گنجور

 
منوچهری

نوبهار آمد و آورد گل تازه فراز

می خوشبوی فزار آور و بربط بنواز

ای بلنداختر نام‌آور، تا چند به کاخ

سوی باغ آی که آمد گه نوروز فراز

بوستان عود همی‌سوزد، تیمار بسوز

فاخته نای همی‌سازد، طنبور بساز

به قدح بلبله را سر به سجود آور زود

که همی بلبل بر سرو کند بانگ نماز

به سماعی که بدیعست، کنون گوش بنه

به نبیدی که لطیفست، کنون دست بیاز

گر همی‌خواهی بنشست، ملکوار نشین

ور همی تاختن آری به سوی خوبان تاز

بدوان از بر خویش و بپران از کف خویش

بر آهوبچه، یوز و بر تیهوبچه، باز

زرستان: مشک فشان، جام ستان، بوسه بگیر

باده خور، لاله سپر، صید شکر، چوگان باز

بخل کش، داد ده و شیرکش و زهره شکاف

تیغ کش، باره فکن، نیزه زن و تیرانداز

طلب و گیر و نمای و شمر و ساز و گسل

طرب و ملک و نشاط و هنر و جود و نیاز

بستان کشور جود و بفشان زر و درم

بشکن لشکر بخل و بفکن پیکر آز

آفرین زین هنری مرکب فرخ پی تو

که به یک شب ز بلاساغون آید به طراز

شخ نوردیکه چو آتش بود اندر حمله

همچنان برق مجال و به روش باد مجاز

پایش از پیش دو دستش بنهد سیصد گام

دستش از پیش دو چشمش بنهد سیصد باز

بانگ او کوه بلرزاند، چون شنهٔ شیر

سم او سنگ بدراند، چون نیش گراز

چون ریاضتش کند رایض چون کبک دری

بخرامد به کشی در ره و برگردد باز

نه به دستش در خم و نه به پایش در عطف

نه به پشتش در، پیچ و نه به پهلو در، ماز

بهتر از حوت به آب اندر، وز رنگ به کوه

تیزتر ز آب به شیب اندر وز آتش به فراز

بگذرد او به یکی ساعت از پول صراط

بجهد باز به یک جستن از کوه طراز

ره بر و شخ شکن و شاد دل و تیز عنان

خوش رو و سخت سم و پاک تن و جنگ آغاز

گوش و پهلو و میان و کتف و جبهه و ساق

تیز و فربی و نزار و قوی و پهن و دراز

برق جه، باد گذر، یوز دو و کوه قرار

شیر دل، پیل قدم، گورتک، آهو پرواز

بجهد، گر به جهانی، ز سر کوه بلند

بدود، گر بدوانی ز بر تار طراز

که کن و بارکش و کارکن و راهنورد

صفدر و تیزرو و تازه رخ و شیرآواز

به چنین اسب نشین و به چنین اسب گذر

به چنین اسب گذار و به چنین اسب گراز

رخ دولت بفروز، آتش فتنه بنشان

دل حکمت بزدای، آلت ملکت به طراز

بر همه خلق ببند و به همه کس بگشای

درهای حدثان و خمهای بگماز

نجهد از بر تیغت، نه غضنفر، نه پلنگ

نرهد از کف رادت، نه بضاعت، نه جهاز

ماه را راس و ذنب ره ندهد در هر برج

تا ز سعد تو ندارند مر این هر دو جواز

ذاکر فضل تو و مرتهن بر تواند

چه طرازی به طراز و چه حجازی به حجاز

نصرت از کوههٔ زینت نه فرودست و نه بر

دولت از گوشهٔ تاجت نه فرازست و نه باز

همچنین دیر زی و شاد زی و خرم زی

همچنین داد ده و نیزه زن و بخل گداز

دست زی می بر و بر نه به سر نیکان تاج

جام بر کف نه و بر نه به دل اعدا گاز

کش و بند و بر و آر و کن کار و خور و پوش

کین و مهر و غم و لهو و بد و نیک و می و راز

ده و گیر و چن و باز و گز و بوس و روو کن

زر و جام و گل و گوی و لب و روی و ره ناز

دل خویش و کف خویش و رخ خویش و سر خویش

بزدای و بگشای و بفروز و بفراز