنان بوده است که کبیسه کردند تا سال بجای خویش باز آید و مردمان را بمال گزاردن رنج کمتر رسد چون دست شان بارتفاع رسد متوکل اجابت کرد و کبیسه فرمود و آفتاب را از سرطان بفروردین باز آوردند و مردمان در راحت افتادند و آن آیین بماند و پس از آن خلف بن احمد امیر سیستان کبیسه دیگر بکرد که اکنون شانزده روز تفاوت از آنجا کرده است و سلطان سعید معین الدین ملکشاه را انارالله برهانه ازین حال معلوم کرد بفرمود تا کبیسه کنند و سال را بجایگاه خویش باز آرند حکماء عصر از خراسان بیاوردند و هر آلتی که رصد را بکار آید بساختند از دیوار و ذات الحلق و مانند این و نوروز را بفرودین بردند و لیکن پادشاه را زمانه زمان نداد و کبیسه تمام ناکرده بماند اینست حقیقت نوروز و آنچ از کتابهای متقدمان یافتیم و از گفتار دانایان شنیده ایم اکنون بعضی از آیین ملوک عجم یاد کنیم بر سبیل اختصار و باز بتفصیل نوروز باز گردیم بعون الله و حسن توفیقه

خیام
 
۱۴۸۶

خیام » نوروزنامه » بخش ۳ - اندر آیین پادشاهان عجم

 

ملوک عجم ترتیبی داشته اند در خوان نیکو نهادن هر چه تمامتر بهمه روزگار و چون نوبت بخلفاء رسید در معنی خوان نهادن نه آن تکلف کردند که وصف توان کرد خاصه خلفاء عباسی از اباها و قلیها و حلواهاء گوناگون و فقاع حرو اینان نهادند و پیش ازیشان نبود و اغلب حلواهاء نیکو چون هاشمی و صابونی و لوزینه و اباها و طبیخهای نافع هم خلفاء بنی عباس نهادند و آن همه رسمهاء نیکو ایشان را از بلند همتی بود و دیگر آیین ملوک عجم اندر داد دادن و عمارت کردن و دانش آموختن و حکمت ورزیدن و دانا آن را گرامی داشتن همتی عظیم بوده است و دیگر صاحب خبران را در مملکت بهر شهری و ولایتی گماشته بودندی تا هر خبری که میان مردم حادث گشتی پادشاه را خبر کردندی تا آن پادشاه بر موجب آن فرمان دادی و چون حال چنین بودی دستهاء تطاول کوتاه بودی و عمال بر هیچ کس ستم نیارستندی کردن و یک درم از کس بناحق نتوانستندی ستدن و غلامان بیرون از قانون قرار و قاعده هیچ از رعایا نیارستندی خواست و خواسته و زن و فرزند مردمان در امن و حفظ بودی و هر کس بکار و کسب خویش مشغول بودندی از بیم پادشاه و دیگر نان پاره که حشم را ارزانی داشتند ازو باز نگرفتندی و بوقت خویش بر عادت معهود سال و ماه بدو میرسانیدندی و اگر کسی در گذشتی و فرزندی داشتی که همان کار و خدمت توانستی کردن نان پدر او را ارزانی داشتندی و دیگر بر کار عمارت عظیم حریص و راغب بودندی و هر پادشاه که بر تخت مملکت بنشستی شب و روز دران اندیشه بودی که کجا آب و هوای خوش است تا آنجا شهری بنا کردندی تا ذکر او در آبادان کردن مملکت در جهان بماندی و عادت ملوک عجم و ترک و روم که از نژاد آفریدون اند چنان بودست که اگر پادشاهی سرایی مرتفع بنا افگندی یا شهری یادیهی یا رباطی یا قلعه ای یا رود براندی و آن بنا در روزگار او تمام نشدی پسر اوو آن کس که بجای او بنشستی بر تخت مملکت چون کار جهان بروی راست گشتی بر هیچ چیز چنان جد ننمودی که آن بناء نیم کرده آن پادشاه تمام کردی یعنی تا جهانیان بدانند که ما نیز بر آبادان کردن جهان و مملکت همچنان راغبیم اما پسر پادشاه درین معنی حریص تر بودی از جهت چند سبب را گفتی بر پسر فریضه تر که نیم کرده پدر خویش را تمام کند که چون تخت پادشاهی پدر ما را باشد سزاوارترم و دیگر گفتی پدرم این عمارت یا از جهت آبادانی جهان همی کرد یا از بلند همتی و نام نیکو یا از جهت تقربالله تعالی یا از جهت نزهت و خرمی مرا نیز آبادانی مملکت همی باید و همت بزرگ دارم و رضا و خشنودی خدای تعالی همی خواهم و نزهت و خرمی دوست دارم پس در تمام کردن بنا فرمان دادی و بجد بایستادی تا آن شهر و بنا تمام گشتی و اگر بردست او تمام نشدی دیگر که بجای او نشستی تمام کردی و مردمان آن پادشاه را مبارک و ارجمند داشتندی گفتندی خدای تعالی این بنا بر دست او تمام گردانید و ایوان کسری بمداین که شاپور ذوالاکتاف بنا افگند و از بعد او چند پادشاه عمارت همی کردند تا بر دست نوشین روان عادل تمام شد و پل اندیمشک همچنین و مانند این بسیارست دیگر عادت ملوک عجم آن بوده است که هر کس پیش ایشان چیزی بردی یا مطربی سرودی گفتی یا سخنی نیکو گفتی در معانی که ایشان را خوش آمدی گفتندی زه یعنی احسنت چنانک زه بر زبان ایشان برفتی از خزینه هزار درم بدان کس دادندی و سخن خوش بزرگ داشتندی و دیگر عادت ملوک عجم چنان بودی که از سر گناهان در گذشتندی الا از سه گناه یکی آنک راز ایشان آشکارا کردی و دیگر آن کس که یزدان را ناسزا گفتی و دیگر کسیکه فرمان را در وقت پیش نرفتی و خوار داشتی گفتند هرک راز ملک نگاه ندارد اعتماد ازو برخاست و هر که یزدان را ناسزا گفت کافر گشت و هر که فرمان پادشاه را کار نبندد با پادشاه برابری کرد و مخالف شد این هر سه را در وقت سیاست فرمودندی و گفتندی هر چیز که پادشاهان دارند از نعمتهای دنیا مردمان دیگر دارند فرق میان پادشاهان و دیگران فرمان روایی است چون پادشاه چنان باشد که فرمانش بر کار نگیرند چه او و چه دیگران و دیگر در بیابانها و منزلها رباط فرمودندی و چاههای آب کندندی و راهها از دزدان و مفسدان ایمن داشتندی و هر کسی را رسمی و معیشتی فرمودندی و هر سال بدو رسانیدندی بی تقاضا و اگر کسی از عمال چیزی بر ولایتی یا دیهی بیرون از قرار قانون در افزودی آن عمل بدو ندادندی بلک او را مالش دادندی تا کسی دیگر آن طمع نکردی که زیادتاز مردم بستاند و ملک خراب گردد و هر که از خدمتگاران خدمتی شایسته بواجب بکردی در حال او را نواخت و انعام فرمودندی بر قدر خدمت او تا دیگران بر نیک خدمتی حریص گشتندی و اگر از کسی گناهی و تقصیری آمدی بزودی تادیب نفرمدندی از جهت حق خدمت او را بزندان فرستادندی تا چون کسی شفاعت کردی عفو فرمودندی ازین معنی بسیارست اگر همه یاد کنیم دراز گردد این مقدار کفایت باشد اکنون بذکر نوروزنامه که مقصود ازین کتابست باز گردیم

خیام
 
۱۴۸۷

خیام » نوروزنامه » بخش ۱۹ - یاد کردن شمشیر و آنچه واجب آید درباره او

 

شمشیر پاسبان ملک است و نگاهبان ملت و تا وی نبود هیچ ملک راست نایستد چه حدهای سیاست به وی توان نگاه داشت و نخستین گوهری که از کان بیرون آوردند آهن بود زیرا که بایسته ترین آلتی مر خلق را او بود و نخست کس که از وی سلاح ساخت جمشید بود و همه سلاح با حشمت است و بایسته ولیکن هیچ از شمشیر با حشمت تر و بایسته تر نیست که وی ماننده آتش است با شعاع و ذوحدین و زیرکان گفته اند که جهان بی آهن چون مردی جوان است بی ذکر که ازو هیچ تناسل نیاید و چون از روی خرد بنگرند مصالح جهان همه زیر بیم و اومید است و بیم و اومید به شمشیر باز بسته است چه یکی به آهن بکوشد تا امیدش بر آید و یکی از آهن بگریزد تا بیمش نگهبان او شود و تاج بر سر ملوک که می ایستد به آهن می ایستد و گنجشان که پر می شود به آهن می شود و ایزد تعالی منفعت همه گوهرها به آرایش مردم باز بست مگر منفعت آهن که جمیع صنایع را به کارست و جهان آراسته و آبادان بدوست و از مرتبت شمشیر بهترین آنست که پیغامبر علیه السلام را آلت فتح شمشیر دادند چنانکه فرمود بعثت بالسیف و مر او را به تورات رب المللحمه صاحب السیف خوانده اند و این آلت که مرتبت می گیرد بدانست که وی آلت شجاعت است که بزرگترین فضیلتی بود اندر مردم و اندر حیوان دیگر و حد این شجاعت که نهاده اند هی قوه غضبیه تستعلی بها النفس علی من یعادیها معنیش چنانست که وی نیرویی ست خشمی که نفس بدوی برتری جوید برانکه با وی دشمنی سازد و چنین گفته اند که فضیلت شجاعت طبیعی بود نه اکتسابی ولیکن به اکتساب آرایش پذیرد و مر شجاعت را خانه جگر نهاده اند که خانه خون است و ازین سبب مرد شجاع بر خون ریختن دلیرتر بود چه شجاعت به خون نیرو گیرد چون چراغ به روغن و چنین گفته اند که فاعل شجاعت قوت حیوانی دل است و منفعل وی قوت طبیعی جگر که ازین هر دو چون حاجت آید فضیلت شجاعت پدید آید چون آتشی کز میان سنگ و پولاد بجهد سوخته باید تا به وی اندر آویزد و چنان نهاده اند که چون جرم دل قوی بود و جرم جگر ضعیف خداوندش را اول جنگ با دلیری و حریصی بود و آخر با کاهلی و سستی و چون جرم دل ضعیف بود و جرم جگر قوی خداوندش را به اول جنگ با کاهلی و سستی بود و به آخر بتیزی و حریصی بود و مثال بایستگی شجاعت بایستگی قوت هاضم نهاد ه اند اندر معده و جگر و گفته اند همچنانکه ضعیفی این قوت عیش بر مردم ناخوش و بی مزه دارد ضعیفی نیروی شجاعت نیز عیش بر مردم ناخوش و بی مزه دارد چه پیوسته ترسان بود و از هر چیزی گریزان و مر شجاعت را برین مثال صورت کرده اند چو نخجیری با قوت سر او چون سر شیری که آهن می خاید پای وی چون پای پیلی که سنگ می کوبد و دم وی چون سر اژدهایی که آتش می دمد و گفته اند مرد شجاع چنان باید که به اول جنگ چون شیر باشد به دلیری و روی نهادن و به میانه جنگ چون پیل باشد به صبر کردن و نیرو آوردن و به هیبت بودن و به آخر جنگ چون اژدها باشد به خشم گرفتن و رنج برداشتن و گرم کشتن اکنون انواع این شجاعت که یاد کرده شد آلت او شمشیرست و آن چهارده گونه است یکی یمانی دوم هندی سوم قلعی چهارم سلیمانی پنجم نصیبی ششم مریخی هفتم سلمانی هشتم مولد نهم بحری دهم دمشقی یازدهم مصری دوازدهم حنیفی سیزدهم نرم آهن چهاردهم قراجوری و باز این نوع به دیگر انواع بگردد که گر همه یاد کنیم دراز گردد از یمانی یک نوع آن بود که گوهر وی هموار بود به یک اندازه و سبز بود و متن او به سرخی زند و نزدیک دنبال نشانهای سپید دارد از پس یکدیگر مانند سیم آن را کلاغی خوانند و دیگر نوع مشطب و این مشطب چهارگونه بود با چهار جو یکی آنک نشان جوبها ژرف نبود و گوهر وی مانند پایهای مورچه بود زبانه زنان و دیگر آنکه نشانهای جوی ژرف باشد و گوهر او گرد نماید چون مروارید آن را لؤلؤ خوانند و سدیگر چنانکه جوی چهارسوی بود و گوهر آن زمان نماید که کژداری و چهارم آنکه ساده باشد و اندک مایه اثر جو دارد و درازی او سه بدست و چهارانگشت بود و چهار انگشت پهنا دارد و گوهر وی به سیاهی زند آن را بوستانی خوانند و دیگر بود ساده سه بدست و نیم درازی او و چهار انگشت پهنا وزن او دو من و نیم یاسه من کم ده ستیر و یکی گوهرست که ارسططالیس ساخته است مر تیغ ها را از بهر اسکندر آن نیز یاد کنیم چه سخن بدیع است ارسططالیس چنین فرموده است که یک جزو منغیسیا بباید گرفت با یک جزو بسد و یک جزو زنگار آنگه هر مه را خرد بساید و با یکدیگر بیامیزد آنگه یک من آهن نرم بیاورد و پیوسته اندر کند و ازین دارو دوانزده اوقیه برافگند و به آتش برد تا بگدازد و به بوته اندر بگردد پس جزوی حرمل و جزوی مازو و جزوی بلوط و جزوی صدف و همچند همه ذراریح گیرد و خرد بساید و بر هم آمیزد و دو اوقیه بر من آهن افگند و بدمد تا همه یکی شود و آهن این داروها را بخورد آنگه سرد باید کردن و از وی تیغها زدن تیغهای پاکیزه باشد و به سلاح نامه بهرام اندر چنین گفته است که چون تیغ از نیام برکشند و از وی ناله آید علامت خون ریختن بود و چون تیغ خود از نیام برآید علامت جنگ و چون تیغ برهنه پیش کودک هفت روزه بنهند آن کودک دلاور برآید

خیام
 
۱۴۸۸

خیام » نوروزنامه » بخش ۲۰ - یاد کردن تیر و کمان و آنچه واجب بود درباره ایشان

 

تیر و کمان سلاحی بایسته است و مر آن را کار بستن ادبی نیکوست و پیغامبر علیه السلام فرموده است عامواصبیانکم الرمایه و السباحه گفت بیاموزید فرزندان را تیراندازی و شنا و و نخست کس که تیر و کمان ساخت گیومرت بود و کمان وی بدان روزگار چوبین بود بی استخوان یکپاره چون درونه حلاجان و تیر وی گلگین با سه پر و پیکان استخوان پس چون آرش وهادان بیامد بروزگار منوچهر کمان را بپنج پاره کرد هم از چوب و هم از نی و بسریشم بهم استوار کرد و پیکان آهن کرد پس تیراندازی ببهرام گور رسید بهرام کمان را با استخوان بار کرد و بر تیر چهار پر نهاد و کمان را توز پوشید و مر صورت کمان را از صورت بخشهاء فلک برداشته اند هر چه خداوندان علم بخشهای دایره فلک را قسی خوانده اند یعنی کمانها و این خطها که از کرانه هر بخشی تا دیگر کرانه خیزد براستی آن را اوتار خوانند یعنی زهها و این خطها که از میان دایره فلک برآید و بر میانه این بخش بگذرد بر پهنای وی آن را سهام خوانده اند یعنی تیرها و چنین گفته اند که هر نیک و بدی که از تاثیر کواکب سیاره بر زمین آید بتقدیر و ارادت باری تعالی و بشخصی پیوندد بدین اوتار و قسی گذرد چنان چون پدیدست اندر دست تیرانداز که هر آفتی که بشکار وی رسد از تیر وی رسد که بزه و کمان وی گذرد و بیکروی کمان بر صورت مردم نگاشته است از رگ و پی و استخوان و پوست و گوشت وزه وی چون جان وی بود که بوی زنده بود چه کمان تا با زه است زنده است با جان که از هنرمند بیابد و چون بحقیقت نگاه کنی کمان سینه و دست مردم است یکی دست باز کشد و پشت دست باز خماند سینه چون قبضه گاه و بازو و ساعد دو خانه و دو دست دو گوشه و وزن کمان بلندترین ششصد من نهاده اند و مر آن را کشکنجیر خوانده اند و آن مرقلعها را بود و فروترین یک من بود و مر آن را بهر کودکان خرد سازند و هر چه از چهارصد من تا دویست و پنجاه من چرخ بود و هر چه از دویست و پنجاه من فرود آید تا بصد من نیم چرخ بود و هر چه از صدمن فرود آید تا بشصت من از کمان بلند بود و اما مقدار قوه هر کمان که باشد از برتر تا فروتر همه بر یک درجه فلک نهاده اند هر درجی شصت دقیقه و آغاز آرد از دو گروهه چنانک در گوشه کمانست تا فسانگاه زه و باز بتضعیف بر رفته اند تا بشانزده هر خانه ای بسه بخش و مر قبضه را چون مرکز نهاده اند که از جای نجنبد و گوشها و خانها بوی بپای بود اکنون بدین بخشی که فرود از گوشه بود قوت دو چندان بود که بگوشه و بدوسک فرود از وی بود و عدد وی چهارده است و شانزده سی و سک نیمه و سی دیگر نیم جمله هزار و شصت بود و دو خانه کمان بششبخشکرد از بهر آنک صورت کمان چون نیم دایره است و نیمه دایر فلک بشش برج قسمت پذیرد و همچنانک انواع کمان هرچ مر او را نام چرخست سه است بلندست و پست و میانه همچنین انواع تیر وی سه است دراز و کوتاه و میانه دراز پانزده قبضه میانه ده قبضه کوتاه هشت قبضه و نیم و هر کمانی را تیر وی چندان و چند باید اگر همه گفته شود دراز گردد و غرض اینجا نه دراز کردن سخنست چه بر نیت هنر تیر و کمان پدید کردنست که ملوک عجم آن چیزها را بنوروز چرا خواستند و از طریق علم نجوم گفته اند خداوندان کمان آنچه تیر انداز بود و بیشتر سلاحشان تیراندازی بود هرگز تنگ روزی نباشد و هر سپاهی که غلبه ایشان در سلاح تیر بود و تیرانداز باشند غالب آیند و حجت آنک گفته اند قسمت این سلاح بر برج قوس است بطبع آتشی و خانه مشتری سعد بزرگ و مثلثه برج حمل و اسد یکی خانه آفتاب و شرفش با انک خانه مریخست و از روی طب اندر دانستن تیر و کمان چند منفعت ظاهر است ریاضت توان کرد بوی اعصاب و اعضا را قوی کند و مفاصل را نرم کند و فرمان بردار گرداند و حفظ را تیز گرداند و دل را قوت دهد و از بیماری سکته و فالج و رعشه ایمن دارد

خیام
 
۱۴۸۹

خیام » نوروزنامه » بخش ۲۶ - یاد کردن قلم و خاصیت او و آنچه واجب آید درباره او

 

قلم را دانایان مشاطه ملک خوانده اند و سفیر دل و سخن تا بی قلم بود چون جان بی کالبد بود و چون به قلم باز بسته شود با کالبد گردد و همیشه بماند و چون آتشی است که از سنگ و پولاد جهد و تا سوخته نیابد نگیرد و چراغ نشود که ازو روشنایی یابند و مامون خلیفه گفت لله در القلم کیف یجول راسی المملکه یخدم الاراده و لا یمیل لبسکه و ایفا و ینطق سایرا علی ارض بیاضها مظلم و سوادها مضی و نخست کسی که دبیری بنهاد طهمورث بود و مردم اگر چند باشرف گفتارست چون به شرف نوشتن دست ندارد ناقص بود چون یک نیمه از مردم زیرا که فضیلت نوشتن است فضیلتی سخت بزرگ که هیچ فضیلتی بدان نرسد زیرا که وی است که مردم را از مردمی به درجه فرشتگی رساند و دیو را از دیوی به مردمی رساند و دبیری آنست که مردم را از پایه دون به پایه بلند رساند تا عالم و امام و فقیه و منشی خوانده شود و همچنان مردمان به فضیلت مردمان به فضیلت سخن از دیگر حیوانات جدا گردد و بر ایشان سالار شود دین ایزدجل ذکره که به پای می بود و مملکت که بر ملک نظام گیرد به قلم می گیرد و هر چند اجتماع مردم برآنند که مصطفی علیه السلام امی بود و آن او را معجز بود که تمامی قوت او بدان بود آنچه نویسندگان به وقت نبشتن کردند و آنچه بدانستند او بهتر از همه بکرد و بدانست و بعضی از علما برآنند که او را در هیچ علم دانا نگوییم و او نادان نبود در دانستن خط اما ایزد تعالی او را گفت ولا تخطه بیمینک و آنگاه فرمان را نبشتن فرموده است و همه صحف که ایزد تعالی از آسمان بزمین فرستاد همه وحی ها به قلم نگاه داشتند و به وی ادا کردند و به وی پذیرفتند و آیینهای ملک و قانون و قاعده ولایتها بدو نگاه دارند و ترتیب دهند و از مرتبت نبشتن بود که دست را به زینت انگشتری و مهر بیاراستند چه ملوک عجم چون دیدند که تیغ ولایت گرفت و ارکان سیاست بپای کرد و قلم ملک ضبط کرد و حد سیاست نگاه داشت و فعل این هر دو از هنر دست آید و عاقله حواس پنج اند سمع و بصر و شم و ذوق و لمس و مدار این پنج بر سر است که چون روح است مر کالبد را پس تاج فرمودند و بر سر نهادند و گوشوار فرمودند و از گوش در آویختند و یاره فرمودند و در ساعد کشیدند و انگشتری فرمودند و در انگشت کردند گفتندشمشیر به هنر و قوت ساعد کار کند عز یاره او را پسندیده بود و قلم به قوت و هنر انگشت روان باشد شرف انگشتری وی را دادند تا چون نامه نویسد و اسرار صورت کند مهر بدو بر نهد تا چشم خاینان و ناسزا آن از وی دور بود پس نامه را فرمودند تا نخست سخت بپیچند پس مهر برنهادند و مهر را به پرده نیز بپوشانیدند تا این حال نشانی بود بر نامه مهر این عالم چه مردم نامه مهر این عالست بآیات مذکور خالق آسمان و زمین نوشته و ببند طبیعت بسته و به مهر انگشتری ارواح مهر نهاده و به اختیار سر بخرد پوشید کرده و دانا آن مر قلم را آلتی نهاده اند بدیدار حقیر و به یافتن آسان ولیکن نبشته اش با مرتبت و کار بستن دشوار چون مثال مگس انگبین و کرم پیله که بدیدار حقیراند و لیکن ازیشان چیزها پدیدار آید عزیز و با قیمت در ملوک و اندران منافع بسیار و این آلت که یاد کرده بود سه گونه نهاده اند یکی محرف تمام و آن خط کزان قلم آید آن را لجینی خوانند یعنی خط سیمین و دیگر مستوی و آن خط کزان قلم آید آن را عسجدی خوانند یعنی خط زرین و سوم محرف تمام و مستوی و آن خط کزان قلم آید آن را لؤلؤی خوانند یعنی خط مرواریدین و خط چنان خواسته اند که چهار چیز با وی بود اول آنک قرارشان بر جای بود به خردی و بزرگی دیگر آنک اندام دارد چنانک بصورت نهاده اند دیگر آنک با رونق و آب بود و آن از تیزی قلم باشد و بستگی دست نویسند و همچنین تناسب نگاه دارند نباید که را چند نون باشد و یا نون به ری ماند و چشمهای واو و قاف و فا در خور یکدیگر و بر یک اندازه بود نه تنگ و نه فراخ و کشش نون و قاف و صاد همچنین و درازی لام و الف چند یکدیگر چون این قیاس نگاه داشته بود اگر چه خط بد باشد نیکو نماید و هموار و مستقیم و خط خواننده باید که دانا آن گفته اند احسن الخط مایقرا و سه چیز نیکو باید تا خط نیک آید و اگر ازین سه چیزی یکی نیکو نباشد اگر چه خطاط و استاد باشد خط نیکو نیاید یکی قلم دوم مداد سوم کاغذ و خطی که از خطاطان آموخته باشند هرگز حروف و کلماتش از حال خویش بنگردد چه قاعده مقادیر حروف و کلمات در دل وی مصور شده باشد هر گاه که چیزی خواهد نبشت دست به دل راست کند خطش همچنان آید که آموخته باشد به نادر حرفی یا کلمه ای بد آید و خط نیکو چون صورت تمام چهره و تمام قد است که آن را نیکو رو خوانند و خط بد چون روی زشت و قامت نامعتدل هر اندامش نه در خور یکدیگر

خیام
 
۱۴۹۰

عمعق بخاری » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲ - قصیده

 

... ز راستی و درستی چنین کی آید راست

صفات خاص خداوند بنده را نسزد

به هیچ حال خدایی و بندگی نه رواست

طریق آز دراز است و بار حرص گران ...

... ترا بدانچه قضا اقتضا نمود رضاست

به هیچ حال من از زیر بند او نجهم

به هر صفت که بر آرد مرا رضا و سزاست ...

... چو پرده حرم حرمت از میان برخاست

دهن ببستم چونانکه عادت حکماست

ز راه دین سخن تلخ او نمودم خوش ...

... بر اهل قبله بر از کافران رسید آن ظلم

کز آتش و تف خورشید روی بسته گیاست

نجست هیچ کس الا اسیر یا مجروح ...

عمعق بخاری
 
۱۴۹۱

عمعق بخاری » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴ - قصیده ناتمام التزام مور و موی

 

... که از ارزیز و از آهن تن من استخوان دارد

فراق دوست بر عارض همی بنگاردم گویی

هر آن نقشی که روز باد روی آبدان دارد ...

... چو چشم خستگان چشمم همه شب خون فشان دارد

سحرگه چون خیال او مرا پیرایه بربندد

از آن گوهر که بوی مشک و رنگ ناردان دارد

مرا گوید بخر مارا اگر زر و گهر داری

گهر بستان ازین چشمم که زر سیم رخان دارد

از آن گوهر که من دارم درین دیده ندارد کس ...

عمعق بخاری
 
۱۴۹۲

عمعق بخاری » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵ - در مدح نصیرالدوله نصر

 

... شمن وار پیشش نشسته چو عنبر

گذشته بنا گوشش از گوشه پا

رسیده دو زانوش بر تارک سر ...

... نه هرگز شنیده کس الله اکبر

چو دیوان بندی همه پیر و برنا

چو غولان دشتی همه ماده و نر ...

... هم از وی برد جانور رخت بی مر

چه دارند این قوم بند سلیمان

اگر نیستی سهم شاه مظفر ...

... یکی تیغ خون خوار یاقوت پیکر

دو گوهر که هرگز مثالش نیابند

یکی خاک میدان یکی مشک اذفر ...

... یکی پوشد از چتر فیروزه خفتان

یکی بندد از فرش بیجاده بر زر

جهان گردد از خون مردان چو دریا ...

... گهی چون فرامرز بر پشت اشقر

بنوک سنان بستری موی دشمن

بگرز گران بشکنی ترگ و مغفر ...

عمعق بخاری
 
۱۴۹۳

عمعق بخاری » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶ - در مدح نصر بن ابراهیم

 

سپیده دم چو از گردون نهان شد گوهرین پیکر

زمین ساجگون بنهاد تاج عاجگون بر سر

هوای قیر گون بر چد نقاب قیرگون از رخ ...

... بچنبرهای مشک اندر نهاده توده عنبر

بمشکین سلسله بسته کنار روضه رضوان

بیاقوتین عرق کشته بخار چشمه کوثر ...

... چو سروی گر کسی دیدست هرگز سرو سیمین بر

ز روز وصل معشوقان ز بند زلف دلبندان

هزاران بار خرم تر هزاران بار شیرین تر

ازینسان آن نگار من در آمد سوی من ناگه

کمر بگشاد و بنشستیم هر دو خسته دل هم بر

ز زلف و چهره شیرینش مغز و چشم من هزمان ...

... یکی اضحی و دیگر عید روی شاه نیک اختر

ملک نصر بن ابراهیم کز بس نصرت و دولت

جهانش کمترین بنده است و دولت کمترین چاکر

عماد عدل شمس الملک کندر ملت و دولت ...

... امیر عالم عادل همایون خضر کز خضرت

جهانش کمترین بنده است و دولت کهترین کهتر

بزرگ اصل و کریم اطراف صافی طبع کافر کف ...

... جهان آرای فرخ روز خسرو فر فرمان ران

ولایت بخش کشور دار دشمن بند دین پرور

بروز رزم چون توفان بروز بزم چون دریا ...

... بمحشر دشمنانش را زمین یکسر برانگیزد

کمر بسته جگر خست دهان خشک و دو دیده تر

مظفر رایت عالیش هر گه چهره بنماید

بروز آزمون جنگ مردان را بمیدان در ...

عمعق بخاری
 
۱۴۹۴

عمعق بخاری » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷ - در مدح خاقان ملک خضر

 

... ز آه من اگر بگداختی کوه

بنرخ خاک بودی در و گوهر

چو دریاییست هر شب خانه من

چو کشتی آتشین سوزنده بستر

نه دریا از تف کشتی شود خشک ...

... بگرد عارض خورشید پیکر

و گر بر گل بنفشه سایه افگند

نه بر آتش بر آید عود و عنبر ...

... خداوندم همی خواندی چه افتاد

که اکنون بنده نپسندی و چاکر

کنون گر تیره شد آن ماه رخسار ...

... بسبزه زارها برگسترد زر

بگلبن بر عماری بندد از گل

در آذر گون ستان بفروزد آذر ...

... فلک پروین فرو ریزد بساغر

ترا گوید که اکنون شاد بنشین

که تاریخ جهان نو گشت از سر ...

عمعق بخاری
 
۱۴۹۵

عمعق بخاری » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰ - در نکوهش اغل نام

 

... دیدم بکوی خلقی ماننده سروش

گفتند بنده را که اغل را شه جهان

از بندگان بنده زنی هدیه داد دوش

حکم خدای و حکم خداوند نافذست

من بنده مطیعم و فرمان بر خموش

لیکن ستم بود بکنار چنان سگی ...

... اکنون ز بی زنیت چرا باید این خروش

تا کون تو بستن فرسود و ریش گشت

خواهی کسی که داری در پیش کن تو توش ...

... آغوش زنت هرگز بی پور من مباد

تا بشکفد بنفشه و شب بوی و پیلگوش

عمعق بخاری
 
۱۴۹۶

عمعق بخاری » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱ - تغزل

 

دوش آن صنم سنگدل سیم بنا گوش

آمد بر من تنگ دل و خسته و مدهوش ...

... از خون رخ رنگینش پر از جدول تقویم

وز اشک پر از گوهر ناسفته بناگوش

غرقه شده از خون دل آن چهره شیرینش ...

... تو سنگدل از دور همی بینی و خاموش

ای راه خرد بسته گهی چند بره آی

وی سد جفا بسته زمانی بوفا کوش

بی قدرترین کس منم امروز بر تو ...

عمعق بخاری
 
۱۴۹۷

عمعق بخاری » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۵ - در مدح نصر

 

... گمان نبرده بدم من که تو بدین زودی

صبور وار ببندی زیاد بنده دهن

هنوز نرگس سیراب من ندیده جهان ...

... هنوز ناچده از بوستان من کس گل

هنوز ناشده سیر این لبان من زلبن

بخاک تیره سپردی مرا بدست اجل ...

... تو در کنار سمن سینگان سیم بدن

بنفشه موی مرا خاک بر گشاده گره

تو با بنفشه عذاران گره زده دامن

همان کسم که بدی صورتم جمال بهار ...

... گرفته آن تن مسکین من بگل مسکن

ز خاک و خشت همی کرده بستر و بالین

ز درد و حسرت کرده ازار و پیراهن ...

... ز خاک سنگ همی روید وز آب آهن

شمامهای بلورست شاخ هر گلبن

خزینهای عبیرست خاک هر معدن ...

... چو آرمیده بود باز بسدین خرمن

شبی که او بنماید بخلق صورت خویش

عقیق بار گلست از میان مشک ختن ...

... ایا گزیده سواری که در صف میدان

شوند مردان پیشت زنان آبستن

هزار لشکر باشی تو در یکی میدان ...

عمعق بخاری
 
۱۴۹۸

عمعق بخاری » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۷ - در مدح کمال الدین محمود

 

... که عالم را تو کردستی بدین شادی چنین شادان

نعیم تو جهان نو بنا کردست کندر وی

صفت گردد همی عاجز خرد گردد همی حیران

یکی عالم پدید آمد که فردوس برین گویی

نهان خویش بنمود از حجاب غیب ناگاهان

مرصع کرد تقدیرش به فر آفرین صورت ...

... ارم کردار طارم ها به کیوان بر زده ایوان

زره زلفان مشکین خط به صحرا دایره بسته

فگنده گوی یاقوتین به پیش عنبرین چوگان ...

... همی تا چشم مهجوران کنار از خون کند دریا

همی تا زلف دلبندان بساط گل کند میدان

به ملک اندر بزی چندان که از اقبال و جاه تو ...

عمعق بخاری
 
۱۴۹۹

ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲ - ایضاً له

 

... سوی هر مرحله راهی پیموده برده یک تن

زیر هر خار بنی شیری کشته تنها

نه ز لشکرگه او خیمه به سوده صرصر ...

... به رسولانش پیل از همه جانب امرا

بسته طالع به میان بر کمر خدمت او

همه خردان و بزرگان فلک تا چون جوزا ...

... نکند پیش روش جز مژه شیر چرا

تا به شاهین تو بربست قضا پر عقاب

به حجاب عدم از بیم تو در شد عنقا ...

... کامران بادی در گیتی تا گیتی هست

بسته در دامن امروز تو دامن فردا

شادخوار از تو سلاطین و ترا برده نماز ...

ابوالفرج رونی
 
۱۵۰۰

ابوالفرج رونی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴ - در مدح سیف الدوله محمود ابراهیم به مناسب تعیین او به حکومت هندوستان

 

... گردون ترا سکالد کیخسروی همی

اینک بنفذ والی هندوستانیا

همت بلند باید کردن که تو هنوز ...

... فرمان تراست گر دهی وگر ستانیا

شکر آن خدای را که به جاه تو باز بست

این شغل و این ولایت و این قهرمانیا

باز آمدند با تو همه بندگان تو

با عاملی و شحنگی و پهلوانیا ...

ابوالفرج رونی
 
 
۱
۷۳
۷۴
۷۵
۷۶
۷۷
۵۵۱