گنجور

 
ایرانشان

چو خورشید بر زد سر از برج گاو

خروشان همی بر هوا شد چکاو

دو لشکر برآمد به میدان کین

بتوفید از آواز گردان زمین

چپ و راست، قلب و جناح سپاه

بیاراست کوش و سپهدار شاه

تبیره به زخم آمد و بانگ کوس

جهان کرد لشکر ز گرد آبنوس

همی خواند مردان رزم آزمای

سوی رزم از آواز شیپور و نای

برآمد خروش ده و دار و گیر

چکاچاک زوبین و باران تیر

ز هر دو سپه کشته آمد بسی

به خون کشور آغشته آمد بسی

چو کوش آن چنان دید با صد سوار

بزرگان چین و دلیران کار

نهان خویشتن زد بر ایران سپاه

همی بردشان سوی قلب سپاه

برآن حمله اندر فراوان بکشت

کسی کاو توانست بنمود پشت

از ایرانیان هرکه او را بدید

چو از گرگ آهو همی زو رمید

چو دید آن سپه را گریزان قباد

گرازان به تندی بهم برفتاد

به جنگاوران اندر افتاد شور

گریزان و ترسان چو از شیر گور

برآشفت و گفتا شما را چه بود

کز این لشکر گشن برخاست دود

نه شمشیر دشمن کنون گشت چیز

کز این سان گرفتید راه گریز

شکسته سپاهی نه دست و نه پای

نه نیزند مردان رزم آزمای

ستوهی نمودن کنون چیست باز

نداریم شرم از شه سرفراز

سواری گریزنده آواز داد

که ما را بمالد همی دیوزاد

نهان اندر آمد میان سپاه

گروهی پسِ پشت او کینه خواه

بهم برزد آن بیکرانه سپاه

بسی کرد یاران ما را تباه

دل چینیان یافت پیروز کوش

شدند از دلیری بدو سخت کوش

سپهبد چو پاسخ چنین یافت گفت

که با دیوزاده غمان باد جفت

همان گه گزین کرد هفتاد مرد

برافگند بر گستوان نبرد

بزد خویشتن بر سواران چین

ز خون لاله گون کرد روی زمین

سپاه فریدون ز زخم قباد

دلیری نمودند و دادند داد

برآویختند و برآمیختند

ز خون دلیرا گِل انگیختند

همه خاک با لاله همرنگ شد

ز کشته زمین بر یلان تنگ شد

به زخمی سواری همی کشت کوش

قباد دلاور شده سخت کوش

که هر زخم کز یال وی شد روان

جدا کرد از اندام دشمن روان

دو لشکر بدان سان برآمد بهم

که گردون شد از زخم ایشان دژم

چو از نیمه ی روز بگذشت هور

بماندند یکسر سوار و ستور

برابر فتادند کوش و قباد

سپهبد بدو تاخت مانند باد

بدو گفت کای بد رگ بدستیز

نخواهی همی مرد تا رستخیز

نخواهد جهان از بلای تو رست

کنون تا به کی کشّی ای دیو مست

من امروز برهانم از تو جهان

به زخم دلیران و فرّ مهان

چو کوش آن سخنها شنید از قباد

برآشفت و شبرنگ را چرخ داد

درآمد بکردار آذرگشسب

بزد تیغ و آمدش بر یال اسب

سر بارگی چون ز تن دور شد

سپهبد به دل سخت رنجور شد

پیاده سوی دشمن آهنگ کرد

زمانی به گرز گران جنگ کرد

بدو تاخت بار دگر کوش تنگ

بدان تا زند تیغ الماس رنگ

سپهبد برآورد یکباره شور

بینداخت گرز از پس وی به زور

به کتفش درآمد سر گرز راست

بدان سان که از زین همی گشت خواست

ز سستی بیفتاد تیغش ز دست

سپهبد به اسب دگر برنشست

برانگیخت و آهنگ او کرد باز

برآویخت با او زمانی دراز

نبودند بر یکدگر دستیاب

شب آمد گران شد سر از رنج خواب

جدا شد ز یکدیگران دو سپاه

ز هم بازگشتند سالار و شاه

همه سرکشان پیش کوش آمدند

به خوان و خورشهای نوش آمدند

بدیشان چنین گفت کامروز رزم

به چشمم چنان بود چون جای بزم

سپهدار ایران به ما باز خورد

ز جانش برآورده بودیم گرد

بکشتم به زیر اندرش بارگی

نهاد اندر او روی بیچارگی

چو سستی نمودند پر مایگان

بجست او ز شمشیر ما رایگان

دویدند یارانش یکباره پیش

کشیدند باره سوارانش پیش

رها شد ز دست من آن کینه جوی

اگر باز فردا ببینمش روی

من او را به یک زخم بیجان کنم

دل لشکر از درد پیچان کنم

می روشن آورد تا نیمشب

به بازی و رامش گشادند لب

چو دیده شد از خواب و باده گران

سوی خیمه رفتند گندآوران