گنجور

 
منوچهری

چنین خواندم امروز در دفتری

که زنده‌ست جمشید را دختری

بود سالیان هفتصد هشتصد

که تا اوست محبوس در منظری

هنوز اندر آن خانهٔ گبرکان

بمانده‌ست بر پای چون عرعری

نه بنشیند از پای و نه یک زمان

نهد پهلوی خویش بر بستری

نگیرد طعام و نخواهد شراب

نگوید سخن با سخنگستری

مرا این سخن بود نادلپذیر

چو اندیشه کردم من از هر دری

بدان خانهٔ باستانی شدم

به هنجار چون آزمایشگری

یکی خانه دیدم ز سنگ سیاه

گذرگاه او تنگ چون چنبری

گشادم در او به افسونگری

برافروختم زروار آذری

چراغی گرفتم چنانچون بود

ز زر هریوه سر خنجری

در آن خانه دیدم به یکپای بر

عروسی کلان، چون هیونی بری

سفالین عروسی به مهر خدای

بر او بر نه زری و نه زیوری

ببسته سفالین کمر هفت هشت

فکنده به سر بر تنک معجری

چو آبستنان اشکم آورده پیش

چو خرمابنان پهن فرق سری

بسی خاک بنشسته برفرق او

نهاده به سر بر گلین افسری

بر و گردنی ضخم چون ران پیل

کف پای او گرد چون اسپری

دویدم من از مهر نزدیک او

چنانچون بر خواهری خواهری

ز فرق سرش باز کردم سبک

تنکتر ز پر پشه چادری

ستردم رخش را به سرآستین

ز هر گرد و خاکی و خاکستری

فکندم کلاه گلین از سرش

چنان کز سر غازییی مغفری

بدیدم به زیر کلاهش فراخ

دهانی و زیر دهان حنجری

مر او را لبی زنگیانه سطبر

چنانچون رجوعی لب اشتری

ولیکن یکی سلسبیلش سبیل

گشاده بد اندر دهانش دری

همی بوی مشک آمدش از دهان

چو بوی بخور آید از مجمری

مرا عشق آن سلسبیلش گرفت

چو عشق پریچهرهٔ احوری

ببردم ازو مهر دوشیزگی

وزان سلسبیلش زدم ساغری

یکی قطره زو برکفم برچکید

کف دستم گشت چون کوثری

ببوییدم او را وزان بوی او

برآمد ز هر موی من عبهری

به ساغر لب خویش بردم فراز

مرا هر لبی گشت چون شکری

امیری شدم آن زمان، زان سبیل

ز لهو و طرب گرد من لشکری

یکی هاتف از خانه آواز داد

چون رامشبری نزد رامشگری

که هست این عروسی به مهر خدای

پریچهرهٔ سعتری منظری

بباید علی‌الحال کابینش کرد

بیرزد به کابین چنین دختری

بود عقد کابین او اینکه تو

کنی سجدهٔ شکر چون شاکری

سر از سجده برداری و این شراب

کشی یاد فرخنده رخ مهتری

ندیم شه شرق شیخ العمید

مبارک لقایی، بلند اختری

سخاوت همی‌زاید از دست او

که هر بچه‌ای زاید از مادری

نه نافه بیارد همه آهویی

نه عنبر فشاند همه جوذری

دو کوثر بر آن دوکف دست اوست

بهشت برین را بود کوثری

گران حلم او در سبک عزم اوست

به هر کشتیی در، بود لنگری

به فعلش به پایست اخلاق نیک

به شاهی به پایست هر لشکری

سر کلک او بر تن کلک او

سر اسودی بر تن اصفری

چو سیمین دواتش ندیده‌ست کس

تنمؤمنی، با دل کافری

ایا خواجه همداستانی مکن

که بر من تحمل کند ابتری

فراوان مرا حاسدان خاستند

ز هر گوشه‌ای و ز هر کشوری

تو گر حافظ و پشتبانی مرا

به ذره نیندیشم از هر غری

چنین حضرتی را بدین اشتهار

نباشد زیان از چو من شاعری

چه نقصان ز یک مرغ در خرمنی

چه بیشی ز یک حرف در دفتری

الا تا ازین جمع پیغمبران

نباشد حکیمی چو پیغمبری

خداوند ما باد پیروزگر

سرو کار او با پرندین بری