گنجور

 
ایرانشان

چنین است کار جهان کرد کرد

گهی تندرستی بود گاه درد

گهی شادمانی و گاهی غمان

میان غم و شادیش یک زمان

غم و شادمانیش چون درگذشت

چو بادی بود کاو سبک برگذشت

چو در کارها ژرف بربنگری

دراز است با تو مرا داوری

یکی باغبان است و چندین درخت

چرا گشت سست این و آن گشت سخت

یکی چون بکِشت، از بنه خود به دست

یکی رُست و تا سالیان گشت مست

چرا میوه آرد یکی همچو مشک

برابر یکی شاخه ها گشته خشک

براین همگنان را همی خاک و آب

یکی بینم و باد و نیز آفتاب

درختی که یابد به کام این چهار

تهی پس چرا ماند از بیخ و بار

به پیری یکی هست مانند تیر

چو آید یکی کوژ مانند پیر

از این باغبان هرچه خسرو بخواست

بدید آنچه پیش آمدش کژّ و راست

هم از راستان ساخت پر مایه تخت

به دیبا بیاراست و شد نیکبخت

ز کژّان بلند آتشی برفروخت

یکایک همه پیش تختش بسوخت

همانا چنین آمد او رهنمای

کزآن سان همی کرد خواهد خدای

نگر تا نتابی سر از راستی

اگر هیچ ناسوختن خواستی

که آتش نسوزد تن راستان

چنین داستان آمد از باستان

ز تن راستی خواه و نیز از روان

بهانه مکن گشتِ چرخ روان

نبینی که دارای روشنروان

همی باز جوید ز مردم نهان

محمّد شهنشاه یزدان پرست

همی راست خواهد از دین پرست

همی آیت فاستقم خواند او

ز دینی کجا متهم داند او

چو باد سمندش بدو بگذرد

همی آنچه گردون بدو ننگرد

در این راه آیین بجوید همی

که گیتی ز بددین بشوید همی

من ایدر رسانیده بودم سخن

که بشکفت شاخ درخت کهن

بیاراست دستور بر پیشگاه

بر او مهربان گشت فرخنده شاه

بدو داد دیوان و جای پدر

چه زیباست جای پدر بر پسر

ندید و نبیند دگر چرخ پیر

شهی چون محمّد، چو احمد وزیر

ملکشاه و خواجه مگر زنده شد

لب فلسفی زین پر از خنده شد

از او داد شد دُر چو دریای رنگ

وزاین رای زاید چو نافه ز رنگ

به خشم افگند سنگ مانند آب

به حکم آن بپوشد رخ آفتاب

به تیغ او برآرد ز دریا دمار

به کلک این کند قاع باغ بهار

سر تخت از آن و رخ بخت از این

فروزنده بادا همیشه چنین

از او جان بدخواه، رنجور باد

وز این چشم بد، سال و مه دور باد

ایا شهریاری که هنگام کین

ز سمّ سمندت بلرزد زمین

به شمشیر خشم و به رای ردان

جهان بستدی تو ز دست بدان

به شمشیر بخشش تویی سرفراز

مرا نیز بستان ز دست نیاز

ز دستور پیشین به من بد رسید

چو بد کرد، دیدم که چون بد کشید

نداد آنچه فرمودی ای شهریار

به من بنده، دستور ناسازگار

که هر کاو کند نام مردی بلند

نیاید ز بدگوهران جز گزند

ز بخشش کرا نیست یک پاره جو

نیابد از او هیچ کس آرزو

کنون کار دیوان بدان بازگشت

که گیتی زنامش پرآواز گشت

تو جای پدر داری و رای او

به فرزند خواجه سزد جای او

از این به همانا ندیدی تو رای

که دادی بدو این گرانمایه جای

که هم پاکدین است و هم مهربان

دلش با گمان راست و با دل زبان

بماناد در پیش تخت بلند

به تو شاد و تو شاد و دور از گزند