خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » سفریات » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۷
... برون ز عالم عشقت که عالمیست قدیم
بهر دیار که زینجا سفر کنم گویم
خوشا نشیمن طاوس و کوه ابراهیم ...
خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » سفریات » رباعیات » شمارهٔ ۱۷۶
... گفتم که غمت چند خورم گفت مخور
گفتم چه بود چاره ی من گفت سفر
خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » مدایح و مناقب » شمارهٔ ۱۲ - فی الموعظه
... که این عروس نکردست خوی با داماد
بیاو برگ سفر ساز و زاد ره برگیر
که عاقبت برود هر که او ز مادر زاد ...
خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۹
... اگر از پای درآرند گنهکاران را
روز باران نتوان بار سفر بست ولیک
پیش طوفان سرشکم چه محل باران را ...
خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۳۵
... غبار هستی فرهاد کوهکن بنشست
ز خانه هیچ نخیزد سفر گزین خواجو
که شمع دل بنشاند آنک در وطن بنشست
خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۶۷
... شد بچین سر زلف تو و این عین خطاست
تا من دلشده را از سفر او چه رسد
خبرت هست که شب تا بسحر منتظرم ...
خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۶۹
... روان خسته ی خواجو ز شهر بند وجود
بعزم ملک عدم دمبدم سفر می کرد
خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۷۹
... دلم این لحظه بدست آر که جانم ز درون
کرد ترتیب ره و بار سفر گرد آورد
چشم خواجو چو رخ آورد بدریای سرشک ...
خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۸۴
... هر که بیند من بی برگ و نوا را گوید
یا رب این خسته جگر کی ز سفر باز آمد
سر تسلیم چو بر خط عبودیت داشت ...
خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۸۵
یار ثابت قدم اینک ز سفر باز آمد
وگر از پای در افتاد بسر باز آمد ...
خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۹۰
... چندین همه در محنت کرمان نتوان بود
رو ساز سفر ساز که از آرزوی گنج
بی برگ درین منزل ویران نتوان بود
خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۹۲
ای ساربان بقتل ضعیفان کمر مبند
برگیر بارم از دل و بار سفر مبند
در اشک ما نگه کن و از سیم درگذر ...
خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۱۰۴
تاجداری کند آنکس که ز سر درگذرد
ره بمنزل برد آنکو ز سفر درگذرد
کوه سنگین دل اگر قلزم چشمم بیند ...
خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » رباعیات » شمارهٔ ۷۲
... باز آی که جانی و زجان نیست گزیر
هر لحظه ز کوی تو کنم عزم سفر
خونابه ی چشم من شود دامنگیر
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۵۸
... شهری ست پر از فتنه و راهی ست پرآشوب
نه روی سفر کردن و نه رای اقامت
رفتی و مپندار که دست از تو بدارم ...
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۰۹
... ما خاک آن کسیم که این کار می کند
دل شد مقیم کویش و جان عازم سفر
دل رخت می گشاید و جان بار می کند ...
جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۰۳
روزی کزین سراچه سفلی گذر کنم
وانگه به سوی عالم علوی سفر کنم
کروبیان عرش و مقیمان قدس را ...
جلال عضد » دیوان اشعار » رباعیّات » شمارهٔ ۱۳
معبود همیشه در سفر یارت باد
ایزد همه ساله در حضر یارت باد ...
جلال عضد » دیوان اشعار » رباعیّات » شمارهٔ ۳۵
اشکم ز در افکند بسی خوشه به خاک
بر عزم سفر کرد روان توشه به خاک
پوشیده سیاه قرة العینم از آنک ...
سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲
... وان عمر که گم کردم در کوی تو شد پیدا
ای دل به ره دیده کردی سفر از پیشم
رفتی و که می داند حال سفر دریا
انداخت قدت دل را بشکست به یکباره ...