گنجور

 
ایرانشان

چو بی شاه شد سوی شهر آن سپاه

خروش آمد از کوی و بازارگاه

سپاهی و شهری برآمد بهم

گروهی ز شادی، گروهی ز غم

خروشی برآمد ز ایوان کوش

که زارا، یلا، شاه پولادپوش

بتانش همه پرده برداشتند

غریو از بر چرخ بگذاشتند

ز خوبان همه شهر غلغل گرفت

گل تازه و مشک و سنبل گرفت

سپاهی و شهری شدند انجمن

جوانان و پیران همه رایزن

که ما از پس شاه چین چون کنیم

وگر دیده و دل پُر از خون کنیم

ز ما شهر نتوان ستد هیچ کس

نگهداشت باید شب و روز و بس

که مُردن به شهر از برِ شاه خویش

به از زنده در دستبدخواه خویش

ز بهر زن و بچّه و جان و چیز

بکوشیم چندان که نیروست تیز

برآن بر نهادند مردم دو بهر

که رزم آورند و بدارند شهر

به دروازه ها بخش کردند باز

سپاهی و شهری که بُد رزمساز

به دروازه ها لشکر انبوه شد

ز جوشن سر باره چون کوه شد

سری را سپردند از آن هر دری

درفشی برافراخت هر سروری

همه باره شد سرخ و زرد و بنفش

ز بس گونه گون پرنیانی درفش