گنجور

 
عثمان مختاری

جهان جوی ارژنگ بر بست کوس

به فیل جهان شد ز گرد آبنوس

دو جنگ گران کرده شد در سه روز

چهارم چو بفروخت گیتی فروز

دو لشکر برابر ستادند باز

برآمد دم نای ژوبین دراز

به میدان درآمد مر آن سرخپوش

طلب کرد مرد و درآمد بجوش

بشد گرد شنگاوه رزم خواه

برآویخت با او به آوردگاه

سرانجام برداشت آن سرخ پوش

کمند و فکندش ابر یال و دوش

سر دوش شنگاوه آمد به بند

کشیدش بزیر از فراز سمند

به بستش دو دست و ببردش بجای

برآمد زهر سوی آواز نای

چو شنگاوه در بند یل اوفتاد

جهان جوی الماس آمد چو باد

ورا نیز بر بست و بردش کشان

چنان هست آورد گردنکشان

جهان جوی بهزاد آمد چو شیر

ورا نیز بربست گرد دلیر

چو سلطان بدید آن چنان دستبرد

بشد شادمان نامور مرد گرد

دگرباره نعره زد آن سرخپوش

که مردی درآید ابا تا و توش

کجا رفت آن نامدار دلیر

که دیروز آمد به میدان چو شیر

بهانه کز ای در برفت از برم

چو ترسید از گرز کو پیکرم

بگفت و برانگیخت از جا سمند

بزین گرز در دست پیچان کمند

بیامد بدانجا کجا بد درفش

رخ از بیم ارژنگ را شد بنفش

به تنگ اندرش راند آن سرخپوش

بغرید جوشید چون شیر زوش

بینداخت در گردن شه کمند

سر شاه ارژنگ آمد به بند

از آن تخت پیلش بزیر آورید

برون از سپاهش چو شیر آورید

سپاهش سراسر گریزان شدند

بهر سوی افتان و خیزان شدند

زر و مال و اسباب و خرگاه شاه

همه برد آن سرخ پوش از سپاه

همه گنج آکنده شاه بشد

ز تخت و کلاه ز خرگاه و برد

ستوران و پیلان و بختی هیون

ز زرین عماری و سیمین ستون

کمر با کلاه و زره برد نیز

سپرهای زرین هرگونه خیز

نماندند چیزی بجز آن سپاه

به غارت ببردند از آن رزمگاه

چه شب شد بجزگاه ارژنگ رفت

نشست از بر تخت ارژنگ تفت

طلب کرد بهزاد را در زمان

بدو گفت کای گرد روشن روان

چو خواهی که یابی رهائی ز بند

کمر یابی و تخت و گاه بلند

از آن تخت پیلش بزیر آورید

برون از سپاهش بزیر آورید

ببین چیست پیش تو از خواسته

زر و گوهر و گنج و آراسته

کجا از خزینه شهنشه برون

ببرد آن جوان یل ذوفنون

کنون آن بمن جمله بسپار شاد

که کردند پیش من از گنج یاد

بدو گفت بهزاد کای بیهمال

مبیناد خورشید بختت زوال

بیارم من (آن) مال و آن خواسته

به پیش جهانجوی آراسته

برفتند با وی سواری هزار

کشیدند آن خواسته از حصار

چهل پیل در زیر زر بود و بس

چهل هم بزیر گهر بود و بس

مرآن جمله پیش سپهدار بود

بگنجور او یک به یک برشمرد

یکی هفته بود اندر آن کارزار

سر هفته آمد به پای حصار

دلیری به فرمان آن سرخ پوش

برآورد چون شیر غران خروش

که ای شاه هیتال آزاده بخت

سرافراز گاه و نگهدار تخت

برون آی از قلعه در دم دمان

که خواهد تو را نامور پهلوان

که دشمنت را بر تو با بسته دست

سپارد به یزدان یزدان پرست

بشد شاه هیتال و آمد برون

ابا تحفه و هدیه آن ذوفنون

بهمراه او صد جوان دلیر

همان باج گیرسر و ارده شیر

چو آمد به نزدیک خرگاه شاه

برآن بد که آیابر آن نیکخواه

به رسمرل؟ نیزه نزدیک او

کند روشن این جان تاریک او

ز خرگه نیامد برون نامدار

نه از پهلوان خنجر گذار

از آن گشت هیتال را تیره بر چشم

همی رفت و با خود همی کرد خشم

که ای ابله غافل از روزگار

ز بهر چه بیرون شدی از حصار

مبادا که این سرخ پوش دلیر

بگیرد تو را و بدوزد به تیر

ولیکن نبد چاره آمد به پیش

چنین تا به نزدیک آن پاک کیش

نجنبید از جای آن سرخ پوش

دل از جان هیتال آمد بجوش

بزد نعره آن سرخ پوش دلیر

که ای نامداران بکردار شیر

ببندید آن (بی)بها را دودست

که سرخواهمش کرد از کینه پست

سر و دست هیتال بستند سخت

به دل گفت هیتال برگشت بخت

همان باج گیر و دگر ارده شیر

دلیران که بودند با وی دلیر

ببستند مر جمله را پا و دست

کشیدندشان جمله را بسته دست

بفرمود تا دار برپا کنند

جهان را پر از شور و غوغا کنند

زدند آن زمان بر در شهر دار

مرآن یوزبا(نا)ن خنجر گذار

بفرمود که ارژنگ را در زمان

بدرگاه آرند کشنه کشان

رساندند آنگاه ارژنگ را

مرآن شاه رفته ز رخ رنگ را

بزد نعره آن سرخ پوش دلیر

که ای شاه ارژنگ و هیتال شیر

تبیره منم شاه مهراج را

سپارید اکنون به من تاج را

ز ملک سراندیب تا رود سند

سراسر ز من کشت این ملک هند

نباشد دو شه در خور یک سرای

شنیدم من از مرد دانش فزای

دو تیغ ستیزند دریک نیام

نکردند هرگز به گیتی مقام

کنون هر دو را من برآرم بدار

نشانم فر و فتنه روزگار

بگفت این فرمود جلاد را

که این هر دو ناپاک بیداد را

از ایدر ببر بند و برکش بدار

که تا آرمیده شود روزگار

ببردند مر هر دو را بسته دست

ز خرگاه بیرون بکردار مست

که نا(گا)ه مردی برآمد ز دشت

که از نعل اسبش زمین آب گشت

ز فولاد خود و ز آهن سپر

زره در بر و تنگ بسته کمر

چه شیر آمد آنگاه آن دار دید

مر آن جوشن و شور پیکار دید

بزد تیغ ببرید از دار بند

فرود آمد از پشت سرکش سمند

هم آنگاه بستند بر پیل کوس

زمین شد بکردار چرخ آبنوس

بشد در زمان تا بر سرخ پوش

ببردش هم آنگاه سر سوی کوش

بگوشش فرو گفت راز دراز

بجست آن زمان آن یل سرفراز

مر این مرد را گفت در زیر بند

بدارید با حلقه های کمند

هم آنگاه بستند بر فیلشان

برفتند از آنجای گردنکشان

هر آن زر که در گنج هیتال بود

کشیدند و بردند مانند دود

ز سیم و زر و جعلت شاهوار

زلعل و زر و دیبه زرنگار

زره های سیمین کله های زر

زره با کمان و کله با سپر

همه جمله کردند بر پیل بار

یلان و دلیران خنجر گزار

بخواند آن زمان گرد بهزاد را

دلیر سرافراز و آزاد را

دو شاه جهان را چنان بسته دست

به بهزاد بسپرد آن شیر مست

که در قلعه این هر دو را بند کن

دل از درد و اندوه خرسند کن

بدان تا که من باز آیم ز راه

دگر نامور پهلوان سپاه

سپهبد ببندد مرا گر دو دست

بود ز آن او هند و بالا و پست

اگر من دو دستش به بند آورم

سرش را بخم کمند آورم

ابا شاه هیتال ارژنگ شاه

بدارمش بر دار و سازم تباه

ترا زآن سپس سرفرازی دهم

میان یلان سرفرازی دهم

سپردش به بهزاد چون باد تفت

وز آن جایگه راه را برگرفت

دو گنج و دو شاه گران مایه زود

مرآن نامور با دلیران گرد

وزین رو چو بهزاد آمد به شهر

به هیتال بد کینه آورد قهر