گنجور

 
خواجوی کرمانی

دلم از دست بشد تا بسر او چه رسد

وین جگر سوخته را از گذر او چه رسد

از برم رفت و من بیدل و دین بر سر راه

مترصد که پیامم زبر او چه رسد

شد بچین سر زلف تو و این عین خطاست

تا من دلشده را از سفر او چه رسد

خبرت هست که شب تا بسحر منتظرم

بر سر کوی ستم تا خبر او چه رسد

جز غبار دل شوریده من خاکی را

نیست معلوم که از خاک در او چه رسد

آنک هر لحظه رسد خون جگر بر کمرش

کس چه داند که بکوه از کمر او چه رسد

چشم او ناظر دیوان جمالست ولیک

تا بملک دل ما از نظر او چه رسد

چو از آن ننگ شکر هیچ نگردد حاصل

بمن خسته نصیب از شکر او چه رسد

گشت خواجو هدف ناوک عشقش لیکن

تا ز پیکان جفا بر جگر او چه رسد