گنجور

 
ایرانشان

دگر روز قارن فرستاده ای

جوانی سخنگوی و آزاده ای

بدیشان فرستاد و شد سوی در

که و مه ز باره برآورد سر

سخنگوی گفت: ای گرانمایگان

دلیران چین و گرانسایگان

شما را که هستید پیر و جوان

درود از زبان جهان پهلوان

همی گوید آن شیر کشور گشای

که شاه جهان را چنان بود رای

که کشور بشوید ز بیداد کوش

بدان گه که برخاست از در خروش

ز چین بود فرزانه پنجاه مرد

به درگاه شاه آمده پُر ز درد

همی ناله آمد ز برنا و پیر

فزون بود یک هفته بر در نفیر

همه کارِ بیداد او خواندند

همی خاک بر درگه افشاندند

همه جامه کرده کبود و سیاه

دژم گشت از آن کار، فرخنده شاه

فریدون نه بر خوی ضحاک بود

که او نام بیداد نتوان شنود

فرستاد ما را از ایران زمین

که بیداد او باز دارم ز چین

مرا رزم با این ستمکاره بود

که بیدادگر بود و خونخواره بود

به بیدادگر بند شاید همی

از این پس چرا رزم باید همی

مرا با شما هیچ کس جنگ نیست

هم این جا مرا بودن آهنگ نیست

چو بیدادی کوش برداشتم

یکی آرزوی دگر داشتم

که ریشی که او کرد، مرهم کنم

دل مردم شهر بی غم کنم

کنون مردم لشکری سربسر

مرا چون برادر شدند و پدر

چو خواهند کایدر بداریمشان

سر از چرخ برتر برآریمشان

وزایشان کسی گر شود نزد شاه

منم پیش شاهش نماینده راه

کنم پایمردیش در پیش تخت

همی تا نماید بدو روی بخت

وگر شهری و مرد دهقان نژاد

ز بیدادگر تا نیارند یاد

به زنهار یزدان و شاه منند

اگر دشمن ار نیکخواه منند

یکایک شوید از پی کار خویش

همه بر سر کشت و بازار خویش

که ما بر همه پاسبانی کنیم

به داد و دهش مهربانی کنیم

فزونی دهیم از دگر شهرها

بسازیم تریاک آن زهرها