گنجور

 
عمعق بخاری

عنان همت مخلوق اگر به دست قضاست

چرا دل تو چراگاه چون و چند و چراست؟

گر اعتقاد درست است، اعتراض محال

ور اعتراض ثواب است، اضطراب خطاست

بلاست جستن بیشی و پیشدستی باز

همیشه همت ما مبتلای این دو بلاست

به جدّ و جَهد نگردد زیادت و نُقصان

هر آنچه بر من و بر تو ز روزگار قضاست

کمال جویی و دانی که مرد راست کمال

ز راستی و درستی چنین کی آید راست؟

صفات خاص خداوند بنده را نسزد

به هیچ حال خدایی و بندگی نه رواست

طریق آز دراز است و بار حرص گران

به زیر هر نفسی صد هزار گونه بلاست

اگر به دندان ذرّه کنی هزاران کوه

هرآینه نشود غیر آنچه یزدان خواست

قضا قضاست و شاهد درست، قاضی عدل

تو را بدانچه قضا اقتضا نمود رضاست

به هیچ حال من از زیر بند او نجهم

به هر صفت که بر آرد مرا، رضا و سزاست

جز آنکه طعنه و تعریض دوستان نشاط

برین دلم بتر از صد هزار تیر جفاست

به پیری‌اَم همه کس سرزنش کنند همی

گناه من چه درین؟ از خدای باید خواست

نه اختیار من است این، چو اختیار کسی‌ست

که هرچه بر من و تو حکم کرد، حکم رواست

نماز شام، شب عید، چون طلایهٔ ماه

بر آمد از فلک و نور شمع روز بکاست

سپهر تیره بیاراست رخ به مروارید

چنانکه گفتی دریای لؤلؤ لالاست

مه وُثاق من، از بهر دیدن مه نو

دُژَم نمود سر زلف و از برم برخاست

دو دیده چون دو گهر بر رخ فلک بردوخت

رخ سپهر به شمع رخانِ خود آراست

به چشم نیک بدید آخر، آن مه خندان

مهی که سایهٔ موی است، یا سهیل و سهاست

چون ماه دید، به عادت بگفت: آنک ماه

به شرم گفتمش: ای ماه‌چهره، ماه کجاست؟

به نوک آن قلم سیمگون اشارت کرد

بگفت: آنک، در زیر زهرهٔ زهراست

نگاه کردم، نی ماه دیدم و نه فلک

بدین چه گفتم و گویم همی خدای گواست

نگار من ز سر کودکی و تنگدلی

چه گفت؟ گفت که: بینایی از خدایْ عطاست

حقیقت است که پیری رسول عاقبت است

همیشه از بر پیری نهایت است و فناست

به شوخ‌چشمی نگذاشتی جوانی و عمر

کنون که پیر شدی، در دلت همان سوداست

تو را چه وقت تماشا و عشرت است و سفر؟

تو را نه پایهٔ آسایش و نماز و دعاست

ز خویشتن تو برنجی همی و ما ز عنا

نصیب ما همه از دولت تو رنج و عناست

جهان بمان به جوانان و دردِ سر بگسل

که کار عالم، تا هست، خار با خرماست

چو پردهٔ حرم حرمت از میان برخاست

دهن ببستم، چونانکه عادت حکماست

ز راه دین سخن تلخ او نمودم خوش

از آنکه در سخن راست راستی پیداست

غلام پیر شهی‌ام، که صد هزاران پیر

ز فرّ بخت جوانش جوان‌دل و برناست

شنیده‌ام که: به ده سال جور و ظلم ملوک

به از دو روزهٔ سرسام و فتنه و غوغاست

کنون شد این مثل، ای پادشه، مرا معلوم

به امتی که هلاک است و ملکتی که هباست

به هفته‌ای که مثال و خطاب تو بگسست

از آن طرف که حد «اوش» و «اوزجند» و «نسا»ست

بر اهل قبله بر، از کافران رسید آن ظلم

کز آتش و تف خورشید روی‌بسته گیاست

نجَست هیچ کس، الا اسیر یا مجروح

نماند هیچ زن، الا فضیحت و رسواست

سوادِ ساحتِ فرغانهٔ بهشت‌آیین

چو کربلا همه آثار مشهد شهداست

کز آب چشم اسیران و موج خون شهید

نبات‌هاش تبرخون و خاک‌هاش حناست

هزار مسجد و محراب خالی‌ست و خراب

هزار منبر اسلام بی‌دعا و ثناست

 
 
 
پرسش‌های پرتکرار
عنصری

ز راستی و بلندی که مر ترا بالاست

به وصفت اندر، معنی بلند گردد و راست

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از عنصری
ناصرخسرو

اگر بزرگی و جاه و جلال در درم است

ز کردگار بر آن مرد کم درم ستم است

نداد داد مرا چون نداد گربه مرا

تو را از اسپ و خر و گاو و گوسفند رمه است

یکی به تیم سپنجی همی نیابد جای

[...]

ازرقی هروی

در قناعت و توفیق دین و مذهب راست

بروزگار تو ، ای فخر کاینات ، کراست؟

برون ز راه تو هر راه کاندر آفاقست

غریق بیم و امید و اسیر روی و ریاست

فزایش سخن و نکتۀ بدیع تو را

[...]

قطران تبریزی

سرشگ ابر بکردار لؤلؤ لالاست

نسیم باد بکردار عنبر ساراست

سپاه برف رمید و سپاه لاله رسید

خروش زاغ نشست و خروش فاخته خاست

بهر کجا نگری پیش چشم تو گهر است

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از قطران تبریزی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه