گنجور

 
۱۴۸۱

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۴۶ - فصل (درویش صابر فاضلتر یا توانگر شاکر)

 

بدان که خلاف کرده اند که درویش صابر فاضلتر یا توانگر شاکر و درست آن است که درویش صابر فاضلتر از توانگر شاکر و این اخبار جمله دلیل آن است اما اگر خواهی که سر کار بدانی حقیقت آن است که هرچه تو را از ذکر محبت حق تعالی مانع است آن مذموم بود کس باشد که مانع وی درویشی بود و کس باشد که مانع وی توانگری بود و تفصیل این آن است که در مقدار کفایت بودن از نابودن اولیتر چه این قدر از دنیا چاره نیست و زاد راه آخرت است

و از این گفت رسول ص که یارب قوت آل محمد قدر کفایت کن اما هرچه زیادت از آن است نابودن اولیتر چون در حرص و قناعت حال هردو برابر باشد چه فقیر حریص و چه توانگر حریص هردو آویخته مالند و بدان مشغولند اما درویش را صفات بشریت کوفته همی شود و به رنجی که می بیند از دنیا نفور می شود و چون دنیا زندان وی شود اگرچه وی کاره آن بود به وقت مرگ دل وی با دنیا کم التفات کند و توانگر برخورداری برگرفت از دنیا و با آن انس گرفت و فراق ن بر وی دشخوارتر شد و در وقت مرگ بسیار فرق باشد میان این دودل بلکه در وقت عبادت و مناجات هم چنین که آن لذت که درویش یابد هرگز توانگر نیاید و تا دل اسیر و کوفته نشود و در اندوه و رنج گداخته نگردد لذت ذکر در باطن فرو نیاید ...

... و به حقیقت دوری هریکی به حق تعالی به قدر گسستگی دل و آویختگی آن باشد به دنیا اما اگر توانگری چنان بود که وی را بودن و نابودن مال هردو یکی بود و دل وی از آن خارج بود و آنچه دارد برای حاجت خلق دارد چنان که عایشه رضی الله عنها یک روز صد هزار درم خرج کرد و خویشتن را به یک درم گوشت نخرید که روزه گشاید این درجه از درجه درویشی که دل وی بدین صفت نبود اولی تر

اما چون احوال برابر تقدیر کنی درویش فاضلتر که بیشتر کار توانگر آن بود که صدقه دهد و خیر کند و در خبر است که درویشان گله کردند و رسولی به نزدیک رسول ص فرستادند که توانگران خیر دنیا و آخرت ببردند که صدقه و زکوه می دهند و حج و غزا می کنند و ما نمی توانیم رسول ص ایشان را بنواخت و گفت مرحبا بک و بمن جنت من عندهم از نزدیک قومی آمدی که من ایشان را دوست دارم ایشان را بگوی که هرکه به درویشی صر کند برای خدای تعالی وی را سه خصلت بود که هرگز توانگران را نبود یکی آن که در بهشت کوشکها باشد که اهل بهشت آن را چنان بیند که اهل دنیا ستاره را و آن نیست الا پیغامبری درویش را یا شهیدی درویش را یا مومنی درویش را و دیگر آن که به پانصد سال پیشتر در بهشت شوند و سیم آن که چون درویش یک بار بگوید سبحان الله و الحمدلله و لا اله الاالله والله اکبر و توانگر هم چنان بگوید هرگز به درجه وی نرسد اگرچه ده هزار صدقه با آن بدهد پس درویشان گفتند رضینا خشنود شدیم

و این از آن گفت که ذکر تخمی است که چون دل فارغ از دنیا و اندوهگین و شکسته یابد در وی اثر عظیم کند و از دل توانگر که شاد باشد به دنیا هم چنان بازجهد که آب از سنگ سخت پس چون درجه هریکی به قدر نزدیکی دل وی است به حق تعالی و مشغولی به ذکر و محبت و آن مشغولی به قدر فراغت بود از انس به چیزی دیگر و دل توانگر از انس خالی نباشد هرگز کی برابر باشد ...

غزالی
 
۱۴۸۲

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۴۸ - آداب ستدن عطا

 

... یکی درویشی رات چیزی داد گفت بگذار و نگاه کن اگر قدر من در دل تو بیشتر خواهد شد که قبول کنم تا قبول کنم سفیان از کسی چیزی نستدی و گفتی اگر دانمی که بازنگوید بستانمی یعنی که لاف زند و منت نهد و کس بودی که از دوستان خاص بستدی و از دیگران نستدی و همه از منت حذر کردندی بشر حافی می گوید که از هیچ کس سوال نکردم مگر از سری سقطی که زهد وی دانسته بودم که بدان شاد شود که چیزی از دست وی بیرون شود

اما اگر بر نیت ریا دهند ناستدن اولی تر و یکی از بزرگان چیزی رد کرد با وی عتاب کردند گفت شفقتی بود که بر ایشان بردم که ایشان را گویند مال بشود و مزد بشود اما اگر به قصد صدقه بدهند اگر اهل آن نباشد نستاند و اگر محتاج باشد رد کردن نشاید در خبر است که هرکه بی سوال وی را چیزی دادند آن رزقی است که خدای تعالی فرستاده است و گفته اند که هرکه دهندش و نستاند مبتلا شود بدان که خواهد و ندهند سری به هر وقتی چیزی فرستادی که احمد بن حنبل را نستدی گفتی یا احمد حذر کن از آفت رد کردن گفت دیگر بار بگو بگفت تامل کرد و پس گفت یک ماه را کفایت دارم این نگاه دار چون برسد بستانم

غزالی
 
۱۴۸۳

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۵۴ - پیدا کردن آنچه زاهد را بدان قناعت باید کرد در دنیا

 

... در جنس و قدر و نان خورش نظر است اما جنس کمترین چیزی بود که غذا دهد و اگر همه سبوس بود و میانه نان جوین و گاورسین و مهین نان گندمین بود نابیخته چون بیخته شد از زهد بیرون شد و به تنعم رسید اما مقدار کمترین ده سیر بود و میانه نیم من و اقصر مدی و تقدیر شرع در حق درویش این است اگر بر این زیادت کند زهد در معده فوت شود و اما نگاه داشتن مستقبل را بزرگترین درجه آن است که بیش از آن که گرسنگی دفع کند هیچ چیز نگاه ندارد که اصل زهد کوتاهی امل است و میانه آن بود که قوت ماهی یا چهل روز نگاه دارد و کمترین درجه آن است که یک سال نگاه دارد اگر زیادت یک سال نگاه دارد از زهد محروم ماند که هرکه امید عمر بیش از یک سال دارد از وی زهد راست نیاید

و رسول ص یک ساله برای عیال بنهادی از آن که ایشان طاقت یک ساله نداشتندی اما برای خویش شبانگاه هیچ نگذاشتی و نان خورش کمترین سرکه و تره است و میانه روغن و آنچه از وی کنند و مهین گوشت و اگر بر دوام خورد زهد رفت و اگر در هفته یک یا دو بار بیش نخورد از درجه زهد به کلیت بیرون نیفتد

اما وقت خوردن باید که دو روزی یک بار بیش نخورد و اگر در روز یک بار خورد تمامتر بود اما چون روزی دو بار خورد این زهد نبود و هرکه خواهد که زهر بداند باید که احوال رسول ص بداند عایشه می گوید که وقت بودی که به چهل شب در خانه رسولص چرا نبودی و طعام نبودی مگر خرما و آب و عیسی ع گفت هرکه طلب فردوس کند وی را نان جوین و خفتن بر سرگین دان با سگان بسیار بود و با حواریان گفتی نان جوین و تره خورید و گرد گندم نگرید که به شکر آن قیام نتوانید کرد

مهم دوم جامه است

زاهد را باید که جامه یکی بیش نبود چون بشوید باید که برهنه بود چون دو شد زاهد نبود و کمترین این پیراهنی و کلاهی و کفشی بود و بیشترین آن که باز این دستاری و ازارپایی بود و اما جنس کمترین پلاس بود و میانه پشم درشت و اعلی پنبه بود درشت چون نرم و باریک باشد زهد نبود و در آن وقت که رسول ص فرمان یافت عایشه گلیمی و ازاری بیاورد و گفت این بوده است خاصه وی و بس و در خبر است که هیچ کس جامه شهوت در نپوشد که نه خدای تعالی از وی اعراض کند اگر چه دوست بود نزدیک وی تا آنگاه که بیرون نکند و قیمت دو جامه رسول ص پانزده درهم بیش نبودی و گاه بودی که جامه وی چنان شوخگن بودی چون جامه روغن گر و یک راه جامه ای آوردند وی را به هدیه و بر آن علمی بود درپوشید و پس بگفت این به نزدیک ابوجهم برید و آن گلیم وی بیاورید که این علم چشم مرا مشغول بکرد

و یک بار شراک نعلین وی نوبکردند گفت آن کهنه باز آورید که این نخواهم که در نماز چشم من بدین بازنگرید و بر منبر انگشتری از انگشت بینداخت بدان که چشمش بر آن افتاد و یک بار او را نعلین نیکو آوردند خدای را تعالی سجده کرد و بیرون آمد و اول درویشی را که بدید بدو داد و گفت نیکو آمد به چشم من ترسیدم که خدای تعالی مرا دشمن گیرد و سجود از آن کردم و عایشه را گفت اگر خواهی که مرا دریابی به قدر زاد مسافری قناعت کن هیچ پیراهن بیرون مکن تا پاره ننهی بر جامه

عمررضی الله عنه چهارده پاره بر دوخته بود و علی علیه السلام به روزگار خلافت به سه درم پیراهن خرید و از آستین هرچه از دست گذشته بود دور کرد و گفت شکر آن خدای را که این خلعت اوست یکی می گوید هرجامه که بر سفیان ثوری بود قیمت کردند یک درم و چهار دانگ برآمد و در خبر است که هرکه بر جامه تجمل قادر بود و تواضع خدای را دست بدارد حق است بر خدای تعالی که وی را عبقری بهشت بر تختهای یاقوت به دل دهد و علی علیه السلام گفت خدای تعالی عهد فرو گرفت بر ایمه هدی که جامه ایشان جامه کمترین مردمان بود تا توانگر بدو اقتدا کند و درویش دل شکسته نشود فضاله بن عمیر امیر مصر بود وی را دیدند پای برهنه می رفت با جامه ای مختصر گفتند تو امیر شهری چنین مکن گفت رسول ص ما را از تنعم نهی کرده است و فرموده است که گاه گاه پای برهنه روید محمد بن واسع در نزدیک قتیبه بم مسلم رفت با جامه صوف گفت چرا صوف پوشیدی خاموش بود گفت چرا جواب ندهی گفت نخواهم گویم از زهد که بر خویشتن ثنا کرده باشم یا از درویشی که از خدای تعالی گله کرده باشم سلیمان ع را گفتند چرا نیکو نپوشی گفت بنده را جامه نیکو چه کار چون فردا آزاد شوم از جامه نیکو درنمانم عمر بن عبدالعزیز پلاسی داشت به شب که نماز کردی و به روز نداشتی تا خلق نبینند حسن بصری فرقد سبخی را گفت می پنداری که تو را بدین گلیمی که درپوشیدی فضل است بر دیگران شنیدم که دوزخیان بیشتر گلیم پوشان باشند

مهم سوم مسکن است

و کمترین این آن است که به رسم خاص هیچ جایی ندارد و به گوشه مسجدی و رباطی قناعت کند و بیشتر آن که حجره ای دارد به ملک یا به اجارت به قدر حاجت که بلند نبود و نگار کرده نبود و بیش از مقدار حاجت نبود و چون سقف بیش از شش گز رفع کرد و به گچ کرد از زهد بیفتاد و در جمله مقصود مسکن آن است که سرما و گرما و باران بازدارد جز این طلب نباید کرد گفته اند که اول چیزی که از طول امل پس از رسول ص پدید آمد بنا کردن به گچ بود و درز جامه بازنوشتن که در آن عهد بیش از یک درز نبودی و عباس رضی الله عنه منظره ای بلند کرده بود رسول ص بفرمود تا بازکرد و یک راه به گنبدی بلند بگذشت گفت این که راست گفتند فلان را پس از آن مرد به نزدیک رسول ص آمد در وی نمی نگریست تا آن کس سبب آن بازپرسید به او بگفتند آن گنبد را باز کرد آنگاه رسول با او دل خوش کرد و او را دعا گفت

و حسن ع می گوید که رسول ص در همه عمر خشتی بر خشتی ننهاد یا چوبی بر چوبی و رسول ص گفت هرکه خدای تعالی با وی شری خواهد مال وی در آب و خاک هلاک کند و عبدالله بن عمر می گوید که رسول ص به من برگذشت گفت این چیست که می کنی گفتم خانه ای است تباه شده مرمت می کنم گفت کار از آن نزدیکتر است که مهلت پذیرد یعنی که مرگ و رسول ص گفت هرکه بنا کند بیش از حاجت در قیامت وی را تکلیف کنند تا آن برگیرد و گفت در همه نفقتها مزد است الا در آنچه بر آب و خاک کنند و نوح ع خانه ای کرد از نی گفتند اگر از خشم بودی چه بودی گفت کسی را که می بباید مرد این بسیار است ...

... مهم ششم مال و جاه است

ولکن در مهلکات بگفته ایم که این هر دو زهر قاتل است و آن قدر که حاجت است تریاق است و آن دنیا نیست بلکه هرچه لابد دین است هم از دین است خلیل ع از دوستی وامی خواست وحی آمد که چرا از خلیل خود نخواستی گفت بارخدایا دانستم که دنیا دشمن داری ترسیدم که از تو دنیا خواهم گفت هرچه بدان حاجت بود از دنیا نبود

و در جمله چون شهوات و زیادتها در باقی کرد و از مال و جاه به قدر لابد کفایت کرد و دل وی از آن گسسته بود دنیا را دوست نداشته باشد و مقصود این است که چون بدان جهان شود سرش نگونسار نبود و روی بازپس نبود که با دنیا می نگرد و کسی بازنگرد که دنیا آسایشگاه وی بوده باشد اما چون در حق وی همچون طهارت جای باشد که جز به وقت حاجت وی را نخواهد که وی به مرگ از این حاجت گاه برست کجا به وی التفات کند ...

غزالی
 
۱۴۸۴

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۶۵ - باب دوم

 

... سفیان ثوری گفت دولتی بزرگ یافت که آن نه بر وی بود یکی می گوید به غزا می شدم در دریا رفیقی از آن ما توبره ای می فروخت گفتم بخرم و به کار می دارم و به فلان شهر بفروشم سودی بود آن شب به خواب دیدم که دو شخص از آسمان فرود آمدندی یکی دیگر را گفت که بنویس نام غازیان را و بنویس که فلان به تماشا آمده است و فلان به تجارت آمده است و فلان به ریا آمده است و آنگاه در من نگریست و گفت که بنویس که فلان به تجارت آمده است گفتم الله الله در کار من نظری کن که من هیچ چیز ندارم به بازرگانی چگونه آمدم من برای خدای آمده ام گفت یا شیخ آن توبره نه برای سود خریدی گفت من بگریستم و گفتم زینهار من بازرگان نیم آن دیگر را گفت بنویس به غزا آمده است در راه توبره ای خرید تا سود کند تا خدای تعالی حکم وی بکند چنان که خواهد و از این گفته اند که در اخلاص یک ساعت نجات ابد است ولکن اخلاص عزیز است و گفته اند که علم تخم است و عمل زرع و اخلاص آب آن

و در بنی اسراییل عابدی بود وی را گفتند فلان جای درختی است و قومی آن را می پرستند و به خدایی گرفته اند خشمناک شد و برخاست و تبر بر دوش نهاد تا از آن درخت بیفگند ابلیس در صورت پیری در راه وی آمد و گفت کجا می روی گفت آن درخت بکنم تا خدای را پرستند گفت برو و به عبادت مشغول شد که این تو را بهتر از آن گفت نه که بریدن این درخت اولیتر گفت من نگذارم و با وی در جنگ ایستاد عابد وی را بر زمین زد و بر سینه وی نشست ابلیس گفت دست بدار تا یک سخن بگویم دست بداشت گفت یا عابد خدای را پیغامبران هستند اگر می بایستی کندن ایشان را فرستادی تو را بدین نفرموده اند مکن گفت لابد بکنم گفت نگذارم در جنگ آمدند دیگر باره وی را بیفگند گفت بگذار تا یک سخن دیگر بگویم اگر پسنده نیاید پس هرچه خواهی بکن گفت تو مرد درویشی و عابد و مونث تو مردمان می کشند اگر تو را چیزی باشد که به کار بری و بر عابدان دیگر نفقه کنی بهتر از آن درخت کندن که اگر آن بکنی ایشان دیگری بکارند و ایشان را هیچ زیان نبود دست بدار تا هر روز دو دینار در زیر بالش تو نهم عابد گفت راست می گوید یکی از آن به صدقه دهم و یکی به کار برم بهتر از آن که این درخت ببرم و مرا بدین نفرموده اند و من نه پیامبرم و یا بر من واجب است

پس بر این بازگشت دیگر روز بامداد دو دینار دید برگرفت روز دیگر دو دینار دید برگرفت گفت نیک آمد که من این درخت نکندم و روز سیم هیچ ندید خشمگین شد و تبر برگرفت ابلیس پیش آمد و گفت کجا گفت آن درخت بکنم گفت دروغ گویی و به خدای که هرگز نتواند کند در جنگ آمدند عابد را بیفگند چنان که در دست وی چون گنجشکی بود گفت بازگرد وگرنه هم اکنون سرت ببرم چون گوسپند گفت دست بدار تا بروم ولکن بگوی تا آن دوبار چرا من بهتر آمدم و این بار تو گفت آن وقت برای خدای عزوجل خشمگین بودی و مرا مسخر تو کرد که هرکه کاری برای خدا کند مار را بر وی دست نبود این بار برای خویشتن و برای دنیا خشمگین شدی و هرکه تبع هوای خویش بود با ما برنیاید

غزالی
 
۱۴۸۵

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۷۱ - فصل (مراقبت صدیقان و مراقبت پارسایان)

 

... و کس باشد که بدین مستغرق چنان باشد که با وی سخن گویی و نشنود و کسی پیش فرا شود وی را نبیند اگرچه چشم بازدارد عبدالله بن زید را گفتند هیچ کس را دانی که وی از خلق مشغول شده است به حال خویش گفت یکی را دانم که این ساعت درآید عتبه الغلام درآمد وی را گفت در راه که را دیدی گفت هیچ کس را و راه وی در بازار بود

و یحیی بن زکریا بر زنی بگذشت دستی به وی زد بر وی افتاد گفتند چرا چنین کردی گفت پنداشتم که دیواری است و یکی می گوید که به قومی بگذشتم که تیر می انداختند و یکی دور نشسته بود از ایشان خواستم که با وی سخن گویم گفت ذکر خدای تعالی اولیتر از سخن گفتن گفتم تو تنهایی گفت نه که خدای تعالی با من است و دو فریشته گفتم از قوم سبق که برد گفت آن که خدای تعالی وی را بیامرزید گفتم که راه از کدام جانب است روی به آسمان کرد و برخاست و برفت و گفت بارخدایا بیشتر خلق تو شاغلند از تو

شبلی در نزدیک ثوری رحمه الهت علیهما رسید وی را دید به مراقبت نشسته ساکن که موی بر تن وی حرکت نمی کرد گفت این مراقبت بدین نیکویی از که آموختی گفت از گربه ای که وی را به سوراخ موش دیدم در انتظار موش ساکن تر از این بود

ابوعبدالله حنیف قدس الله روحه العزیز گوید که مرا نشان دادند که در صور پیری و جوانی به مراقبت نشسته اند بر دوام آن جا شدم دو شخص را دیدم رو به قبله سه بار سلام کردم جواب ندادند گفتم به خدای بر شما که جواب سلام دهید آن جوان سر برآورد و گفت یابن حنیف دنیا اندک است و از این اندک اندکی بیش نمانده است از این اندک نصیب خود بسیار بستان یابن حنیف نهمار فارغی که به سلام ما همی پردازی این بگفت و سر فرو برد گرسنه و تشنه بودم گرسنگی فراموش کردم و همگی من ایشان بگرفتند بایستادم و با ایشان نماز پیشین و نماز دیگر بکردم گفتم مرا پند ده گفت یا ابن حفیف ما اهل مصیبتیم ما را زبان پند نبود سه روز آنجا بایستادم که هیچ چیزی نخوردیم و نخفتیم پس با خویشتن گفتم سوگند بر ایشان دهم تا مرا پندی دهند آن جوان سربرآورد و گفت صحبت کسی را طلب کن که دیدار وی تو را از خدای تعالی یاد دهد نه به زبان گفتار این است حال و درجه مراقبت صدیقان که همگی ایشان به حق تعالی مستغرق بود

درجه دوم مراقبت پارسایان و اصحاب الیمین است و این کسانی باشد که دانند که خدای تعالی بر ایشان مطلع است و از وی شرم می دارند ولکن در عظمت و جلال وی مدهوش و مستغرق نشده باشند بلکه از خود و احوال عالم باخبر باشند و مثل این چنان که کسی تنها کاری کند و خویشتن برهنه دارد کودکی را بیند از وی شرم دارد به اختیار خویش بپوشد و مثل آن دیگر آن که ناگاه پادشاه فرا وی رسد که وی را خود این از جای بیندازد و مدهوش شود از هیبت وی پس کسی که در این درجه بود وی را احوال و خواطر خویش همه مراقبت باید کرد و در هر کاری که بخواهد کرد وی را دو نظر بود ...

... ابن الصمه از بزرگان بود حساب خویش بکرد شست ساله بود حساب روز برگرفت بیست و یک هزار و ششصد روز بود گفت آه اگر هر روزی یک گناه بیش نکرده ام از بیست و یک هزار و ششصد گناه چون دهم خاصه که روز بوده است که هزار گناه بوده است پس بانگی بکرد و بیفتاد فرا شدند مرده بود

ولکن آدمی فارغ از آن است که حساب خویش می برنگیرد اگر به هر گناهی که بکند سنگی در سرای افکند به مدتی اندک سرای پر شود و اگر کرام الکاتبین از وی مزد نبشتن خواهند هرچه دارد در آن شود ولکن وی اگر باری چند سبحان الله با غفلت بخواهد گفت تسبح افکند و می شمرد و گوید صدبار گفتم و همه روز بیهوده می گوید و آن را هیچ تسبیح در دست نیفکنده است تا بداند که از هزار درگذشته باشد آنگاه چون امید دارد که کفه حسنات زیادت باشد از بی عقلی بود

و برای این گفت عمر رضی الله عنه که اعمال خویش وزن کنید پیش از آن که بر شما وزن کنند و عمر چون درآمدی دره بر پای خویش می زدی و می گفتی امروز چه کردی و عاشیه رضی الله عنه می گوید ابوبکر رضی الله عنه در وقت وفات گفت هیچ کس بر من دوست تر از عمر نیست چنان حساب بکرد چون راست نبود تدارک کرد و ابن سلام پشته هیزم بر گردن نهاد و بیرون برد گفتند غلامان این چرا بکنند گفت نفس را می بیاموزم تا در این چگونه باشد انس می گوید عمر را دیدم در پس دیواری و با خویشتن می گفت بخ بخ تو را امیرالمومنین می گویند به خدای که یا از خدای بترسی یا عقوبت وی را ساخته باشی و حسن گفت که النفس اللوامه آن باشد که خویشتن را ملامت می کند که فلان کار کردی و فلان طعام خوردی چرا کردی و چرا خوردی و خود را ملامت می کند پس حساب کردن بر گذشته از مهمات است ...

... و ابوطلحه در خرماستان نماز همی کرد از نیکویی که بود غافل ماند تا در عدد رکعات در شک افتاد خرماستان جمله به صدقه بداد و مالک بن ضیغم می گوید که رباح القیسی بیامد و پدر مرا طلب کرد پس از نماز دیگر گفتم که خفته است گفت چه وقت خواب است و بازگشت از پس وی برفتم می گفت ای نفس فضول می گویی چه وقت خواب است تو را با این چه کار عهد کردم که یک سال نگذارم که سر بر بالش نهی می رفت و می گریست و می گفت که از خدای نخواهی ترسید

و میم داری یک شب خفته ماند تا نماز شب فوت شد یک سال عهد کرد که هیچ نخسبد به شب و طلحه روایت کرد که مردی خویشتن برهنه کرده بر سنگریزه گرم می گردید و می گفت یا مردار به شب بطال به روز تا کی از دست تو رسول ص از آنجا فراز آمد گفت چرا چنین کردی گفت نفس مرا غلبه می کند گفت در این ساعت درهای آسمان برای تو بگشادند و خدای تعالی با فریشتگان تو مباهات می کند پس اصحاب را گفت زاد خویش از وی برگیرید همی می رفتند و می گفتند ما را دعا کن وی یک یک را دعا همی کرد رسولص گفت همه را به جمع دعا کن گفت بار خدایا تقوی زاد ایشان کن و همه را بر راه راست بدار رسولص گفت بار خدایا وی را تسدید کن یعنی دعایی که بهتر بود بر زبان وی دار گفت بار خدایا بهشت قرارگاه ایشان کن

و مجمع از بزرگان بود یکی ناگاه بر بام نگرید زنی را بدید عهد کرد که نیز هرگز بر آسمان ننگرد و احنف بن قیس چراغ برگرفتی و هر زمان انگشت فرا چراغ داشتی و گفتی فلان روز فلان کار چرا کردی و فلان چیز چرا خوردی اهل حزم چنین بودند که دانسته اند که نفس سرکش است اگر عقوبت نکنی بر تو غلبه کند و هلاک گرداند با وی به سیاست بوده اند ...

... ربیع می گوید برفتم تا اویس را ببینم در نماز بامدادان بود چون فارع شد گفتم سخن نگویم تا از تسبیح بپردازد و صبر می کردم همچنان از جای برنخاست تا نماز پیشین بکرد و نماز دیگر بکرد و تا دیگر روز نماز کرد چشم وی اندکی در خواب شد و از خواب درآمد و گفت به تو پناهم از چشم بسیار خواب و از شکم بسیار خوار گفتم مرا این بسنده است بازگشتم

ابوبکر بن عیاش چهل سال پهلو بر زمین ننهاد آنگاه آب سیاه در چشم وی آمد بیست سال از اهل خویش پنهان داشت و هر روز پانصد رکعت نماز ورد وی بود و در شبان روزی هزار بار قل هو الله احد برخواندی و کرزین وبره از جمله ابدال بود و جهد وی چنان بود که روزی سه ختم کردی وی را گفتند رنج بسیار بر خود نهاده ای گفت عمر دنیا چه هست گفتند هفت هزار سال گفت مدت روز قیامت چند است گفتند پنجاه هزار سال گفت آن کیست که هفت روز رنج نکشد تا پنجاه روز نیاساید یعنی اگر هفت هزار سال بزیم و برای روز قیامت جهد کنم هنوز اندک باشد تا به ابد چه رسد که پایان ندارد خاصه بدین عمر مختصر که من دارم

سفین ثوری می گوید شبی نزدیک رابعه شدم وی در نماز ایستاد تا روز نماز کرد و من در گوشه ای از خانه نماز می کردم تا به وقت سحر پس گفتیم چه شکر کنیم آن را که ما را این توفیق داد تا همه شب وی را نماز می کردیم گفت بدان که فردا روزه داریم

این است احوال مجتهدان و امثال این بسیار است و حکایات آن دراز شود و در کتاب احیا از این بیشتر آورده ایم باید که بنده اگر احوال نمی بیند باری می شنود تا تقصیر خویش بشناسد و رغبت خیر در وی حرکت کند و با نفس مقاومت بتواند کرد

مقام ششم در معاتبه نفس و توبیخ وی ...

... ویحک گمان مبر که این معصیت تو را به عقوبت از آن برد که خدای تعالی را از مخالفت تو خشم آید تا گویی وی را از معصیت من چه که این نه چنان است بلکه آتش دوزخ در درون تو هم از شهوت تو تولد کند نه از آن که طبیب خشمگین شود به سبب مخالفت تو فرمان وی را

ویحک جز آن نیست که با لذت دنیا و نعمت دنیا قرار گرفته ای و به دل عاشق و فریفته و بسته وی شده ای اگر به دوزخ و بهشت ایمان نداری باری به مرگ ایمان داری که این همه از تو بازستانند و تو در فراق وی سوخته شوی چندان که خواهی دوستی این در دل محکم تر می کن و اگر همه دنیا به تو دهند از مشرق تا مغرب و همه تو را سجود کنند تا مدتی اندک تو با ایشان همه خاکی شوی که کس از تو یاد نیارد چنان که از ملوک گذشته یاد می نیارند چون از دنیا جز اندکی به تو ندهند و آن نیز منغص و مکدر و بهشت جاویدان را بدین می فروشی

ویحک اگر کسی سفالی شکستنی به گوهری جاوید نخرد چگونه بر وی خندی دنیا سفال شکستنی است و ناگاه شکسته گیر و آن گوهر جاوید فوت شده گیر و در حسرت بمانده گیر این و امثال این عتابها با نفس خود همیشه می کند تا حق خود گزارده باشد و در وعظ ابتدا به خویشتن کرده باشد

غزالی
 
۱۴۸۶

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۷۶ - آیت دیگر زمین است و آنچه در وی آفریده است

 

اگر خواهی که از عجایب خویش فراتر شوی در زمین نگاه کن که چگونه بساط تو ساخته است و جوانب وی فراخ گسترانیده که چندان که روی به کنار وی نرسی و کوهها را اوتاد وی ساخته تا آرام گیرد در زیر پای تو و نجنبد و از زیر سنگهای سخت آبهای لطیف روان کرده تا بر روی زمین می رود و به تدریج بیرون می آید که اگر به سنگ سخت آبها گرفته نبودی به یک راه آمدی تا جهان غرق کشتی یا پیش از آن که مزارع به تدریج به آبخوردی برسیدی

و در وقت بهار بنگر و تفکر کن که روی زمین همه خاک کثیف باشد چون باران بر وی آید چگونه زنده شود و چون دیبای هفت رنگ گردد بلکه هزار رنگ شود تفکر کن در آن نباتها که پدید آید و در آن شکوفه ها و گلها هر یکی به رنگی دیگر هر یکی از دیگری زیباتر پس درختان و میوه های آن تفکر کن و جمال و صورت هر یکی و بوی و منفعت هر یکی بلکه آن گیاهها که تو آن را نام کمتر دانی عجایب منفعتها در وی تعبیه چون کرده اند یکی تلخ و یکی شیرین و یکی ترش یکی بیمار را تندرست کند و یکی بیمار کند یکی زندگانی نگاه دارد و یکی ببرد چون زهر یکی صفرا را بجنباند و یکی صفرا را هزیمت کند یکی سودا را از اقصای عروق بیرون آورد و یکی سودا انگیزد یکی گرم و یکی سرد یکی خشک و یکی نرم یکی خواب آورد و یکی خواب ببرد یکی شادی آورد و یکی اندوه آورد یکی غذای تو و یکی غذای ستوران و یکی غذای مرغان تفکر کن تا این چند هزا ر است و در هر یکی از این چند هزار عجایب تا کمال قدرت بینی که عقلها باید که از وی مدهوش شود و این نیز بی نهایت است

آیت دیگر

ودیعتهای عزیز و نفیس است که در زیر کوهها پنهان کرده است که آن را معادن گویند آنچه از وی آرایش را شاید چون زر و سیم و لعل و پیروزه و بلخش و شبه ویشم و بلور و آنچه از وی اوانی را شاید چون آهن و مس و برنج و روی و آرزیز و آنچه از وی کارهای دیگر آید از معادن چون نمک و گوگرد و نفت و قیر و کمترین آن نمک است که طعام بدان گواریده شود و اگر در شهری نیابند همه طعامها تباه شود و همه لذتهای طعام بشود و همه بیمار گردند و بیم هلاک بود

پس در لطف و رحمت نگاه کن که طعام تو اگر چه غذا داد لکن در خوشی وی چیزی در می بایست دریغ نداشت این نمک از آب صافی باران بیافرید که بر زمین جمع شود و نمک می گردد و این نیز بی نهایت است

آیت دیگر ...

... و در زنبور نگاه که خانه خویش مسدس کند که اگر چهار سو کند گوشه های خانه خالی و ضایع ماند و اگر گرد کند چون مدورات به هم بازنهی بیرون فرجتها ضایع باشد و در همه اشکال هیچ شکلی نیست که به مدور نزدیک تر بود و هموارتر مگر مسدس و این به برهان هندسی معلوم کرده اند و خداوند عالم به لطف و رحمت خویش چندان عنایت دارد بدین حیوان مختصر که وی را الهام دهد

و پشه را الهام دهد تا بداند که غذای وی خون و پوست توست وی را خرطومی نیز و باریک و مجوف بیافرید که تا به پوست تو فرو برد و آن خود می کشد و وی را نیز حسی بداد تا چون دست بجنبانی که وی را بگیری بداند و بگریزد و وی را دو پر لطیف بیافرید تا بتواند پریدن و زود بتواند گریختن و زود باز تواند آمدن اگر وی را عقل و زبانستی چندان از فضل و عنایت آفریدگار شکرکندی که همه آدمیان عجب مانندی لکن پیوسته به زبان حال شکر می گوید و تسبیح می کند ولکن لا تفقهون تسبیحهم

و این جنس عجایب نیز نهایت ندارد که را زهره آن بود که طمع آن کند که از صدهزار یکی بشناسد و بگوید چه گویی این حیوانات با شکلهای غریب و صورتهای عجیب و لونهای مختلف و اندامهای راست خود آفریدند خویشتن را یا تو آفریدی ایشان را سبحان آن خدایی را که با این روشنی چشمها را کور تواند کرد تا نبینند و دلها را غافل تواند داشت تا نیندیشند به چشم سر می بینند و به چشم دل عبرت نگیرند سمع ایشان معزول است از آنچه باید شنید تا هم چون بهایم جز آواز نشنوند و در زبان مرغان که در وی صورت حروف نبود راه نبرند و چشم ایشان معزول از دیدن آنچه باید دید تا هر خط که آن حروف و رقوم و سیاهی و سپیدی نبود نبینند و این خطهای الهی که نه حرف است و نه رقم بر ظاهر و باطن همه درهای عالم نبشته است راه بدان نبرند

در آن خایه مورچه که چند ذره ای بیش نیست نگاه کن و گوش دار تا چه می گوید که به زبان فصیح فریاد همی کند که ای سلیم دل اگر کسی صورتی بر دیواری کند از استادی و نقاشی وی به تعجب فرو مانی بیا و دل نگر تا نقاشی بینی و صورتگری بینی که من خود یک ذره بیش نیستم که نقاش در ابتدای آفرینش که از من مورچه ای خواهد ساخت بنگر که اجزای من چون قسمت کند تا مرا سر و دست و پای و اندامهای صورت کند و در سر و دماغ من چندین غرفه و گنجینه بنا کند که در یکی قوت ذوق بنهد و در یکی قوت شم بنهد و در یکی قوت سمع بنهد و از بیرون سر من منظری فرو نهد و بر وی نگینه ای صورت کند و سوراخ چشم و دهان که منفذ طعام است صورت کند و دست و پای از من بیرون آورد

و در باطن جایی که غذا به وی رسد هضم افتد و جایی که ثقل از وی بیرون آید و جمله آلات آن بیافریند و آنگاه شکل مرا چابک و به اندام بر سه طبقه بنا کند و در یکدیگر پیوندد و مرا حاجتمندوار کمر خدمت بر میان بندد و قبای سیاه پوشد و بدین عالم که تو می پنداری که برای تو آفریده است بیرون آرد تا در نعمت وی چون تو بگردم بلکه تورا مسخر من کند تا شب و روز کشت کنی و تخم پاشی و زمین راست کنی تا جو و گندم و چوب و دانه ها و مغزها به دست آوری و هرکجا که پنهان کنی مرا راه آن بیاموزد تا از درون خانه خویش در زیر زمین بوی آن بشنوم با سر آن شوم و تو خود با همه رنج که طعام یک ساله نداری من یک طعام یک ساله برگیرم و بیشتر و محکم بنهیم آنگاه برای خویش به صحرا آورم تا چون نمی رسیده باشد خشک کنم پیش از آن که باران آید

آفریدگار من مرا الهام دهد تا دانه برگیرم و با جای برم و اگر تو را خرمنی به صحرا نهاده باشد و سیل را آنجا راه باشد تو را از آن هیچ خبر نبود تا همه ضایع شود پس چگونه شکر کنم خداوندی را که مرا از ذره ای بدین چابکی و زیبایی بیافرید و چون تویی را به برزگری من بر پای کرد تا طعام من می کاری و می دروی و رنج می کشی و من بر می خورم ...

... و هر یکی جزوی است از دریای محیط که گرد زمین درآمده است و همه زمین در میان دریا چند گویی بیش نیست و در خبر است که زمین در دریا چند اصطبلی است در زمین پس چون از نظاره عجایب بر فارغ شدی به عجایب بحر نگر که چندان که دریا از زمین مهتر عجایب وی بیشتر چه هر حیوان که بر روی زمین است همه را در آب نظیر است و بسیاری حیوانات دیگر که خود بر روی زمین نباشد هر یکی از ایشان بر شکلی و بر طبعی دیگر یکی به خردی چنان که چشم وی را درنیابد و یکی به بزرگی چنان که کشتی بر پشت وی فرود آید که پندارد زمین است چون آتش کنند بر پشت وی آگاهی یابد و بجنبد بدانند که حیوان است و در عجایب بحر کتابها کرده اند شرح آن چون توان گفت

و بیرون حیوان نگاه کن که در قعر دریا حیوانی بیافرید که صدف پوست وی است و وی را الهام داد تا به وقت باران به کنار دریا آید و پوست از هم بازکند تا قطره های باران که خوش بود و چون آب دریا شور نبود در درون وی شود پس پوست فراهم کشد و با دریا رود آن قطره ها را در درون خویش می دارد چنان که نطفه در رحم و آن را می پرورد و آن جوهر صدف بر صفت مروارید آفریده است آن قوت به وی سرایت می کند به مدتی دراز تا هر قطره ای مروارید شود بعضی خرد و بعضی بزرگ و تو از آن پیرایه و آرایش سازی

و در درون دریا از سنگ نباتی برویاند سرخ که صورت نبات دارد و جوهر سنگ که آن را مرجان گویند و از کف دریا جوهری با ساحل افتد که آن را عنبر گویند و عجایب این جواهر بیرون حیوان نیز بسیار است ...

... آیت دیگر هوا و آنچه در وی است

و هوا نیز دریایی است که موج می زند و باد موج زدن وی است جسمی بدین لطیفی که چشم وی را درنیابد و دیدار چشم را حجاب نکند و غذای جان بر تو دوام که به طعام و شراب در روزی یک بار حاجت افتد و اگر یک ساعت نفس نزنی و غذای هوا به باطن نرسد هلاک شوی و تو از وی غافل

و یکی از خاصیت هوا آن است که کشتیها از وی آویخته است که نگذارد که به آب فرو شود و شرح چگونگی این دراز است و نگاه کند در این هوا پیش از آن که به آسمان رسی چه آفریده است از میغ و باران و برف و برق رعد و نگاه کن در آن میغ کثیف که ناگاه از میان هوای لطیف پدید آید و باشد که از زمین برخیزد و آب برگیرد و باشد که بر سبیل بخار از کوهها پدید آید و باشد که از نفس هوا پدید آید و جایها که از کوه و دریا و چشمه ها دور است بر آنجا ریزد قطره قطره و به تدریج

هر قطره ای که می آید خطی مستقیم که در تقدیر وی را جایی معلوم فرموده اند که آنجا فرود آید تا فلان کرم تشنه است سیر شود و فلان تخم را آب حاجت است آب دهد و فلان نبات خشک خواهد شد تر شود و فلان میوه بر سر درخت خشک می شود باید که به بیخ درخت شود و به باطن وی درشود و از راه عروق وی که هریکی چون مویی باشد به باریکی می شود تا بدان میوه رسد و آن را تر و تازه دارد که تو بخوری به غفلت و بی خبر از لطف و زحمت

و بر هر یکی نبشته که کجا فرود آید و روزی کیست اگر همه عالم خواهند تا عدد آن بشناسند نتوانند و آنگاه اگر این باران به یک راه بیاید و بگذرد نباتها را به تدریج آب نرسد پس به وقت سرما این باران بیاید و سرما را بر وی مسلط کند تا در راه آن را برف گرداند هم چون پنبه ذره ذره می آید و از کوهها انبار خانه وی ساخته تا آنجا جمع شود و سردتر بود تا زودتر نگذارد آنگاه چون حرارت پدید آید به تدریج می گدازد و جویها روان همی شود بر مقدار حاجت تا همه تابستان از آن آب به تدریج بر مزارع نفقه می کند که اگر نه چنین بودی بر دوام باران بایستی که می آمدی و رنج به سبب آن بسیار بودی اگر به یک دفعه بیامدی همه سال نبات تشنه بماندی در برف چندین لطف و رحمت است و در هر چیزی هم چنین بلکه همه اجزای زمین و آسمان همه به حق و حکمت و عدل آفریده است و برای این گفت و ما خلقنا السموات والارض و ما بینهما لا عبین ما خلقنا هما الا بالحق به بازی نیافریده ایم به حق آفریده ایم یعنی چنان آفریدیم که می بایست

آیت دیگر ...

... و نگاه کنی در بسیاری کواکب که کس عدد آن نشناسد و هریکی را رنگی دیگر بعضی سرخ و بعضی سپید و بعضی خرد و بعضی بزرگ و آنگاه برایشان صورت هر یکی بر شکلی دیگر کرده بعضی بر صورت حمل و بعضی بر صورت ثور و بعضی بر صورت عقرب و همچنین بل هر صورتی که بر زمین است از اشکال آن را آنجا مثالی هست آنگاه سیر و روش ایشان مختلف بعضی به یک ماه فلک ببرد و بعضی سالی به دوازده سال و بعضی به سی سال و بیشتر تا آن که به سی هزار سال فلک بگذارد و عجایب علوم آن را نهایت نیست

و چون عجایب زمین بدانستی بدان که تفاوت درخور تفاوت شکل ایشان است که زمین بدان فراخی است که هیچ کس به تمامی وی نرسد و آفتاب صد و شصت و اند بار چند زمین است و بدین بدانی که مسافت چگونه دور است که چنین خرد می نماید و بدین بدانی که چگونه زود حرکت می کند که در مقدار نیم ساعت که قرص آفتاب جمله از زمین برآید مسافت صد و شصت و اند بار چند زمین است که ببریده باشد و از این بود که رسول ص یک روز از جبرییل ع بپرسید از زوال گفت لا نعم گفت این چگونه بود گفت از آن وقت که گفتم لا تا اکنون که گفتم نعم پانصد سال رفته بود

و ستاره هست بر آسمان که صد بار چند زمین است و از بلندی چنان خرد نماید چون ستاره چنین بود فلک قیاس کن که چند بود این با این همه بزرگی در چشم تو بدن خردی صورت کرده اند تا بدین عظمت و پادشاهی آفریدگار بشناسی پس در ستاره حکمتی است و در رنگ وی و در رفتن وی و رجوع و استقامت وی و طلوع و غروب وی حکمتی است و آنچه روشن تر است حکمت آفتاب است که فکل وی را میلی داده اند از فلک مهین تا در بعضی از سال به میان سر نزدیک بود و در بعضی دور بود تا از وی هوا مختلف شود گاه سرد بود و گاه گرم و گاه معتدل

و سبب این است که شب و روز مختلف بود گاه درازتر و گاه کوتاه تر و کیفیت آن اگر شرح کنیم دراز شود و آنچه ایزد تعالی ما را از این علمها روزی کرده است در این عمر مختصر اگر شرح دهیم روزهای دراز درخواهد و هرچه ما دانیم حقیر و مختصر است در جنب آن که جمله علما و اولیا را معلوم بوده است و علم همه علما و اولیا مختصر بود در جنب علم انبیا به تفصیل آفرینش علم انبیا مختصر بود در جنب علم فرشتگان مقرب و علم این همه اگر اضافت کنند با علم حق تعالی خود آن نیرزد که آن را علم گویی سبحان آن خدایی که خلق را چندین علم بداد و آنگاه همه را داغ نادانی برنهاد و گفت وما اوتیتم من العلم الا قلیلا ...

غزالی
 
۱۴۸۷

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۸۷ - علاج به دست آوردن این حالت

 

... و دیگر آن که بداند که بیم درویشی و گمان بد تلقین شیطان است که الشیطان یعدکم الفقر و اعتماد در چنین نظر حق کمال معرفت است خاصه که بدانسته است که روزی از اسباب خفی نیز که کسی را بدان نبرد بسیار است و در جمله بر اسباب خفی نیز اعتماد نکند بلکه بر ضمان خداوند اسباب کند

عابدی متوکل در مسجدی بود امامی چند بار گفت که تو چیزی نداری اگر کسب کنی فاضل تر گفت جهودی در این همسایگی هر روز ضمان دو نان کرده است که به من می رساند گفت اگر چنین است اکنون روا بود اگر کسب کنی گفت ای جوانمرد تو باری اگر امامی نکنی اولیتر که ضمان جهودی نزدیک تو از ضمان حق تعالی قوی تر است امامی مسجد به دیگری ده گفت نان از کجا خوری گفت صبر کن تا اول نمازی که از پس تو کرده ام بازکنم یعنی که تو را به ضمان خدای تعالی ایمان نیست و کسانی که این آزموده اند از جایی که نبیوسند فتوحها دیده اند و ایمان ایشان بدین که و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها محکم شده است

حذیفه مرعشی را پرسیدند که چه عجب دیده ای از ابراهیم ادهم که تو خدمت وی کرده ای گفت در راه مکه گرسنگی صعب کشیدیم چون در کوفه آمدیم اثر آن بر من بدید گفت ضعیف شدی از گرسنگی گفتم آری گفت کاغذ و دوات بیاور بیاوردم بنوشت بسم الله الرحمن الرحیم ای آن که همه مقصود در احوال تویی و اشارت همه به توست من متوکل و ثناگوی و شاکرم بر اکرام تو ولکن گرسنه و تشنه و برهنه ام من این سه که نصیب من است ضامن آنم آن سه که نصیب توست تو ضامن باش و رقعه به من داد و گفت بیرون شو و دل در هیچ خلق مبند جز در حق تعالی و هرکه را اول بینی به وی ده چون بیرون شدم یکی را دیدم بر اشتری نشسته به وی دادم برخواند و بگریست و گفت کجاست خداوند رقعه گفتم در مسجد کیسه ای زر به من داد ششصد دینار پرسیدم که این کیست گفتند ترسایی نزدیک ابراهیم آمدم و حکایت کردم گفت دست به آن مبر که هم اکنون خداوند این بیاید در وقت ترسا بیامد و بر پای وی بوسه داد و مسلمان شد ...

غزالی
 
۱۴۸۸

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۹۵ - پیدا کردن آن که دارو ناخوردن در بعضی از احوال فاضلتر و آن مخالفت رسول (ص) نبود

 

... سبب چهارم آن که بیمار نخواهد که بیماری زایل شود تا ثواب بیماری وی را می بود و خویشتن در صبر بیازماید که در خبر است که خدای تعالی بنده را به بلا بیازماید چنان که زر به آتش بیازمایند کس بود که از آتش خالص بیرون آید و کس بود که تباه بیرون آید سهل دیگران را دارو فرمودی و خود علتی داشتی دارو نکردی گفت بیمار نشسته با رضا به بیماری فاضلتر از بیمار بر پای با تندرستی

سبب پنجم آن که گناه بسیار دارد و خواهد که بیماری کفارت آن باشد که در خبر است که تب در بنده آویزد تا آنگاه که وی را از گناهان پاک کند که بر وی هیچ گناه نبود چنان که بر تگرگ هیچ گرد نبود و عیسی ع گفت عالم نبود هرکه بر بیماری و مصیبت اندر تن و مال شاد نبود و در امید کفارت گناهان و موسی ع در بیماری نگریست و گفت بارخدایا بر وی رحمت نکنی گفت چگونه رحمت کنم بر وی در چیزی که رحمت بر وی بدان خواهم کرد که گناه وی را کفارت بدین کنم

سبب ششم آن که داند که از تندرستی بطر و غفلت خیزد و طغیان خواهد که بیماری بماند تا بر سر غفلت نیفتد و هرکه به وی خیر خواسته باشند همیشه وی را تنبیه می کنند به بلا و بیماری و از این گفته اند که مومن خالی نبود از سه چیز درویشی و بیماری و خواری و در خبر است که خدای تعالی گفت که بیماری بند من است و درویشی زندان من کسی را در بند و زندان کنم که دوست دارم پس چون تندرستی به معصیت کشد عافیت در بیماری بود

امیر المومنین علی بن ابی طالب ع قومی را دید آراسته گفت این چیست گفتند روز عید ایشان است گفت آن روز که معصیت نکنم روز عید من است یکی از بزرگان کسی را پرسید که چگونه ای گفت به عافیت گفت آن روز که معصیت نکنی به عافیت باشی و اگر کنی آن کدام بیماری است صعب تر از آن

و گفته اند که فرعون دعوی خدایی از آن کرد که چهارصد سال بزیست وی را هرگز نه تبی آمد و نه دردسری گرفت و اگر وی را یک ساعت درد شقیقه بگرفتی پروای آن فضولش نبودی و گفته اند که چون بنده یک دو بار بیمار شود و توبه نکند ملک الموت گوید یا غافل چند بار سوال خود فرستادم و سود نداشت و گفته اند نباید که مومن چهل روز خالی باشد از رنجی یا بیماریی یا خوفی یا زیانی رسول ص زنی را نکاح خواست کرد گفتند وی را هرگز بیماری نبوده است پنداشتید که این ثنایی است گفت هرگز نخواهم وی را و یک روز در پیش رسول ص حدیث صداع می رفت اعرابیی گفت صداع چه باشد که مرا هرگز نبوده است گفت دور از من هرکه خواهد که در اهل دوزخ نگرد در وی بنگرد و عایشه پرسید از رسول ص که هیچ کس در درجه شهیدان باشد گفت باشد کسی که در روزی بیست بار از مرگ یاد آورد و شک نیست که بیماری مرگ را بیش با یاد آورد

پس بدین اسباب گروهی علاج نکرده اند و رسول ص بدین محتاج نبود علاج از آن کرد و در جمله حذر از اسباب ظاهر مخالف توکل نیست عمر رضی الله عنه به شام می رفت خبر رسید که آنجا طاعون عظیم است گروهی گفتند نرویم گروهی گفتند از قدر حذر نکنیم عمر گفت از قدر خدای به قدر خدای گریزیم و گفت اگر یکی را از شما دو وادی بود یکی پر گیاه و یکی خشک به هرکدام که گوسفند برد به قدر برده باشد پس عبدالرحمن بن عوف را طلب کرد تا وی چه گوید وی گفت که من از رسول ص شنیدم که چون بشنوید که جایی وباست آن جا مروید و چون آنجا باشید هم آنجا مقام کنید و بمگریزید پس عمر شکر کرد که رای وی موافق خبر بود و صحابه بر این اتفاق کردند اما نهی از بیرون آمدن آن است که چون تندرستان بیرون آیند بیماران ضایع مانند و هلاک نشوند و آنگاه چون هوا در باطن اثر کرد بیرون آمدن سود ندارد و در بعضی از اخبار است که گریختن از این هم چنان است که کسی از مصاف گاه بگریزد و این به آن است که دلهای بیماران تنگ شود و کس نبود که ایشان را طعام و شراب دهد و به یقین هلاک شوند و خلاص آن کس که بگریزد و در شک باشد

غزالی
 
۱۴۸۹

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۱۱۰ - فصل (لذت معرفت و دوستی خدای را چگونه می توان به دست آورد؟)

 

همانا گویی که لذتی که لذت بهشت در آن فراموش شود هیچ گونه نزدیک من صورت نمی بندد هرچند که سخن بسیار در این بگفته اند تدبیر من چیست تا اگر آن لذت نبود باری ایمان بدان حاصل آید بدان که علاج این چهار چیز

یکی آن که این سخنها که گفته آمد تامل کنی و در وی بسیار اندیشه کنی تا مگر معلوم شود که به یک راه که سخنی در گوش بگذرد در دل فرو نیاید ...

... بشر حافی را بعه خواب دیدند وی را گفتند که ابونصر تمار و عبدالوهاب وراق را کار چگونه است گفت این ساعت ایشان را در بهشت بگذاشتم طعام بهشت همی خوردند گفتند و تو چه گفت خدای تعالی دانست که مرا به طعام و شاب بهشت رغبتی نیست مرا دیدار خویش بداد و علی بن الموفق می گوید که بهشت را به خواب دیدم و خلق طعام بسیار همی خوردند و فریشتگان از همه طیبات طعام در دهان ایشان می نهادند و یکی را دیدم در پیش حظیره القدس چشم از سر بیفتاده و مبهوت می نگرید رضوان را گفتم که این چیست گفت معروف کرخی است که عبادت وی نه از بیم دوزخ کرد و نه به امید بهشت کرد وی را نظر مباح کرده است

و ابوسلیمان دارانی می گوید هرکه امروز به خویشتن مشغول است فردا هم چنین بود و یحیی بن معاذ می گوید یک شب بایزید را دیدم از نماز شام و نماز خفتن فارغ شد تا بامداد بر سر دو پای نشسته پاشنه از جای برگرفته و چشم از سر مبهوت وار خیره بمانده به آخر سجده ای دراز بکرد و سر برآورد و گفت بارخدایا گروهی تو را طلب کردند ایشان را کرامات دادی تا بر آب رفتند و در هوا پریدند و من به تو پناهم از آن و گروهی را گنجهای زمین دادی و گروهی را آن بدادی که به یک شب مسافت بسیار برفتند و خشنود شدند و من به تو پناهم از این پس بازنگرید مرا دید گفت یا یحیی اینجایی گفتم آری گفت از کی گفتم از دیری و گفتم پس چیزی از این احوال با من بگوی گفت آن که تو را شاید بگویم و گفت مرا در ملکوت اعلی و ملکوت اسفل بگردانیدند و عرش کرسی و آسمانها و بهشتها همه بگردانیدند و گفتند بخواه از این همه هرچه خواهی تو را دهیم گفتم از این همه هیچ نخواهم گفت تو بنده منی حقا

و ابوتراب نخشبی را مریدی بود عظیم مستغرق در کار خویش یک بار ابوتراب وی را گفت اگر بایزید را بینی روا بود گفت من مشغولم از بایزید پس چند بار دیگر بگفت مرید گفت من خدای بایزید را می بینم بایزید را چه کنم ابوتراب گفت یک بار بایزید را بینی تو را بهتر از آن که هفتاد بار خدای را بینی مرید متحیر بماند گفت چگونه گفت ای بیچاره تو خدای را بینی بر مقدار تو تو را ظاهر شود و بایزید را نزد خدای تعالی بینی بر قدر وی بینی مرید فهم کرد و گفت تا برویم برفتند بایزید در بیشه ای بود چون بیرون آمد پوستینی باشگونه درپوشیده بود مرید در وی نگرید و یک نعره بزد و جان بداد گفتم یا بایزید به یک نظرت کشتی گفت نه که مرید صادق بود و در وی سری بود که آشکارا نمی شد به قوت وی ما را بدید به یک راه آشکارا شد و ضعیف نبود طاقت نداشت هلاک شد

و بایزید گفت اگر خلت ابراهیم و مناجات موسی و روحانیت عیسی به تو دهند بازمگرد که ورای آن کارها دارد بایزید را دوستی بود مزکی وی را گفت سی سال است تا شب نماز همی کنم و روز روزه می دارم و از این هرچه تو می گویی مرا هیچ پدید نمی آید گفت اگر سیصد سال بکنی هم پدید نیاید گفت چرا گفت زیرا که به خود محجوبی گفت علاج آن چیست گفت نتوانی کرد گفت بگو تا بکنم گفت نکنی گفت آخر بگوی گفت این ساعت برو نزدیک حجام شو تا محاسن تو جمله فرو سترد و برهنه بباش و ازاری بر میان بند و توبره ای پرجوز در گردن آویز و در بازار منادی کن که هر کودک که سیلی در گردن به من زند چندین جوز وی را دهم و همچنین نزدیک قاضی و عدول شو این مرد گفت سبحان الله که این چیست که می گویی بایزید گفت شرک آوردی بدین سخن که گفتی سبحان الله که این از تعظیم خویش گفتی گفت چیزی دیگر بگوی که این نتوانم گفت علاج اول این است گفت این نتوانم گفت من خود گفتم که این نتوانی و این از آن گفت که آن مرد به کبر و طلب جاه مشغول و مغلوب بوده است و این علاج وی باشد

و در خبر است که وحی آمد به عیسی ع که چون در دل بنده نگرم نه دنیا بینم نه آخرت دوستی خویش آنجا بنهم و متولی حفظ وی باشم و ابراهیم ادهم گفت بارخدایا دانی که بهشت نزدیک من بر پشه ای نیرزد در جنب محبت تو که مرا ارزانی داشتی دانستی که مرا به ذکر خویش دادی و رابعه را گفتند رسول را چگونه دوست داری گفت صعب ولکن دوستی خالق مرا از دوستی مخلوقان مشغول کرده است و عیسی ع را پرسیدند که از اعمال کدام فاضلتر گفت دوستی خدای و رضا بدانچه وی می کند و در جمله چنین اخبار و حکایات بسیار است و به قرینه احوال این قوم به ضرورت معلوم شد که لذت معرفت و دوستی وی از بهشت بیشتر است باید که اندر این تامل کنی

غزالی
 
۱۴۹۰

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۱۱۳ - علامات محبت

 

... اول آن که مرگ را کاره نباشد و رسول ص گفت هرکه دیدار خدای دوست دارد مرگ را کاره نباشد بویطی یکی را از زاهدان گفت مرگ را دوست داری توقف کردگفت اگر صادق بودی دوست داشتی اما روا بود که محبت بود و کاره بود تعجیل مرگ را نه اصل مرگ را که زاد آن هنوز نساخته باشد تا ساخته کند و نشان آن بود که در ساختن زاد بی قرار بود

علامت دوم آن بود که محبوب حق تعالی بر محبوب خویش ایثار کند و هرچه داند که سبب قربت وی است نزدیک محبوب فرو نگذارد و هرچه سبب بعد وی است از آن دور بود و این کسی بود که خدای را تعالی به همه دل دوست دارد چنان که رسول ص گفت هرکه خواهد که کسی را بیند که خدای را به همه دل دوست دارد گو در سالم نگر مولی حذیفه پس اگر کسی معصیتی کند دلیل نکند بر آن که محب نیست بل بر آن که دوستی وی به همه دل نیست و دلیل بر این آن که نعیمان را چند بار حد بزدند به سبب شراب خوردن یکی وی را لعنت کرد رسول ص گفت لعنت مکن که خدای را و رسول را دوست دارد و فضیل گفت که اگر تو را گویند خدای تعالی را دوست داری خاموش باش که اگر گویی نه کافر شدی و اگر گویی دارم فعل تو با افعال دوستان نماند

علامت سیم آن که همیشه خدای تعالی بر دل وی تازه بود و در آن مولع بود بی تکلف که هرکه چیزی دوست تر دارد ذکر آن بسیار کند و اگر دوستی تمام بود خود هیچ فراموش نکند پس اگر دل به تکلف ذکر می باید داشت بیم آن است که محبوب وی آن است که ذکر او بر دل وی غالب است پس باشد که دوستی خدای تعالی غالب نیست لکن دوستی وی غالب است که وی می خواهد که دوست دارد و دوستی دیگر است و دوستی دوستی دیگر ...

... علامت ششم آن که عبادت بر وی آسان شود و ثقل آن از وی بیفتد و یکی می گوید بیست سال خویشتن به جان کندن فرا عبادت داشتم آنگاه بیست سال بدان تنعم کردم و چون دوستی قوی شد هیچ لذت در عبادت نرسد دشخوار چگونه باشد

علامت هفتم آن که همه بندگان مطیع وی را دوست دارد و بر همه رحیم و مشفق بود و همیشه عاصیان را و کافران را دشمن دارد چنان که گفت اشداء علی الکافر رحماء بینهم و یکی از پیغامبران پرسید که بارخدایا اولیا و دوستان تو کیند گفت آنها که چنان که کودک بر مادر شیفته باشد به من شیفته باشند و چنان که مرغ پناه با آشیان دهد ایشان با ذکر من دهند و چنان که پلنگ خشمگین شود که به هیچ چیز باک ندارد ایشان خشمگین شوند که کسی معصیتی کند

این و امثال این علامت بسیار است هرکه دوستی وی تمام بود همه در وی موجود بود و آن که در وی بعضی از این بود دوستی وی به قدر آن بود

غزالی
 
۱۴۹۱

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۱۱۶ - حقیقت رضا

 

... و یکی می گوید هر چه وی دوست دارد من دوست دارم و اگر خواهد که در دوزخ شوم بدان راضی باشم و دوست دارم بشر می گوید یکی را در بغداد هزار چوب بزدند که سخن نگفت گفتم چرا بانگ نکردی گفت معشوق حاضر بود می نگرید گفتم اگر معشوق مهین را بدیدی چه کردی یک نعره بزد و جان بداد بشر می گوید در بدایت ارادت به عبادان می شدم مردی را دیدم مجذوم و دیوانه بر زمین افتاده و مورچگان گوشت وی می خوردند سر وی بر کنار گرفتم و بر وی رحمت کردم چون با هوش آمد گفت این کدام فضولی است که خویشتن در میان من و خداوند من افگند

و در قرآن معلوم است که آن زنان که در یوسف می نگریدند از عظمت و جلال وی دست ببریدند و خبر نداشتند و در مصر قحط بود چون گرسنه شدندی به دیدار یوسف رفتندی گرسنگی فراموش کردندی این اثر جمال مخلوق است اگر جمال خالق کسی را مکشوف شود چه عجب اگر از بلا بی خبر شود مردی بود در بادیه که هر چه خدای تعالی حکم کردی گفتی خیر در آن است سگی داشت که پاسبان رحل وی بود و خری که بار وی نهادی و خروسی که ایشان را بیدار کردی گرگی بیامد و شکم خر بدرید گفت خیر است و سگ خروس را بکشت گفت خیر است و سگ نیز یه سببی دیگر هلاک شد گفت خیر است اهل وی اندوهگین شدند و گفتند هر چه می باشد تو گویی خیر است این چه خیر باشد که دست و پای ما این بود که هلاک شد گفت باشد که خیرت در این باشد پس دیگر روز برخاستند هر که گرد ایشان در بود همه را دزدان کشته بودند و کالا برده به سبب آواز خر و خروس و سگ و ایشان را بازنیافته بودند گفت دیدی که خیرت خدای تعالی کس نداند

و عیسی ع به مردی بگذشت نابینا و مجذوم و هر دو جانب وی مفلوج و دست و پای نه و می گفت شکر آن خدایی که مرا عافیت داده است از آن بلا که خلق بسیار در آن مبتلایند عیسی گفت چه مانده است که تو را از آن عافیت داده است گفت به عافیت ترم از کسی که در دل وی آن معرفت نیافرید که در دل من پس دست به وی فرود آورد تا درست و نیکوی روی شد و با عیسی به هم صحبت کرد مدتی و عبادت می کرد با وی و شبلی را در بیمارستان باز داشته بودند که دیوانه است قومی در نزدیک وی شدند گفت شما کیستید گفتند دوستداران تو سنگ در ایشان انداختن گرفت بگریختند گفت دروغ گفتید اگر دوست بودید بر بلای من صبر می کردید

غزالی
 
۱۴۹۲

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۱۱۸ - اصل دهم

 

بدان که هرکه بشناخت که آخر کار وی به همه حال مرگ است و قرارگاه وی گور است و موکل وی منکر و نکیر و موعد وی قیامت و مورد وی بهشت است یا دوزخ هیچ اندیشه وی را مهمتر از اندیشه مرگ نبود و هیچ تدبیری عالیتر از تدبیر زاد مرگ نبود اگر عاقل بود چنان که رسول ص گفت الکیس من دان نفسه و عمل لما بعد الموت هرکه یاد مرگ کند ناچار به ساختن زاد آن مشغول باشد و گور روضه ای یابد از روضه های بهشت و هرکه مرگ را فراموش کند و همت وی همه دنیا باشد و از زاد آخرت غافل ماند گور غاری یابد از غارهای دوزخ

و بدین سبب که یاد کرد مرگ فضلی بزرگ است که رسول ص گفت اکثروا من ذکر هادم اللذات ای کسانی که به لذت دنیا مشغولید یاد کنید از آن که همه لذتها را غارت کند و گفت اگر استوران از حدیق مرگ آن بدانندی که شما دانید هرگز گوشت فربه نخوردیتان و عایشه گفت یا رسول الله هیچ کس در درجه شهیدان باشد گفت باشد کسی که در روزی بیست بار از مرگ یاد کند

و رسول ص قومی را دید که آوازه خنده ایشان بلند شده بود گفت این انس خوش آمیخته بکنید به یاد کردن تیره کننده همه لذتها گفتند آن چیست گفت مرگ انس می گوید که رسول ص گفت یاد مرگ بسیار کن که آن تو را در دنیا زاهد گرداند و گناهان تو را کفارت بود و گفت کفی بالموت واعظا مرگ بسنده است که خلق را پند دهد

و صحابه بر یکی ثنای بسیار گفتند گفت حدیث مرگ بر دل وی چون بود گفتند نشنیده ایم سخن مرگ از وی گفت پس نه چنان است که شما می پندارید و ابن عمر گوید من با ده کس نزدیک رسول ص بودیم یکی از انصار گفت زیرکترین و کریم ترین مردمان کیست گفت آن که از مرگ بیشتر یاد کند و در ساختن زاد آن جهان به شکول باشد ایشانند زیرکان که شرف دنیا و کرامت آخرت ببردند

ابراهیم تیمی گوید که دو چیز است که راحت دنیا از دل من ببرد یکی ذکر مرگ و یکی خوف ایستادن پیش حق تعالی وعمر بن العزیز هر شب فقها را گرد کردی و حدیث مرگ و قیامت را مذاکره می کردی تا چندان بگریستندی که کسانی که جنازه در پیش ایشان باشد و سخن حسن بصری که نشستی همه از مرگ بودی و از آخرت و از دوزخ و زنی پیش عایشه گله کرد از سخت دلی خویش گفت مرگ را بسیار یاد کن تا تنگ دل شوی همچنان کرد آن قساوت از وی بشد باز آمد و شکر کرد و ربیع بن خیثم در سرای خویش گوری کنده بود هر روز چند بار در آنجا خفتی تا مرگ بر دل تازه کند و گفتی اگر یک ساعت مرگ بر دل فراموش کنم دلم سیاه شود و عمر بن عبدالعزیز یکی را گفت یاد مرگ بسیار کن اگر در محنت باشی آن سلوک بود اگر در نعمت باشی آن بر تو منغص کند و ابو سلیمان دارانی گفت که ام هارون را گفتم مرگ را دوست داری گفت نه گفتم چرا گفت اگر در آدمیی عاصی شوم دیدار وی نخواهم که بینم پس دیدار حق چون خواهم با این معصیت بسیار

غزالی
 
۱۴۹۳

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۱۲۱ - پیدا کردن فضیلت امل کوتاه

 

... و عبدالله بن مسعود می گوید که رسول ص خطی مربع بکشید و در میان آن خطی راست و از هردو جانب آن خط خطهای خرد بکشید و گفت این خط در درون مربع آدمی است و این خر مربع اجل است گرد وی گرفته که از وی نجهد و این خط های خرد از هر دو جانب آفت و بلاست بر راه وی که اگر از یکی بجهد از دیگری نجهد تا آنگاه که بیفتد در افتادن مرگ و آن خط بیرونی مربع امل و امید وی است که همیشه اندیشه کاری کند که آن در علم خدای تعالی پس از اجل وی خواهد بود

و رسول ص گفت آدمی هر روز پیرتر می شود و دو چیز از وی جوان می شود بایست مال و بایست عمر و در خبر است که عیسی ع پیری را دید بیل در دست و کار می کرد گفت بارخدایا امل از دل وی بیرون کن بیل از دست وی بیفتاد و بخفت چون ساعتی بود گفت بارخدایا امل با وی ده پیر برخاست و در کار ایستاد عیسی از وی بپرسید که این چه بود گفت در دل من آمد که چرا کار می کنی پیر شده ای زود بمیری بیل بنهادم پس دیگر بار در دل من آمد که لابد تو را نان باید تا بمیری باز برخاستم

و رسول ص گفت خواهید که در بهشت شوید گفتند خواهیم گفت امل کوتاه کنید و مرگ در پیش چشم خویش دارید پیوسته و از خدای تعالی شرم دارید چنان که حق وی است پیری از ری نامه ای بنبشت به کسی که اما بعد دنیا خواب است و آخرت بیداری و در میانه مرگ و هرچه ما در آنیم همه اضغاث احلام و السلام

غزالی
 
۱۴۹۴

غزالی » کیمیای سعادت » ارکان معاملت مسلمانی » رکن چهارم - رکن منجیات » بخش ۱۲۹ - پیدا کردن احوال مردگان که مکشوف شده است به طریق خواب

 

... زراه بن ابی اوفی را به خواب دیدند گفتند از اعمال چه فاضلتر گفت رضا به حکم خدای تعالی و امل کوتاه و یزید بن مذعور گوید که اوزاعی را به خواب دیدم گفتم مرا خبر ده از علمی که بهتر است تا بدان تقرب کنم گفت هیچ درجه بهتر از درجه علما ندیدم و از آن گذشته درجه اندوهگنان این یزید مردی پیر بود پس از آن همیشه می گریستی تا فرمان یافت چشم تاریک شده ابن عیینه می گوید برادر را به خواب دیدم گفتم خدای با تو چه کرد گفت هر گناه که از آن استغفار کرده بودم بیامرزید و هرچه استغفار نکرده بودم نیامرزید زبیده را به خواب دیدند گفتند که خدای با تو چه کرد گفت بیامرزید و رحمت کرد گفتند بدان مالها که دراه مکه نفقه کردی گفت مزد آن با خداوندان شد مرا به نیت من بیامرزیدند

سفیان ثوری را به خواب دیدند گفتند که خدای تعالی با تو چه کرد گفت یک قدم بر صراط نهادم و دیگر در بهشت احمد بن ابی الحواری می گوید زنی را به خواب دیدم که به جمال وی هرگز ندیده بودم و روی وی همچون نور همی تافت گفتم این روشنی روی از تو چیست گفت یادداری که فلان شب خدای را یاد کردی و بگریستی گفتم دارم گفت آب چشم تو در روی خویش مالیدم این همه نور از آن است کتانی می گوید جنید را به خواب دیدم گفتم خدای با تو چه کرد گفت بر من رحمت کرد و آن همه عبارات و اشارت باد ببرد و هیچ حاصل نیامد مگر آن دو رکعت نماز که به شب می کردم

زبیده را به خواب دیدند گفتند خدای تعالی با تو چه کرد گفت بر من رحمت کرد بدین چهار کلمه که همی گفتم لااله الاالله افنی بها عمری لااله الاالله ادخل بها قبری لااله الاالله اخلوبها وحدی لااله الاالله القی بها ربی بشر را به خواب دیدند گفتند که خدای تعال با تو چه کرد گفت رحمت کرد و گفت شرم نداشتی از من به آن سخی از من ترسیدی و ابو سلیمان را به خواب دیدند گفتند خدای تعالی با تو چه کرد گفت رحمت کرد و مرا هیچ آن زیان نداشت که اشارت این قوم به من بود یعنی انگشت نما بودم در میان اهل دین

و ابو سعید خراز گوید ابلیس را به خواب دیدم عصا برگرفتم تا وی را بزنم هاتفی آواز داد که وی از عصا نترسد وی از نوری ترسد که در دل باشد مسوحی گوید ابلیس را به خواب دیدم برهنه گفتم شرم نداری از مردمان گفت اینان مردم نیند اگر مردم بودندی چنان که کودک با جوز بازی کند من با ایشان بازی نکنمی مردمان گروهی دیگرند که مرا زار و نزار بکردند و اشارت به صوفیان کرد

و ابو سعید خراز گوید به دمشق بودم رسول ص را به خواب دیدم که آمد و تکیه بر ابوبکر و عمر زد و من بیتی می گفتمی و انگشت بر سینه می زدمی گفت شر این از خیر بیش است شبلی را به خواب دیدند گفتند که خدای تعالی با تو چه کرد گفت حساب تنگ بر من فرا گرفت تا نومید شدم چون نومیدی بدید بر من رجمت کرد سفیان ثوری را به خواب دیدند گفتند که خدای تعالی با تو چه کرد گفت رحمت کرد گفتند حال عبدالله مبارک چیست گفت وی را هر روزه دو بار دهند تا خدای تعالی را بیند

و مالک بن انس را به خواب دیدند گفتند خدای تعالی با تو چه کرد گفت رحمت کرد به کلمتی که از عثمان عفان شنیده بودم که بگفتی چون جنازه بدیدی بگو سبحان الحی الذی لا یموت و در آن شب که حسن بصری فرمان یافت به خواب دیدند که درهای آسمان گشاده بودند و ندا می کردند که حسن خدای را بدید و از وی خشنود بود و جنید ابلیس را به خواب دید برهنه گفت شرم نداری از مردمان گفت این مردمان نه اند مردمان آنانند که در مسجد شونیزیه اند که مرا زار و نزار کردند گفت بامداد به مسجد شونیزیه رفتم چون از در در شدم ایشان را دیدم در تفکر سر به زانو نهاده آواز دادند که غره مشو به سخن آن پلید ملعون ...

غزالی
 
۱۴۹۵

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۱۵ - رسیدن شهریار بطلایه هیتال شاه و شکستن و رفتن پیش ارژنگ شاه گوید

 

... وز اندوه دیرینه بیغم شدم

ببارید ارژنگ از دیده آب

بدو گفت ای پهلو کامیاب ...

... بفرمود تا در دمیدند نای

به یکباره برخاست لشکر ز جای

رسیدند صف یکسره پیش کوه

چکوه دکر گشت از هر کزوه

تو گفتی زمین آهن آورد بار

زبس کاندران دشت بد نیزه دار ...

... جهانجوی هیتال در قلبگاه

بایستاد بارای آیین راه

چه ارژنگ دید آن سپاه کشن ...

عثمان مختاری
 
۱۴۹۶

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۲۰ - جواب نامه نوشتن ارژنگشاه به هیتالشاه گوید

 

... چو فردا سر از خواب دوشین کشم

سپه بار دیگر بدین کین کشم

درآیم به میدان هیتال شاه ...

عثمان مختاری
 
۱۴۹۷

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۲۶ - بند پاره کردن شهریار در بارگاه هیتال شاه گوید

 

... سر مرد دژخیم از تن بکند

بدان نامور بارگاهش فکند

بزد دست و برداشت کرسی عاج ...

... چهل نامور کشت آن نامدار

در بارگه را گرفتند سخت

بند راه کاید برون نیکبخت

بسر برش آن خیمه انداختند

دگر باره کارش تبه ساختند

سواران فرو ریختند از دو روی ...

... دل از جان و از زندگانی گرفت

ببارید از دیده خوناب گرم

همی گفت گریان به آوای نرم ...

... سوار سه چار از دلیران بکشت

سرباره گرداند و بنمود پشت

که لشکر فزون بود و او یک سوار ...

... وزین کین نباشی تو خود بدسکال

که بار سمت نیست از کینه تاو

که رستم عقابست و تو چون چکاو ...

... کمر را بیاری ارژنگ بست

چو درباره زین گه کین گذشت

بسی مرد از دلیران من ...

... بدین کین سه فرزند من کشته است

مرا بخت یکباره گی گشته است

کنونش به بند گران کرده ام ...

... به بینم که تا چیست رای جهان

بارژنگ اگر هند گیرد قرار

ستان باج از آوای گو نامدار ...

عثمان مختاری
 
۱۴۹۸

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۲۸ - پیدا شدن نقاب دار زرد پوش و کشتن نصوح را گوید

 

... برآورد تیغ و بر او دوید

جوان گرز کین بار دیگر کشید

چنان زدش بر سر عمود کشن ...

عثمان مختاری
 
۱۴۹۹

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۴۱ - صف کشیدن لشکر با همدیگر در برابر همدیگر گوید

 

... به بینم در آیینه اکنون گواست

در آیینه بار دوم بنگرید

در آیینه شد چهره او پدید ...

عثمان مختاری
 
۱۵۰۰

عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۵۳ - گرفتن سرخ پوش ارژنگ را گوید

 

... بشد شادمان نامور مرد گرد

دگرباره نعره زد آن سرخپوش

که مردی درآید ابا تا و توش ...

... زره با کمان و کله با سپر

همه جمله کردند بر پیل بار

یلان و دلیران خنجر گزار ...

عثمان مختاری
 
 
۱
۷۳
۷۴
۷۵
۷۶
۷۷
۶۵۵