... گر امروز کارش دگرگون شده ست

که چرخ از ره داد بیرون شده ست

بکاهد همی گاه و افزون شود ...

... که شاهان از او داشتندی کلاه

گرش چرخ بنموده یکچند رنج

بدو بازگردد بزرگی و گنج ...

... پدید آمد از سوی چپ کوه قاف

کشیده ست با چرخ گفتی مصاف

گذشتند ابر کوه ماهی چهار ...

... برادرش جمشید از آن کوهسار

برآورده بر چرخ از آن سان حصار

سوی گاو و ماهی فرو برده چاه ...

... به گوگرد شاه اندر آتش فگند

زبانه کشید او به چرخ بلند

کس آباد دیگر ندید آن حصار ...

... ز تن راستی خواه و نیز از روان

بهانه مکن گشت چرخ روان

نبینی که دارای روشنروان ...

... چه زیباست جای پدر بر پسر

ندید و نبیند دگر چرخ پیر

شهی چون محمد چو احمد وزیر ...

... دل دیو و جادو به هم بردرید

گر از چرخ گردنده یاری بود

از این پس همه کامگاری بود ...

... چو جعد بتان موی و دنبال و یال

به گشتن چو چرخ و به جستن چو تیر

کز او خیره شد مردم تیزویر ...

... ز بیرون شهر و سه چندان ز جای

بسی منجنیق و کمانهای چرخ

که کیوان بزیر آوریدی ز چرخ

کمربست و برگستوان برفگند ...

... شب و روز باره نگهداشتند

خروش از بر چرخ بگذاشتند

سپهدار نستوه و ایرانیان ...

... شب و روز گردش همی تاختند

گهی چرخ و گه ناوک انداختند

شکسته سر برجش از غنده سنگ ...

... رهانیم خود را از این رنج سخت

اگر یاوری یابد از چرخ بخت

جوانان شهر و دلیران شاه ...

... چو کوش آن سخنها شنید از قباد

برآشفت و شبرنگ را چرخ داد

درآمد بکردار آذرگشسب ...

... که امروز بر ما چه آمد گزند

چه خواهیم دیدن ز چرخ بلند

برآشفت بر ما نبهره جهان ...

... برآسوده از خون گردان زمین

بهاران چو برگشت بر چرخ ماه

ز مکران بجوشید یکسر سپاه ...

... به رزم اندر آمد دو رویه سپاه

نظاره شد از چرخ خورشید و ماه

یکی میغ پیوست همرنگ قیر ...

... وز آن پس بدو گفت کای نیکخوی

نگردد همی چرخ بر آرزوی

فرو ماندم از کار این بدگهر ...

... بپرسید و بنشاند و بنواختش

به چرخ برین سر برافراختش

بدو گفت کای نیک یار من ...

... گر او را فرستی تو ایدر به بند

کلاهت برآید به چرخ بلند

ببینم یکی روی آن دیو زشت ...

... روان کرد لشکر سر ماه مهر

که بنمود ماه نو از چرخ چهر

ز منزل چو برداشتی پیشرو ...

... به هر برج عراده برپای کرد

ز بس منجنیق و کمانهای چرخ

ز بیمش نهان کشته گردنده چرخ

به گردش یکی کنده بودی بزرگ ...

سپیده چو بر چرخ پرواز کرد

در روشنی بر جهان باز کرد ...

... به قارن فرستاد پیغام زود

که خورشید بر چرخ بالا نمود

زمانی ست تا من به ناوردگاه ...

... چو نوش آشکارا شرنگ از نهان

یکی را برآرد به چرخ از مغاک

همو بازگرداندش زیر خاک ...

... بتانش همه پرده برداشتند

غریو از بر چرخ بگذاشتند

ز خوبان همه شهر غلغل گرفت ...

... چو خواهند کایدر بداریمشان

سر از چرخ برتر برآریمشان

وزایشان کسی گر شود نزد شاه ...

... چو خورشید بر خاک زد رنگ خویش

نمود او به چرخ روان سنگ خویش

سپه دیده بگشاد و لشکر بدید ...

... بر آن دادگر شهریار زمین

که رای تو برتر ز چرخ بلند

جهان را تو هستی پناه از گزند ...