گنجور

 
منوچهری

ای ترک ترا با دل احرار چه کارست

نه این دل ما غارت ترکان تتارست

از ما بستانی دل و ما را ندهی دل

با ما چه سبب هست ترا، یا چه شمارست

ما را به از این دار و دل ما به از این جوی

من هیچ ندانم که مرا با تو چه کارست

هرگاه که من جهد کنم دل به کف آرم

بازش تو بدزدی ز من این کارنه کارست

من پار بسی رنج و عنای تو کشیدم

امسال به هش باش که امسال نه پارست

نه دل دهدم کز تو کنم روی به یکسوی

نه با تو ازین بیش مرا رنج و مرارست

هر روز دگر خوی و دگر عادت و کبرست

این خوی بد و عادت تو چند هزارست

خوی تو همی‌گردد و خویی که نگردد

خوی ملک پیلتن شیر شکارست

مسعود ملک آنکه به جنب هنر او

اندر ملکان هر چه هنر بود عوارست

آن ملکستانی که هر آن ملک که بستاند

کو تیغ بدو تیز کند ملکسپارست

در لشکر اسکندر از اسب نبودی

چندانکه در این لشکر از پیل قطارست

ده پانزده من بیش نبد گرز فریدون

هفتاد منی گرز شه شیر شکارست

از چوب بدی تخت سلیمان پیمبر

وین تخت شه مشرق از زر عیارست

گویند که آن تخت ورا باد ببردی

وین نزد من ای دوست نه فخرست و نه عارست

زیرا که هر آن چیز که بادش برباید

باشد سبک و هر چه سبک باشد خوارست

ار روی ملوکانش هر روز نشاطست

وز کیسهٔ شاهانش هر روز نثارست

هر چند که خوبست، درو خوبترین چیز

دیدار شه پیلتن شیرشکارست

آمد ملکا عید و می لعل همی‌گیر

کاین می سبب رستن بنیان ضرارست

می بر تو حلالست که در دار قراری

وان را بزه باشد که نه در دار قرارست

تا خاک فروتر بود و نار زبرتر

تا پیش هوا نار و هوا از پی نارست

گوشت به سوی نوش جهانگیر بزرگست

چشمت به سوی آن صنم باده گسارست

 
 
 
ناصرخسرو

شاخ شجر دهر غم و مشغله بار است

زیرا که بر این شاخ غم و مشغله بار است

آنک او چو من از مشغله و رنج حذر کرد

با شاخ جهان بیهده شورید نیارست

با شاخ تو ای دهر و به درگاه تو اندر

[...]

منوچهری

چرخست ولیکن نه درو طالع نحسست

خلدست ولیکن نه درو جوی عقارست

چون ابروی معشوقان با طاق و رواقست

چون روی پریرویان با رنگ و نگارست

بازیگه شمس و قمر و ببر و هزبرست

[...]

حیدر شیرازی

ساقی! بده آن باده که هنگام بهارست

صحن چمن از سنبل و گل چون رخ یارست

نرگس که بود بر کف او ساغر زرین

چون نرگس مخمور تو در عین خمارست

وقت گل اگر دست دهد یار گل اندام

[...]

کلیم

ساقی خبرت نیست که ایام بهارست

این بیخبری مژده صد بوس و کنارست

در دست خرد چند توان دید عنان را

ساقی بده آن باده که بر عقل سوارست

آن باده که از پرتو آن پنبه و مینا

[...]

صائب تبریزی

ما صافدلان را چه غم از گرد و غبارست؟

زنگار بر آیینه ما جوش بهارست

یک ذره ز سرگشتگی آزار نداریم

بر کشتی ما حلقه گرداب حصارست

چشمی که فروغ از دل بیدار ندارد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه