گنجور

 
عمعق بخاری

اگر موری سخن گوید، و گر مویی روان دارد

من آن مور سخن گویم، من آن مویم که جان دارد

تنم چون سایه مویست و دل چون دیده موران

ز هجر غالیه مویی، که چون موران میان دارد

اگر مر آب و آتش را مکان ممکن بود مویی

من آن مویم که در توفان و در دوزخ مکان دارد

اگر با موی و با موری شبانروزی شوم همره

نه موی از من خبر یابد، نه مور از من نشان دارد

به چشم مور در گنجم، ز بس زاری و بس سستی

اگر خواهد مرا موری بچشم اندر نهان دارد

من آن مورم که از زاری مرا مویی بپوشاند

من آن مویم که از سستی کم از موری توان دارد

منم چون مور از اندوه از هر موی خون افشان

نه مویی کو گره گیرد، نه موری کو میان دارد

بیک جزو از هزاران جزو یک ذره نسنجم من

که از ارزیز و از آهن تن من استخوان دارد

فراق دوست بر عارض همی بنگاردم گویی

هر آن نقشی که روز باد روی آبدان دارد

ز خون دیدگان گه گه مخطط می کنم عارض

چنان پیراهن گلگون، که سال و مه کمان دارد

گه از عارض بر افروزم هر آنچ اندر جگر دارم

گه از دیده فرو بارم هر آنچ اندر دهان دارد

خیال ترک من هر شب شبیخون آورد بر من

چو چشم خستگان چشمم همه شب خون فشان دارد

سحرگه چون خیال او مرا پیرایه بربندد

از آن گوهر که بوی مشک و رنگ ناردان دارد

مرا گوید: بخر مارا، اگر زر و گهر داری

گهر بستان ازین چشمم، که زر سیم رخان دارد

از آن گوهر که من دارم درین دیده ندارد کس

مگر شمشیر گوهردار شاه خسروان دارد