گنجور

 
خواجوی کرمانی

بنگر ای شمع که پروانه دگر باز آمد

از پی دل بشد و سوخته پر باز آمد

گرچه سر تا قدم از آتش غم سوخته بود

رفت و صد باره از آن سوخته تر باز آمد

هر که بیند من بی برگ و نوا را گوید

یا رب این خسته جگر کی ز سفر باز آمد

سر تسلیم چو بر خط عبودیت داشت

چون قلم رفت بهر سوی و بسر باز آمد

عجب آن نیست که شد با لب خشک از بر دوست

عجب اینست که با دیده ی تر باز آمد

هر که را بیخبر افتاد ز پیمانه ی عشق

تو مپندار که دیگر بخبر باز آمد

ای گل از پرده برون آی که مرغ سحری

همره قافله ی باد سحر باز آمد

عیب خسرو مکن ای مدعی و تلخ مگوی

گر ز شور لب شیرین ز شکر باز آمد

آنک مرغ دلش از حسرت گل پر می زد

همچو بلبل ز چمن رفت و دگر باز آمد

گر بتیغش بزنی باز نیاید ز نظر

هر که چون مردمک دیده نظر باز آمد

خیز خواجو که چو اشک از سر زر در گذریم

تا نگویند که شد وز پی زر باز آمد