گنجور

 
منوچهری

نوروز برنگاشت به صحرا به مشک و می

تمثالهای عزه و تصویرهای می

بستان بسان بادیه گشته‌ست پرنگار

از سنبلش قبیله و از ارغوانش حی

صد کارگاه ششترکرده‌ست باغ لاش

صد کارگاه تبت کرده‌ست دشت طی

طاوس میان باغ دمان و کشی‌کنان

چنگش چو برگ سوسن و پایش چو برگ نی

بالش بسان دامن دیبای زربفت

دمش پر از هلال و جناحش پر از جدی

وین هدهد بدیع، درین موسم ربیع

برجاسوار تاجی بر سر نهاده وی

برجاس او به سربر، گه باز و گه فراز

چون خادمی که سجده برد پیش شاه ری

قمری هزار نوحه کند بر سر چنار

چون اهل شیعه بر سر اصحاب نینوی

مرغ اندر آبگیر و بر او قطره‌های آب

چون چهرهٔ نشسته بر او قطره‌های خوی

از قهقههٔ قنینه چو می زو فروکنی

کبک دری بخندد، شبگیر تا ضحی

چون سبزهٔ بهار بود بانگ عندلیب

چون بند شهریار بود صوت طیطوی

بلبل به زخمه گیرد نی بر سر چنار

چون خواجهٔ خطیر برد دست را به می

پیروز بخت مهتر کهتر نواز نیک

مخدوم اهل مشرق کلثوم بن حیی

فرخ فری که بر سرش از ماه و آفتاب

چترست، چون دو بال همای خجسته فی

معروف گشته از کف او خاندان او

چون از سخای حاتم طی، خاندان طی

هنگام همت وی و هنگام جود وی

شیء است همچو لا شیء و لاشیء همچو شیء

دور از فجور و فسق و بری از ریا و زور

شسته رسوم زرق و نبشته دو نیم وی

با نظم ابن رومی و با نثر اصمعی

با شرح ابن جنی و با نحو سیبوی

با نکتهٔ مغنی و با دانش مطیع

با خاطر مبر و اغراق نفطوی

با خط ابن مقله و با حکمت زهیر

با حفظ ابن معتز و با صحبت ابی

ابر هزبرگون و تماسیح پیل‌خور

با دست اوست، یعنی شمشیر اوست، ای

جز بوی خلق او نشناسد سموم تیر

جز تف خشم او نبرد زمهریر دی

آن سیدی که با دو کف درفشان او

باشد خلیج رومی اندک‌تر از دوخی

آنجایگاه کانجمن سرکشان بود

تو بوفلانی آن دگران ابنه و بنی

هینی به گاه جنگ به تک خاسته ز کوه

هین بزرگ باز نگردد به هین و هی

ماند به ساعتی ز یکی روز خشم تو

آن روز کآسمان بنوردند همچو طی

تا اصل مردم علوی باشد از علی

تا تخم احمد قرشی باشد از قصی

همواره باش مهتر و می‌باش جاودان

مه باش جاودانه و همواره باش حی