گنجور

 
خواجوی کرمانی

ای ساربان بقتل ضعیفان کمر مبند

برگیر بارم از دل و بار سفر مبند

در اشک ما نگه کن و از سیم درگذر

بر روی ما نظر فکن و نقش زر مبند

ما را چو در سلاسل زلفت مقیدیم

پای در شکسته بزنجیر در مبند

فرهاد را مکش بجدائی و در غمش

هر دم خروش و غلغله در کوه و در مبند

ای دل مگر بیاد نداری که گفتمت

چندین طمع بر آن بت بیدادگر مبند

ور آبروی بایدت ای چشم دُرفشان

بر یاد لعل او سر دُرج گهر مبند

ای باغبان گرم ندهی ره بپای گل

گلزار را بروی من خسته در مبند

چون سرو اگر چنانک سر افرازیت هواست

ون نی بقصد بی سر و پایان کمر مبند

چشمم که در هوای رخت باز گشته است

مرغ دل مرا مشکن بال و پر مبند

بی جرم اگرچه از نظر افکنده ئی مرا

بگشای پرده از رخ و راه نظر مبند

خواجو چو نیست در شب هجران امید روز

با تیره شب بسر برو دل در سحر مبند