گنجور

 
خواجوی کرمانی

تاجداری کند آنکس که ز سر درگذرد

ره بمنزل برد آنکو ز سفر درگذرد

کوه سنگین دل اگر قلزم چشمم بیند

موج طوفان سرشکش ز کمر درگذرد

نکند ترک شکر خنده ی شیرین خسرو

لیک پیشین لب شیرین ز شکر درگذرد

دیده دریا دلی از خون دلم می بیند

کو تواند که روان از سر زر درگذرد

نتواند که نهد بر سر کوی تو قدم

مگر آنکس که نخست از سرسر در گذرد

باد را بر سر زلف تو اگر باشد دست

بهوایت ز سر سنبل تر درگذرد

خنک آن خسته که در کوی تو بی بیم رقیب

دهدش دست که چون باد سحر درگذرد

چرخ را بر سر میدان محبت هر دم

ناوک آه من از هفت سپر درگذرد

گر قدم پیش نهی در صف عشقش خواجو

تیر دلدوز فراقت ز جگر درگذرد