گنجور

 
عمعق بخاری

زهی دولت! زهی ملکت! زهی همت! زهی سلطان!

زهی حشمت! زهی نعمت! زهی قدرت! زهی امکان!

سپاس آن را که توفیقش موافق گشت با دولت

بتابید چنین دولت، به اقبال چنین سلطان

چنین سلطان، که چشم ملک در علم چنو کمتر

ندیدست و نبیند نیز زیر گنبد گردان

خداوندی، که تا ملکت شرف پذرفت از ایامش

جمال افزود ازو گیتی، جلال افزود ازو گیهان

مظفر شد سپاه دین و ایمن شد طریق حق

منور شد رخ اسلام و روشن شد ره ایمان

هزاران صورت جان است در شمشیر او پیدا

هزاران صورت جاه است در اقبال او پنهان

جماد ار جانور گردد، به فر او، عجب نبود

که از بیمش همی گردد هزاران جانور بی‌جان

فلک قدر ملک دیدار گردون فر دریا دل

جهان آرای ملک افروز کشور گیر فرمان ران

سپهر دانش و دولت، بهار ملکت و ملت

جمال مسجد و منبر، نظام مجلس و میدان

ز شاهان و جهانداران کرا بود این چنین حجت؟

ز سلطانان و جباران کرا بود این چنین برهان؟

وی اندر دار ملک خویش و دشمن درختا عاجز

وی اندر صدرو بر اعدا ز بیمش پیرهن زندان

زهی همت! که چون دستش موافق گشت بارایش

جهانی را براندازد به یک ساعت، به یک فرمان

نه دیبا ماند اندر چین، نه گوهر ماند اندر که

نه لؤلؤ ماند اندر بحر و نه زر ماند اندر کان

الا، یا دولت عالی، همیشه شادمان بادی

که عالم را تو کردستی بدین شادی چنین شادان

نعیم تو جهان نو بنا کردست، کندر وی

صفت گردد همی عاجز، خرد گردد همی حیران

یکی عالم پدید آمد، که فردوس برین گویی

نهان خویش بنمود از حجاب غیب ناگاهان

مرصع کرد تقدیرش به فرّ آفرین صورت

منقش کرد اقبالش به تأیید شرف ارکان

ز رایت‌ها و آذین‌ها همه وادی بهشت‌آیین

ز ایوان‌ها و میدان‌ها همه صحنش نگارستان

یکی از خرمن دیبا، چو قصر و قبه قیصر

یکی از گنج مروارید، همچون تاج نوشروان

هوا در زرّ و در دیبا نهفته صورت گردون

سپهر اندر رواق و طاق گم کرده ره دوران

فلک کردار منظرها، بر اطراف صنوبرها

ارم کردار طارم‌ها، به کیوان بر زده ایوان

زره‌زلفان مشکین‌خط به صحرا دایره بسته

فگنده گوی یاقوتین به پیش عنبرین چوگان

یکی با ساغر زرین، یکی با جام یاقوتین

یکی با بیضهٔ عنبر، یکی با دستهٔ ریحان

نگاران چون بتان خلد هر یک با دگر زینت

درختان چون درخت خلد هر یک با دگر الحان

زهی نهمت! که از بهر غرور دین و دنیا را

جهانی را کنی آباد و گنجی را کنی ویران

مروت را و همت را به جایی بر رسانیدی

که اندر وَهمِ مخلوقان نگنجد وصف این و آن

همی تا چشم مهجوران کنار از خون کند دریا

همی تا زلف دلبندان بساط گل کند میدان

به ملک اندر بزی چندان که از اقبال و جاه تو

چو تو گردند فرزندان فرزندان فرزندان