گنجور

 
۱۲۰۱

منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱ - در صفت بهار و مدح ابوالحسن

 

... بوستان گویی بتخانه فرخار شده ست

مرغکان چون شمن و گلبنکان چون وثنا

بر کف پای شمن بوسه بداده وثنش ...

... وان گل نار بکردار کفی شبرم سرخ

بسته اندر بن او لختی مشک ختنا

سمن سرخ بسان دو لب طوطی نر

که زبانش بود از زر زده در دهنا

وان گل سوسن ماننده جامی ز لبن

ریخته معصفر سوده میان لبنا

ارغوان بر طرف شاخ تو پنداری راست ...

... سندس رومی گشته سلب یاسمنا

سال امسالین نوروز طربناک تر است

پار و پیرار همی دیدم اندوهگنا

این طربناکی و چالاکی او هست کنون

از موافق شدن دولت با بوالحسنا

منوچهری
 
۱۲۰۲

منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۹ - در مدح سلطان مسعود غزنوی

 

... نه این دل ما غارت ترکان تتارست

از ما بستانی دل و ما را ندهی دل

با ما چه سبب هست ترا یا چه شمارست ...

... اندر ملکان هر چه هنر بود عوارست

آن ملکستانی که هر آن ملک که بستاند

کو تیغ بدو تیز کند ملکسپارست ...

... وز کیسه شاهانش هر روز نثارست

هر چند که خوبست درو خوبترین چیز

دیدار شه پیلتن شیرشکارست

آمد ملکا عید و می لعل همی گیر

کاین می سبب رستن بنیان ضرارست

می بر تو حلالست که در دار قراری ...

منوچهری
 
۱۲۰۳

منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۳ - در وصف خزان و مدح احمدبن عبدالصمد وزیر سلطان مسعود

 

... مادر بچه را تا ز شکم نارد بیرون

بستر نکند وین نه نهانست عیانست

اندر شکم او خود بچه را بسترکی زرد

کرده ست و بدو در ز سر بچه نشانست ...

... زیرا که سیاهی صفت ماه روانست

عیبیش جز این نیست که آبستن گشته ست

او نوز یکی دخترکی تازه جوانست

بی شوی شد آبستن چون مریم عمران

وین قصه بسی طرفه تر و خوشتر از آنست

زیرا که گر آبستن مریم به دهان شد

این دختر رز را نه لبست و نه دهانست

آبستنی دختر عمران به پسر بود

آبستنی دختر انگور به جانست

آن روح خداوند همه خلق جهان بود ...

... درانه و دوزان به سر کلک نیابی

درانه و دوزان به سر کلک و بنانست

اندر کرمش هر چه گمان بود یقین شد ...

... این حاشیه شاه رگست و شریانست

دستور طبیبست که بشناسد رگ را

چون با ضربان باشد و چون بی ضربانست ...

... این کار وزارت که همی راند خواجه

نه کار فلان بن فلان بن فلانست

بود آن همگان را غرض و مصلحت خویش ...

منوچهری
 
۱۲۰۴

منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۲۷ - در مدح سلطان مسعود غزنوی

 

... وان گلاب آورد سوی مرغزار از کوهسار

خاک پنداری به ماه و مشتری آبستنست

مرغ پنداری که هست اندرگلستان شیرخوار ...

... وان یکی دوزد ندارد رشته و سوزن به کار

نافه مشکست هرچ آن بنگری در بوستان

دانه درست هرچ آن بنگری در جویبار

این یکی دری که دارد بوی مشک تبتی ...

... بیخته برگ سمن بر عارضین شنبلید

ریخته برگ بنفشه بر رخان جلنار

این چو روی سرخ گشته از سر دندان کبود ...

... نسترن بینی گرفته زردگل را درکنار

این چو زرین چشم بر وی بسته سیمین چشمبند

وان چو سیمین گوش اندر گوش زرین گوشوار ...

منوچهری
 
۱۲۰۵

منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۲۸ - در مدح سلطان مسعود غزنوی

 

... جویش پر از صنوبر و کوهش پر از سمن

راغش پر از بنفشه و باغش پر از بهار

نوروز ازین وطن سفری کرد چون ملک ...

... برداشت پنجه های همه ساعد چنار

بستد عمامه های خز از سبز ضیمران

بشکست حقه های زر و در میوه دار ...

... از فر و زینت تو که پیرار بود و پار

بنگاه تو سپاه زمستان بغارتید

هم گنج شایگانت و هم در شاهوار ...

... ای خسرو بزرگ و امیر بزرگوار

پنجاه روز ماند که تا من چو بندگان

در مجلس تو آیم با گونه گون نثار ...

... سیصد وزیر گیری بیش از بزرگمهر

سیصد امیر بندی بیش از سپندیار

اندر عراق بزم کنی در حجاز رزم ...

... غل بود بود بر نهاده به جیحون بر استوار

جز تو نبست گردن جیحون کسی به غل

واندر نراند پیل به جیحون درون هزار

دو سال یا سه سال در آن بود تا ببست

جسری بر آب جیحون محمود نامدار

در مدت دو هفته ببستی تو ای ملک

جسری بر آب جیحون به زان هزاربار ...

... در عز و در سلامت و در یمن و در یسار

در زینهار خویش بداری و بند خویش

او را و خانمان و منش را به روزگار ...

منوچهری
 
۱۲۰۶

منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۳۳ - در وصف بهار و مدح شهریار

 

نوبهار آمد و آورد گل تازه فراز

می خوشبوی فزار آور و بربط بنواز

ای بلنداختر نام آور تا چند به کاخ ...

... که همی بلبل بر سرو کند بانگ نماز

به سماعی که بدیعست کنون گوش بنه

به نبیدی که لطیفست کنون دست بیاز

گر همی خواهی بنشست ملکوار نشین

ور همی تاختن آری به سوی خوبان تاز ...

... طرب و ملک و نشاط و هنر و جود و نیاز

بستان کشور جود و بفشان زر و درم

بشکن لشکر بخل و بفکن پیکر آز ...

... همچنان برق مجال و به روش باد مجاز

پایش از پیش دو دستش بنهد سیصد گام

دستش از پیش دو چشمش بنهد سیصد باز

بانگ او کوه بلرزاند چون شنه شیر ...

... به چنین اسب گذار و به چنین اسب گراز

رخ دولت بفروز آتش فتنه بنشان

دل حکمت بزدای آلت ملکت به طراز

بر همه خلق ببند و به همه کس بگشای

درهای حدثان و خمهای بگماز ...

... جام بر کف نه و بر نه به دل اعدا گاز

کش و بند و بر و آر و کن کار و خور و پوش

کین و مهر و غم و لهو و بد و نیک و می و راز ...

منوچهری
 
۱۲۰۷

منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۳۴ - در مدح سلطان مسعود غزنوی

 

... ای خداوندی که تا تو از عدم پیدا شدی

بسته شد درهای بخل و آن نیکی گشت باز

خدمت تو بر مسلمانان نماز دیگرست ...

... تا همی گیتی بماند اندرین گیتی بمان

تا همی عزت بنازد اندرین عزت بناز

نوش خور شمشیرزن دینار ده ملکت ستان ...

منوچهری
 
۱۲۰۸

منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۳۹ - در مدح اسپهبد

 

... با خروش و با نفیر و با غریو و با غرنگ

عاشقی کو بر میان خویش بر بسته ست جان

از سر زلفین معشوقش کمر بسته ست تنگ

زنگیی گویی بزد در چنگ او در چنگ خویش ...

... داد جشن مهرگان اسپهبد عادل دهد

آن کجا تنها به کشکنجیر بندازد زرنگ

آب چون آتش بود با خشمش آتش همچو آب ...

منوچهری
 
۱۲۰۹

منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۴۳

 

... هر گه که زند قمری راه ماورالنهری

گوید به گل حمری باده بستان بلبل

آن بلبل کاتوره برجسته ز مطموره ...

... چون فاخته دلبر برتر پرد از عرعر

گویی که به زیر پر بربسته یکی جلجل

آن قمری فرخنده با قهقهه و خنده

اندر گلو افکنده هر فاخته ای یک غل

بوید به سحرگاهان از شوق بناگاهان

چون نکهت دلخواهان بوی سمن و سنبل

آن زاغ در آسابر همچون حبشی کاذر

بربسته به شاخ اندر هم سنبل و هم عنصل

آن کرکی با کرکی گوید سخن ترکی ...

منوچهری
 
۱۲۱۰

منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۵۰ - در لغز شمع و مدح حکیم عنصری

 

... سه سرخسی و سه کاندر سغد بوده مستکن

ابن هانی ابن رومی ابن معتز ابن بیض

دعبل و بوشیص و آن فاضل که بود اندر قرن ...

... کوثرست الفاظ عذب او و معنی سلسبیل

ذرق او انهار خمر و وزنش انهار لبن

لذت انهار خمر اوست ما را بی حساب ...

... روی شسته آسمان او به آب لاجورد

دست در بسته زمینش از قیر و از مشک ختن

راست چون یک قبضه و یک خانه قوسی بود

آن بنات النعش تابان بر سر کوه یمن

بر سپهر لاجوردی صورت سعدالسعود ...

منوچهری
 
۱۲۱۱

منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۵۱ - در مدح علی‌بن محمد

 

... چو گرد بابزن مرغ مسمن

بنات النعش گرد او همی گشت

چو اندر دست مرد چپ فلاخن ...

... چو دو مار سیه بر شاخ چندن

دمش چون تافته بند بریشم

سمش چون ز آهن پولاد هاون ...

... سوار نیزه باز خنجر اوژن

علی بن محمد میر فاضل

رفیع البینات صادق الظن ...

... سیاست کردنش بهتر سیاست

زلیفن بستنش بهتر زلیفن

یگانه گشته از اهل زمانه ...

... چو خورشیدی که در تابد ز روزن

که گر زین سو بدو در بنگرد مرد

بدانسو در زمین بشمارد ارزن ...

... درم ده دوست خوان دشمن پراکن

به چشم بخت روی ملک بنگر

به دست سعد پای نحس بشکن ...

منوچهری
 
۱۲۱۲

منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۵۶ - در وصف جشن مهرگان و مدح ابوحرب بختیار

 

... گلنارها بیرنگ ها شاهسپرم بی چنگ ها

گلزارها چون گنگ ها بستان ها چون اودیه

لاله نروید در چمن بادام نگشاید دهن

نه شبنم آید بر سمن نه بر شکوفه اندیه

نرگس همی در باغ در چون صورتی از سیم و زر ...

... بلبل نگوید این زمان لحن و سرود تازیان

قمری نگرداند زبان بر شعر ابن طثریه

بلبل چغانه بشکند ساقی چمانه پرکند ...

... انگورها بر شاخها ماننده چمچاخها

واویجشان چون کاخها بستانشان چون بادیه

گردان بسان کفچه ای گردن بسان خفچه ای ...

... دشمنت را جویندگان جویند اندر دومکان

در بند و چه در این جهان در آن جهان در هاویه

خشمت اگر یک دم زدن جنبش کند بر خویشتن ...

... رسواترند اعدای تو از نقشهای الفیه

پیرایه عالم تویی فخر بنی آدم تویی

داناتر از رستم تویی در کار جنگ و تعبیه ...

... بر فرخی و بر بهی گردد ترا شاهنشهی

این بنده را گرمان دهی وان بنده را گرمانیه

بسته عدو را دست پس چون ملحد ملعون خس

کش کرد مهدی در قفس و آویختش در مهدیه ...

منوچهری
 
۱۲۱۳

منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۶۱ - در مدح سلطان مسعود غزنوی

 

... نیکوست به چشم من در پیری و برنایی

خوبست به طبع من در خوابی و بیداری

جنگی که تو آغازی صلحی که تو پیوندی ...

... ای میر جهان ایزد بسپرد به تو کیهان

کیهان به ستمکاران دانم که بنسپاری

این ملکت مشرق را وین ملکت مغرب را

آری تو سزاواری آری تو سزاواری

شغل همه برسنجی داد همه بستانی

کار همه دریابی حق همه بگزاری ...

... نیک و بد این عالم پیش و پس کار او

زودا که تو دریابی زودا که تو بنگاری

خشتی که ز دیواری بردند به بیدادی ...

... وان را بدلش شاخی از در و گهر کاری

دولت به رکوع آید آنجا که تو بنشینی

نصرت به سجود آید آنجا که تو بگذاری ...

منوچهری
 
۱۲۱۴

منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۶۳ - در مدح شیخ العمید(ابوسهل زوزنی)

 

... بمانده ست بر پای چون عرعری

نه بنشیند از پای و نه یک زمان

نهد پهلوی خویش بر بستری

نگیرد طعام و نخواهد شراب ...

... بر او بر نه زری و نه زیوری

ببسته سفالین کمر هفت هشت

فکنده به سر بر تنک معجری

چو آبستنان اشکم آورده پیش

چو خرمابنان پهن فرق سری

بسی خاک بنشسته برفرق او

نهاده به سر بر گلین افسری ...

منوچهری
 
۱۲۱۵

منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۶۷ - در شرح شکایت

 

... نه بر اطلال و دیار و نه وحوش و نه ظبی

بو نواس و بو حداد و بوملیک ابن البشیر

بو دواد و بن درید و ابن احمر یافتی

آنکه گفته ست آذنتنا آنکه گفت الذاهبین ...

... از حکیمان خراسان کو شهید و رودکی

بوشکور بلخی و بوالفتح بستی هکذی

گو بیاید و ببینید این شریف ایام را ...

... گر مدیح و آفرین شاعران بودی دروغ

شعر حسان بن ثابت کی شنیدی مصطفی

بر لب و دندان آن شاعر که نامش نابغه ...

منوچهری
 
۱۲۱۶

منوچهری » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۶۹

 

... تمثالهای عزه و تصویرهای می

بستان بسان بادیه گشته ست پرنگار

از سنبلش قبیله و از ارغوانش حی ...

... چون سبزه بهار بود بانگ عندلیب

چون بند شهریار بود صوت طیطوی

بلبل به زخمه گیرد نی بر سر چنار ...

... پیروز بخت مهتر کهتر نواز نیک

مخدوم اهل مشرق کلثوم بن حیی

فرخ فری که بر سرش از ماه و آفتاب ...

... شسته رسوم زرق و نبشته دو نیم وی

با نظم ابن رومی و با نثر اصمعی

با شرح ابن جنی و با نحو سیبوی

با نکته مغنی و با دانش مطیع

با خاطر مبر و اغراق نفطوی

با خط ابن مقله و با حکمت زهیر

با حفظ ابن معتز و با صحبت ابی

ابر هزبرگون و تماسیح پیل خور ...

... آنجایگاه کانجمن سرکشان بود

تو بوفلانی آن دگران ابنه و بنی

هینی به گاه جنگ به تک خاسته ز کوه ...

... ماند به ساعتی ز یکی روز خشم تو

آن روز کآسمان بنوردند همچو طی

تا اصل مردم علوی باشد از علی ...

منوچهری
 
۱۲۱۷

منوچهری » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۱ - در وصف خزان و مدح سلطان مسعود غزنوی

 

... با او ننشینند و نگویند و نخندند

وین پر نگارینش بر او باز نبندند

تا بگذرد آذر مه و آید سپس آذار ...

... رنگش همه رنگ دو رخ عاشق بیمار

بنگر به ترنج ای عجبی دار که چونست

پستانی سختست و درازست و نگونست ...

... مادرش بجسته سرش از تن بگسسته

نیکو و باندام جراحتش ببسته

یک پایک او را ز بن اندر بشکسته

وآویخته او را به دگر پای نگونسار ...

... یک دختر دوشیزه بدو رخ ننماید

الا همه آبستن و الا همه بیمار

گوید که شما دخترکان را چه رسیده ست ...

... از بهر شما من به نگهداشت فتادم

قفلی به در باغ شما بر بنهادم

درهای شما هفته به هفته نگشادم ...

... تیغی بکشد تیز و گلوباز بردشان

وانگه به تبنگویکش اندر سپردشان

ور زانکه نگنجند بدو در فشردشان ...

... پشت و سر و پهلو به هم اندر شکندشان

از بند شبانروزی بیرون نهلدشان

تا خون برود از تنشان پاک بیکبار ...

... یک روز سبک خیزد شاد و خوش و خندان

پیش آید و بردارد مهر از در و بندان

چون در نگرد باز به زندانی و زندان ...

... گوید که شما را به چسان حال بکشتم

اندر خمتان کردم و آنجا بنگشتم

از آب خوش و خاک یکی گل بسرشتم

کردم سر خمتان به گل و ایمن گشتم

بانگشت خطی گرد گل اندر بنبشتم

گفتم که شما را نبود زین پس بازار ...

... نیکوتر از آنید و بی آهوتر از آنید

زنده تر از آنید و بنیروتر از آنید

والاتر از آنید و نکو خوتر از آنید ...

... دهقان و زمانی به کف دست بدارد

بر دو رخ او رنگش ماهی بنگارد

عود و بلسان بویش در مغز بکارد ...

... روی همه گیتی کند از خارجیان پاک

تا روی به جنبش ننهد ابر شغبناک

صافی نشود رهگذر سیل ز خاشاک ...

... چندان بزند نیزه که نیزه بخروشد

بندش به هم اندرشود از بسکه بکوشد

دشمن ز دو پستان اجل شیر بنوشد

بگذارد حنجر به دم خنجر پیکار ...

... خرس از در گلشن نه و خوک از درگلزار

هر کو به جز از تو به جهانداری بنشست

بیدادگرست ای ملک و بیخرد و مست ...

... بر وقف خدا هیچکسی را نبود دست

از وقف کسان دست بباید بسزا بست

نیکو مثلی گفته ست النار ولا العار ...

... از دهر بد این شه را این ملکت بسیار

تا تو به ولایت بنشستی چو اساسی

کس را نبود با تو درین باب سپاسی ...

... ای راهنمای به سر راهنمایان

ای بسته گشای در هربسته گشایان

ای ملک زداینده هر ملک زدایان ...

... از پای افاضل تو کنی خار زمانه

وز بستر غفلت تو کنی ما را بیدار

تو زانچه بگفتند بسی بهتر بودی

برجان و روان پدرانت بفزودی

چندانکه توانستی رحمت بنمودی

چندانکه توانستی ملکت بزدودی ...

... دشوار تو آسان شد و آسان تو دشوار

بسته مشواد آنچه به نصرت بگشادی

پاینده همی بادا هرچ آن تو نهادی ...

منوچهری
 
۱۲۱۸

منوچهری » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۲ - در وصف بهار و مدح ابوحرب بختیار محمد

 

... بلبلکان زند و ستا خواستند

فاختگان همبر بنشاستند

نای زنان بر سر شاخ چنار ...

... سرخ گلان یاقوت اندوختند

سروبنان جامه نو دوختند

زین سو و زان سو به لب جویبار ...

... بوقلمونیها درنوبهار

پیکر در پیکر بنگاشتیم

لاله بر لاله فرو کاشتیم ...

... باز جهان گشت چو خرم بهشت

خوید دمید از دو بناگوش مشت

ابر به آب مژه در روی کشت ...

... صحرا گویی که خورنق شده ست

بستان همرنگ ستبرق شده ست

بلبل همطبع فرزدق شده ست ...

... دوست نبینی چه ستاند همی

باغ بتان را بنشاند همی

بر سمن و نسترن و لاله زار ...

... کرده ظفرمسکن در مسکنش

بسته وفا دامن در دامنش

خلق ندانم به سخن گفتنش ...

... همتش از چرخ همی بگذرد

رایش در غیب همی بنگرد

هیبت او چنگل شیران درد ...

منوچهری
 
۱۲۱۹

منوچهری » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۳ - در تهنیت عید و مدح سلطان مسعود غزنوی

 

... سروان سهی عبقری سبز خریدند

بادام بنان مقنعه بر سر بدریدند

شاه اسپرمان چینی در زلف کشیدند ...

... بی قهقهه یک بار ندیدم که بخندند

جز خاربنان جایگه خود نپسندند

بر پهلو از این نیمه بدان نیمه بگردند ...

... گوییکه سحرگاه همی خواب گزارند

ماه سه شبه از بر گردن بنگارند

از غالیه بی آنکه همی غالیه دارند ...

... چون نیم دبیری که غلط کرده به اشمار

چون آهوکان سم بنهند و بگرازند

گویی که همه مهره نرد شبه بازند ...

... گاهی بدرد پیرهن و گاه بدوزد

گاهیش بیاموزد و گاهی بناموزد

گاهی به بیابانش برد گاه به کهسار

ابر از فزع باد چو از کوه بخیزد

با باد درآویزد و لختی بستیزد

تیغی بکشد منکر و میغی بنگیزد

آخر نه بس آید به هزیمت بگریزد ...

منوچهری
 
۱۲۲۰

منوچهری » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۴ - مسمط چهارم

 

بوستانبانا امروز به بستان بده ای

زیر آن گلبن چون سبز عماری شده ای

آستین برزده ای دست به گل برزده ای

غنچه ای چند ازو تازه و تر بر چده ای

دسته ها بسته به شادی بر ما آمده ای

تا نشان آری ما را ز دل افروز بهار ...

... هر کجا تازه گلی یابی از مهرببوی

هر کجا یابی ازین تازه بنفشه خودروی

همه را دسته کن و بسته کن و پیش من آر

چون به هم کردی بسیار بنفشه طبری

باز برگرد به بستان در چون کبک دری

تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی طری ...

منوچهری
 
 
۱
۵۹
۶۰
۶۱
۶۲
۶۳
۵۵۱