گنجور

 
۱۱۲۰۱

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۶۹ - به میرزا احمد صفائی نوشته

 

خدا گواه است امروز داستانی که گریبان من از دست تیمار و چنگ پراکندگی باز تواند کشید جز داستان دشت تبت و کشت چل زمین و درختستان توحید نیست هزار بارت نگاشته ام و پوست کنده بر تخته گزارش گذاشته که درخت نشانی و هسته فشانی و دیگر کاشتنی ها سواره و پیاده بار آور و آزاد را گاه فرخ و هنگام پیروز اسپند و نوروز است بر جای آنکه مژده دهی که سنگ آن نوگیر کنده شد و خاک این تپه پراکنده و بلندی های جوی یزدان بخش دوارش برداشته آمد و پستی های تخته جهود به بوم و بالای کرته های یونجه به خاک انباشته دمید از باغ روح کندیم و در زمین های پشت کوه زیر و بالا پراکندیم روناس زیر میرزاخانی سبز و سرشار است و یونجه های کهن کشت از در سبزی داغ بستان و باغ بهار نهال های پیرامن تالاب شاخه های کشن دمیده و دمیدهای تبت بالایی راست و بلند کشیده یونجه ها تخته تخته از نو کاشته ایم و دشت ها کرته کرته به سبزی های خوراکی فراهم داشته و نهال های دیرین از رنج سرما رسته اند و هر شاخ نوخیز را که به مرگ از زندگی نزدیک تر بود برگ های شگرف رسته چل زمین را از گزها پزها کاست و پزدان ها را بر دست خطر گزها رست بر هر مرز ساز افزایشی است و هر بند را برگ آرایشی از هر در آسوده روان باش و آبادی آن راغ بی بر و باغ بی در را به نویدی به از این ها نگران چیزها می نگاری و ژاژها می شماری که هزار پای گوش است و مغز گزای هوش نه از آن دو در نامه نامی است و نه از باغ هنر و جاهای دیگر گزارش و پیامی زهی شگفتی و باژگونه پویی که دانی

من بدین ها خرم و شکفته ام و از آنها درهم و آشفته باز همان لا یی که جان کاهد نه آن آری که دل خواهد اگر این نگارش ها را گشوده یا دیدم و بر گزارش ها گذشته یا شنیدم لال به خاک درآیم و کور از خاک برآیم از آن دسته که دانی رسته ام و بدین رسته که خود یکی از بستگانی پیوسته سخت تر زین مخواه سوگندی

حکایت پیشینگان بیابانک همه ساله پروار می بستند و به بوی آنکه روزی خورش گردد چرب آخور پرورش می رفت و ماهی که به یاسای آن روستا در بند آنست بکشتندی و بی آنکه گربه از خون خوانی جوید یا سگ از خانه استخوانی بوید با خود سپردندی و بی خود بخوردندی بیچاره پیری تنگ روزی و تنک مایه گوشت بر روزن بست و از پی سوخت و پخت خر به برزن تافت و هیمه بر کرد و دو اسبه با سرگشت ابری سخت آویز بر رست و تگرگی مرگ آویز در ریخت در تنگی پای خر از جای در شد و به آسیب سنگی خورد درهم شکست پیر دلتنگ لنگی از هیزم به گردن هشت و لنگ لنگان راه خانه سپردن گرفت جانوری از راه روزن در تافته دید و میخ از گوشت پرداخته تیغ بر رگ بسمل یافت و دو جان گزا دردافزون از گنجایی دل با خوی خشم آلود و چشم خون پالود سر فرا گردون داشت که خدایا خر بارکش را که همی چنگ باید تا بر سنگ نلغزد سم تراشی و جانوری دزد را که سم زیبد تا به دیوار بر نیارد شد چنگ بخشی نمی دانی و نمی پرس خواهم هرگز چنین خدایی نکنی کاش تو پدر بودی و من پسر یا تو کار فرمای و من کارگر تا باز نمایم راست کاری و درست هنجاری کدام است و چاره سازی و کام پردازی را چه نام

تپه تبت تاکنون فرخنده کشتی بود و تل توحید فرخ بهشتی ندانستن و نپرسیدن نه چندان نکوهش و ننگ است و دارای ان دو نستوده خو سزاوار چوب و سنگ پس از سرودن ها و راه نمودن ها که گاو فریدون کند و خر فلاطون گوش بستن و به شوخ چشمی نشستن چرا بیش از اینهم پروای گفت و شنید و در کار آنجا با چون تو گولی تنگ مایه و گیجی سبک سایه چشم به افتاد و امید نماند

یغمای جندقی
 
۱۱۲۰۲

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۷۱ - به میرزا حسن کاشی نگاشته

 

هنگامی که بیداد سر دارم در فراخای ایران دربدر داشت و هر ماه و هفته پیدا ونهفته به مرزی دیگر پای فرسا و آسیمه سر سالی فرمان آبشخورم رخت آرامش از ری به اصفهان افکند در آن کشور به بوی بخشایش راهی می سپردم و به امید آسایش سال و ماهی می رفت بزرگی دانشمند و رادی دستاربند از سامان سمنان که هم از گزند سرداری رخت درنگ در نینوا داشت و دست داوری از چنگ مرگ آهنگ او بر خدای ناچارم بدیشان از کار پریشان نیاز پیک و پیام افتاد و ساز نامه و نام آمد گزارش نامی از سردار ناگزر بود چون از تاب تیمارش دلی سوخته داشتم و روانی به آذر آزار افروخته خامه بر آن خاست تا ساز نکوهش و سردسرایی گیرد و بی پرده انداز دشنام و یاوه درایی دانش پیش بین و هوش دنبال نگر دست فرا پیش داشت که نامه نه گفتاری است که به گفتن باد آید و از یاد شود سال ها افسانه هر انجمن خواهد بود گوش گزار دوست و دشمن خواهد شد دیر یا زود زیان خواهد رست و به خامی و خودکامی جان در سر زبان خواهی کرد دل از آن اندیشه باز آمد و یاری فرخ سروش دیو درون را سگالش دگرگون ساخت بر جای ژاژخایی راز ستایش و سپاس راندم و فزون از خورد گنجایی دارای نوازش و شناخت و خداوند دید و داد ستودم چنان افتاد که نامه من و رسید کاروان سمنان بدان دوست چون کردار و پاداش دوش به دوش آمد و نشست چاپار رهی در بزم وی با آن گروه انبوه گوش به گوش خاست نوشته بر سر انجمن خوانده شد و پوشیده های نگارش بی پرده نیکخواه و بد اندیش را گوش زد و هوش سپار افتاد

یکی از یاران بار که کهن یار و نوشته های مرا خام یا پخته خریدار بود نامه از دست آن دوست بستد و در آستین افکند هنگام بازگشتش در جلگه خوار با جوانمردی که از سرکار سردار پیشکاری داشت و با من پیمان یاری دیدار رست و از هر در سخن رفت پرسش روزگار من فرمود یار سمنانی هر چه دید و دانست بر گفت و گواه آگاهی را بدان نامه دست آویز انگیخت همچنان نگارش در دست و راز گزارش پیوست می رفت چاپاری از سردار بر جنبش دوست خواری در شد و از درنگش آهنگ شتاب داد نامه در چنگ بارکی خاست و چار اسبه پهنه سمنان را راه پیما گشت آنگاه رسید که سردار از گناه نبوده که بدخواه فرا من بسته بود نهاد گذشت اوبارش خسته تفته دل و آشفته روان به کاوش و کینه سرد همی گفت و گرم همی رفت سواری چند ستم باره زنهار خواره خراسانی سان دیده برتاز جندق و کوب خانه و یغمای کالا و آزار بستگان و مانند آن فرمان همی داد یار خواری که جاویدان گرامی باد بی گناهی من و روسیاهی بدخواه را فراتر شد و آن نامه را که گویی از بار خدای فرمان آزادی بود و نوید آبادی فرا پیش داشت خشم آلود بستد و زهر پالود به گزارش سرای انداخت بهر لخت اندر ستایشی دیگر دید و نیایشی از آن خوشتر یافت اندک اندک از دیو خویی بازآمده و به مردم رویی انباز گشت شرنگش شکرزاد و سنگش گهر رست بد اندیش را از در کیفر بالشی افکند و چالشی انگیخت و مالشی افزود که با سی سال افزون گذشتن همچنانش خانه ویران است و در بیغاره انگشت سای و زبان سود ایران با من نیز از آن بیش که شاید و در بند ستایش آید ساز سازش و شناخت و راز مهر و نواخت سرود دیگر هر کس هر چه گفت گوش نداد و هوش نگسترد پس از چارده سال که بخت بلندش رخت از سمنان بر تختگاه کی افکند و اختر ارجمندش از مایه سر تیپی به پایه سرداری کشید بی میانداری یاران و دستیاری دوستارانش در فرگاه بار آمدم و به اندازه کار اندیش گفت و گزار شکفته لب و گشاده رو فراپیش خواند و جای نشست نزدیک خویش نمود و کاربند نوازش های بیش از پیش آمد و با زبانی که از آغاز آفرینش تا انجام زندگانی جز به دشنام نگشتی و بر او جز نکوهش و نفرین چیزی نگذشتی در پاس آن ستایش و سپاس آسایش و بخشایش من بنده از بار خدا خواست

باری راز این داستان دور و دراز و ساز این افسانه نیک انجام بد آغاز نه از در خوب سپاسی من یا کارشناسی سردار است همه آنستی که نامه مهر گسستی کین پیوست به کارگران پایی زبردست در کوی پستی بیگانه بر دست مستی دیوانه دیدم که به هنجاری درشت همی خواند و بر آهنگی زشت گواژه همی راند هوشم بدرود آورد و گوشم اندیشه سیماب پخت این خود چه بدخویی و خودکامی است و کدام رسوایی و بی اندامی زین گل که کلک باد نوردت به آب داد اگر به مویی بویی برد آویز مغز و مشت است و انگیز کارد و کشت گزارش های زبانی باد است و به اندک روزی از یاد نگارش های کلکی پاینده است و دشمن و دوست را نهفته های دل و نگفته های جان نماینده

بارها گفتم در گفت و نگاشت پاس دل و زبان کن و از چیزی که همه کس دید و شنید نیارد بر کران زی همه باد به چنبر بستن آمد و آب به هاون سودن افتاد خامی نیازموده که خود را پرده دری خواهد کی دگران را از وی چشم پرده گری خواهد بود از گفت انگشت سود زبان بسته دار و خامه از رازی که نکوهش زاید شکسته خواه بند از گوش بر لب نه و گرانی از سر با پای بخش تا آن راز ناشایست کمتر لاید و این راه ناهموار کمتر پوید اگرت کرد و کار اینستی و راه و رفتار چنین دامن آمیزش و پیوند از من درکش و به آویز آنان که بر این هنجارت راه سازند و کورکورانه به چاه اندازند خوش زی بیت

تو مرده کوثری و من زنده می ...

یغمای جندقی
 
۱۱۲۰۳

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۷۲ - به میرزا محمد حسن مولانای اصفهانی نگاشته

 

در کوی یاری دیدار دایی دست داد و نشستی دراز دامان خاست در کار سرکار میرزا عبدالحسین داستانی راند اگر آورده دید و دانش اوست اندیشه بساز است و پیشه نیک انجام و خوش آغاز اگر از دیگری نیز شنیده و گوینده به افتاد کار یاران در این خوی و منش و بر این راه و روش دیده هم شماری نیکو و دانا پسند است و راهی بی آسیب و هیچ گزند جان سخن اینکه میرزا ابوالقاسم و همراهان را با نیاز نامه خوش نگار و پوزش اندیش به فرگاه معتمدی باز فرستد و خود در کوی بهرام بیک از در راست بازی نه روزگار سازی رخت درنگ باز هلد در راه و رفتار و اندیشه و گفتار و نشست و خاست و فزود و کاست شماری در خور و هنجاری از این خوشتر فرا پیش گیرد و پیرایه روزگار خویش سازد آنان نیز در اصفهان جز با بستگان سرکار خان انجمنی نجویند و با هر که نباید سخنی که بر آن خورده و گرفتی توان نشنوند و نگویند چون از آنها تباهی ندید و از اینجا نیز بدیشان به راستی و درستی آگاهی رسید با یاران بازگشته بی سخن مهربانی خواهد کرد یکباره دل و دیدش از بدگمانی باز خواهد رست زبان بد اندیشان آشوب پیشه نیز از پریشان درایی بسته خواهد ماند و نهاد سرکار خان و میرزا و ما ودیگر یاران همه از سگالش های روان پریش رسته خواهد زیست

بهرام بیک هم به دستیاری نامه و پیام بندگی های پنهان و آشکار و پرستندگی های راست و استوار میرزا را چشم نگر و گوش گزار خواهد ساخت چون مهر و پیوند و پیمان و سوگندی دیرینه در میان هست به اندک روز این گرد مهر آلای کین افزا که انگیخته بیگانگان آشنا روست و آمیخته آدمی پیکران اهریمن خو به خواست خدا پرداخته خواهد شد و کار یکرنگی به ساز و سنگ و آب و رنگی که دوستان خواهند و دشمنان کاهند ساخته خواهد گشت چون رخت کاستی بر کران است و پای راستی در میان بی سخن کشتی به کنار و بار به بنگاه خواهد رسید مرا اندیشه دایی دلپذیر است و به گوش و هوش اندر جای گیر ندانم شما و همراهان را که همه کار آگاهند و نیک خواه سگالش چیست و اندیشه کدام چنانچه جان و خرد بر درستی این گفت و راستی این کار گواهی دهد و همراهی کند از آن پیش که بداندیشان فریب پیشه از این راز نهفته و کنگاش نگفته آگاه کردند و از در دیوانگی و دغا خاری به راه و سنگی به چاه افکنند ویرا بپوییم و بجوییم و بشنویم و بگوییم مگر این راه دیر انجام پایان پذیرد و این درد توان پرداز درمان یابد بیش از این بر خردمندان شمردن به دیوانگی آب خود بردن است مصرع آنچه فرمان تو باشد آن کنیم

یغمای جندقی
 
۱۱۲۰۴

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۷۵ - به میرزا حسن نگاشته

 

... چو پایانم برفت از دست دانستم که دریایی

پیش از آنکه رخت از شهر به شمیران کشی و داغ درد بر دل و جان جوانان و پیران پنداشتم رنج جدایی را دست پایداری است و شکنج دوری را بازوی تاب و نیروی بردباری مصرع خویشتن را آزمودم من کجا هجران کجا فرسوده تنم مرد این بار گران نیست و کاسته جانم هم آورد این اندوه ناپیدا کران نه اگر این دو روزه در بزم پیروزت راهی نیابم و بر دیدار دل افروزت بار نگاهی خاک جان و تن یکباره بر باد است و مرغ روان را پر بسته و بال شکسته از تنگنای قفس خانه هستی گشاد رسید پیک و پیام را دیده امید در راه است و از چشم داشت سپید

یغمای جندقی
 
۱۱۲۰۵

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۷۷ - به میرزا جعفر اردیبی نگاشته

 

... نه مرا چون دگران دعوی چین تا حلب است

ندانم تو کجا رفتی و چه کردی و چها گفتی و چه خوردی کنونت تلواس چه و اندیشه کدام است و از این درنگ دیر آهنگ بازارت چه کام همانا فراموشت نیست و چهره نمای آیینه هوشت هست که در اردوی شاه آن میزبان خرگاه که خویش دستاربندش بار خدا را در جنگهای هیچ پیروزی پشت و پناه است و گفت بی مغز و مفت بی سنگش لشکر و سپاه امشب ما را مهمان خواند و بی تیتال زبان بازی خوشباش خورش و خوان زد بی اندیشه بوک و مگر باید رفت و اگر همه بر جای پیغاله می پر گاله دل و خون جگر باید خورد جامش گرفتن و کامش دادن خوشتر من اینک رفتم اگر هست خواهم بدو پیوست چنانچه نیست به خواست خدا با میرزا کاظم تا وی از سالار بار رهایی یابد و پرتو آفتاب مهرش بما تابد از پیوند یاران آزاده در آن کوچه و رستای امامزاده پوی پوی خواهم رفت و پیوست ترا از در و دیوار جست و جوی خواهم داشت دیر مپای و زود بیا که پیش از فرو رفت خورشید بهم بسته گردیم و از اندیشه هر بستن گسسته پس از خواندن با دیدن درست در دانست ژاژ و شیوا ماندن اگر چندان سرد و خام و نسنجیده و بی اندام نیست این نوشته را نیز چون دیگر نگارش ها نگاه دار که فردا دگر ره بازگشت و بر پخته و خامش گذشت آرم چنانچه سزای نوشتن شد بر نگاریم یا به آب در شستن برگزاریم

یغمای جندقی
 
۱۱۲۰۶

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۷۸ - از قول میرزا محمد کاشی به آقا باقر شیرازی نگاشته

 

نخستین روز ماه قربان است در مرز ری و تختگاه کی آسوده از رنج تن و شکنج جان راه هستی می سپارم و روزگاری به رامش و تندرستی می برم سپاس فره بار خدا را که به زن خواستن و برگ سامان و ساز آراستن روزگار ناکامی سپری شد و نوبت بی سرانجامی رخت بر باره دربدری بست به فر بهاری شکفته سرخ گلم از لاله زرد دمیدن گرفت و باد بهشت از ناله سرد وزیدن گردش وارون سپهرم رام است و جنبش ماه و مهر به کام ولی چه سود و کدام بهبود از آنم که خواهان دل است و بدان پای جان در گل رنج سوزاک بازداشته و بی بهره گذاشته کلید در مشت و در گشودن نیارم خوان دل گوار و جان پرور و خوردن نتوانم مرغ دل را قفس بر شاخ گل آویخته و چشم تماشا بسته اند آشیان بر سر سرو ساخته و بال پرواز شکسته جام لبالب و دست کشیدن نیست و میوه کام رس و توان چیدن نه شعر

یار در بزم و نمی آرمش از بیم نگاه ...

یغمای جندقی
 
۱۱۲۰۷

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۷۹ - به میرزا احمد صفائی نگاشته

 

فرزانه فرزند من پاس بار خداوندت از گزند گردون نگهبان و چیر دستی های اختر با جان خردمندت افسانه مشت و سندان باد برادرت ناگزر کارها به تو باز خواهد ماند و خویش از در پس نگری و پیش بینی راه سمنان خواهد سپرد

پاک یزدان را ستایش خدا ترسی و درست کار نه خود پرست و مردم آزار بر همان راه و روش وخوی ومنش که آیین دیرین و پیشه پیشین است با زن و مرد خانه و گروه خویش و بیگانه رفتار کن و بزرگ و کوچک را خردمند و دیوانه گفت و گزار انگیز در هر کاری ویژه کشت و کار و شخم و شیار و داد و ستد و خرید و فروش بی گفت و شنود و کاست و فزود سرکار موبد که مرا برادر مهربان است و شما را پدری کاردان پای در زشت و زیبا منه و دست بر نرم و درشت مسای هر کس با تو راه راستی پوید و سخن بی کژی و کاستی آرد در خورد دانایی و توانایی با وی یک رنگ و مهربان زی و از هنجار ناهموار و کردار ناستوار در چیده دامان باش از شیدا تا فرزانه هر مایه بد دیدی یا سرد شنیدی ناگفته پندار و نشنفته انگار

در پاس پیوند و پیمان واندرز و فرمان آقا اگر تیغ از چرخ بارد یا پیکان از خاک روید پای فرا مکش و سر باز مدزد خودداری گناه دان و هر چه جز فرمان گزاری تباه همچنین با خویشان جامه سپید تا نامه سیاه زیر دستانه زندگانی برو روان ایشان را در خورد پایه و مایه به فر نرم دلی و چرب زبانی با خود رام و مهربان ساز لب از گفت خام و خنک بسته دار و پای از پوی بی هنگام و سبک شکسته دست و کام از چرب و خشک و شیرین و تلخ دشمن و دوست فرو شوی و اگر بر خوان سور یا سوگ یا دیگر انجمن ها خوشباش آرند به گفتاری خوش و گوارا پوزش انگیز شو در خواهر خواندگی و راه آمد و شد بر رخ دور و نزدیک در بند جز مادر علیار و زن عبدالله را در خانه راه مخواه

از روستای بیابانک و جندق یا جای دیگر هر که فراز آید گشاده ابرو درش باز کن و شکفته رو این پارچه نان جوین که داده بار خداست بنده وارش بی تلواس سپاس داری نیاز آر برادرها را خرسک باز کوی و برزن ممان و به خواندن و نوشتن باره پیرامن و پای در دامن کش تاج و خواهرش از خرمای تبت و توحید همه ساله بهره و بخشی داشتند بهمان سنگ و ساز بدیشان رسان کاری دیگری نیز که از خود ساخته دانی بی کوتاهی سزا و روا شناس

برزگرهای دادکین سال گذشته پیمان دادند و نوشته سپردند که سنگلاخ پایان دشت را پاک و هموار کنند و شایان کشت و کار گویا کوتاهی رفت و بیراهی زد روزی دو برو سرکشی کن و ایشان را به خوشی بی هیچ پوزش و بهانه بکار انداز پنج تومان مزد ایشان است چون سنگ ها پریشان و پرداخته شد و کرته ها هموار و نیم ساخته پول یا جو یا خرما یا هر سه هر چه خواهند بی امروز و فردا بده و نوشته رسید در خواه آغاز شام خود و برادران و دایی در خانه رفته شب نشینی با همه کس و همه جا برچیده به و دامن از این آلودگی که جز پشیمانی سودش نیست باز کشیدن خوش در بزم خود یا میهمان خاست و نشست و گفت و شنود بر هنجار مردمی در خور و سزاوار است و شایسته و جان گوار بیش از این گفتن زبان سودن است و روان به دراز بافی فرسودن هان ای جوان که پیر شوی پند گوش کن

یغمای جندقی
 
۱۱۲۰۸

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۸۲ - به میرزا احمد صفائی نگاشته

 

نزدیک سفارش ها کردم و از دور نگارش ها که سالی دو ابره خوش تار و پود خوری باف به سرکار میر ابوجعفر فرست و نیز همواره پاس اندیش پیک و پیام باش دو سال یکبار جفتی گرگابی که سختی چرم و نرمی تیماجش پا در کفش دو بندی میر مدینه و چکمه میر حاج یارد کرد نیز انباز نیاز سازی خوشترچنان می دانستم همه ساله نیاز گزاری و همه روزه نامه نگار این روزها در ری نوشته ای از وی رسید که بارها پاس سفارش های ترا به صفایی نگارش ها کرده ام و پوشیده های راز و نیاز دل را که خامه روشنگر و ترجمان است گزارش ها باری پیامی نداد و اگر همه دشنامی باشد پاسخی نفرستاد اگر از این پس گرمی ها را سردی زاید و یگانگی را بیگانگی فزاید گناه از من مدان و آستین بیزاری میفشان چرا چون تو جوانی تازه بازار که در رسته کیهانت هزار کار است و هنوزت خریداری نیست و کالای پذیرش را روز بازاری نبایستی چنین سست شناخت و کم نواخت باشد ابره و خرمای این دوست نه آنست که دل بهانه سگالد و لب فسانه سراید هر کس را پایگاهی دگرگون است و شمار یاران یکدل از هنجار بیگانه ساران صد دله بیرون یکی گویان از دو پرستان جدا کن و سایه از آفتاب بازشناس اگر تا اکنون نیاز را ساز داده ای و به سر کارش نفرستاده ای نامه پوزش نگار انباز نوا داشته اگر همه بر دست ابر و باد است فرستادن خواه و آینده پشت بر هنجار گذشته به یک پای پاداش ایستادن چرخ های رنگین و کوزه های سنگین که در چنگ آقا رضا و از سنگ آقا رجب سوده ماند از وی بخواه

گرامی سرور آقا ابوالحسن پنج تومان من و بهای ابره های ترا اگر در پای برد خون از سپهر نخواهد ریخت و آذر از زمین نخواهد رست با دوستان از جان و سر دریغی نیست تا به سیم و زر چه رسد مگر به خواهش کوزه و کاسه تلواس و تاسه آز باز نشانی نامه پارسی گوهر فرزندی میرزا جعفر به مشهدی برادر خود نگاشت پس از رسیدن وخواندن بستان و نگاهدار او مرد این بازار و آن فرومایه کالا را خریدار نیست در تماشای تبت و توحید و باغ هنر و آبگیر آب بندان و جوی حرمتی و دشت نوبهار از من براندیش و در آبادی و پاسداری هر یک کیش و کوشش پیش آور اگر این بار از سرکار سید نامه خرسندی نرسد دل زود رنج را از تو رنجشی دیر پای خواهد رست به گفت نازیبا و نگار ناشیوا تا کی روز خود و روزگار یاران توان برد مصرع من گویم و خودتو نشنوی شوردنگی

یغمای جندقی
 
۱۱۲۰۹

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۸۳ - به یکی از دوستان نگاشته

 

دیشب اقبال الدوله با دو انگریز و سه شاهزاده در کوی آزاده راستان مهمان بودند و رهی به خواهش خود و فرمایش خداوند خوان و خانه ایشان را میزبان نه شما را سرافرازی من دسترس شد نه مرا دریافت دیدار شما و پرداز پیمان والی گام زدای بویه و هوس گشت چنان پنداشتم تو تنها رفتی و در بزم بهشت سورش داد خرام و رامش دادی گرفتاری های رهی را به زبانی خوش و سرودی نغز لابه راندی و پوزش نهادی امروز به اندیشه آنکه اگر نیز پیمان شما در پای رفت و جان مهر پروردت دریافت این نای و نوش را با ما خواست

امشب چشم گردون کور و دیده اختر دور به بوی آنکه در آن فرخ فرگاه غنجی سگالیم و به دست افشان و پای کوب پی بر گردن رنجی مالیم هنگام باران بدرود یاران کردم و تا پای پله بالاخانه پویه باد بهاران گرفتم جامه و جان تر آمده زار و نوان بر آمدم محمد حسن هر جا گمان داشت دویدن گرفت و از هر کس نشان پرسیدن شما را ندید و سراغی نیز نشنید فرسوده گام و نا یافته کام باز آمد و چون من با رنج دلنگرانی دمساز بازی چون بار خدا نخواهد از خواست ما جز راه بیهوده پیمودن چه کام آید و با چیردستی های سپهر و ستاره جز پای آسوده فرسودن چه دام گشاید گرفتم آمدی و در راه پویی و کام جویی فرگاه والی و آن رامش والا همداستان شدی با این ابر و باران و خلاب و خلیش راه گذران پای گسسته پی را نیروی گل مالی کوچه های ری کو و با رنجی چنان جانکاه رامش دیدار وی و پروای گمارش خون دل یا جام می کدام

آن تازه جوان کهن پیمان نیز که از بستگان دستور روس است و چهر نگارین و اندام بهارینش شایان دو کیهان کنار و بوس هم امشب از سر کار شما و من خواهش مهمانی کرده و از هر مایه خوان و خورش دربای تن آسایی و پرورش فراهم آورده لابه ها پرداختم سودی نداشت سرانجام پیمان بر آن رفت که نوبت شام خود با برادرش از در آگاهی فراز و فرود آیند و با ما همراهی نمایند کوچه ها انباشته آب و گل است و راه و رفت اگر خود خضر و الیاس پایمرد و دستیار آید خار راه و بار دل او را کدام پوزش آریم و لابه نشفتن و نارفتن را بر کدام شیوه و شمار بنوره و بنیاد گذاریم

من اینک از بنگاه سرکاری ساز خانه و پرواز آشیانه گرفتم و خواست پاک یزدان فردا تا آغاز بامدادان به دیدار سرکار والا بدرود همه کس و همه چیز گفتم در خواست از داد و دانش استادی آن است که هر هنگام خود یا فرستاده او فراز آید درش برگشایی و به مهربانی و خوش زبانی پوزش کوتاهی و نافرمانی بازرانی تا ببینم سرانجام آنچه آورده سرشت و نگاشته سرنوشت است چیست ...

یغمای جندقی
 
۱۱۲۱۰

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۸۴ - به یکی از بزرگان نگارش رفته

 

پس از نمازی سراپا نیاز بوسه اندیش بزم بهشت انباز می گردد که همان هنگام بدرود فرخ فرگاه سرکاری کاخ مینوفر بها را پی سپار آمدم و فرمایش های والا را که آراسته راستی بود و پیراسته کاستی پیغام گزار چون آن گناه نرفته و گزاف نگفته یاوه شاخچه بندان بود نه زاده دل و جان نیک پسندان بی آنکه گزارش بارها گفتن خواهد و راز پیام به پایان نرفته از سر گرفتن به گوش اندر آویزه سارش جای گیر افتاد و چون نوشداروی خوش گوارش دل پذیر آمد باد نیک پنداری خاشاک بدگمانی از سامان نهادش پاکیزه فرو رفت و پاک بپرداخت و رامش ساخت و سازش رخت تیمار از دل بیمار ده مرده بر در افکند و چار اسبه بر خر بست آب یکتایی خاک تویی و مایی بر باد داد و مهر بر رسته کین بر بسته از بیخ و بنیاد کند مغز از پوست پرداخته شد و دشمن از دوست شناخته شعر

شکفتن پنجه پژمردگی تافت

و زان تیمار و تب آسودگی یافت

بار خدا این پیمان سخت پیوند را شکستن نخواهد و این پیوند درست پیمان را گسستن دانای کهن دارای سخن فیلسوف راستین امیدگاه راستان اسحق انجمن همانا به فرمان پیمان که در پیشگاه والابست و به سوگند استوار افکند نیاز نامه این بی زبان هیچ ندان را که پارسی از پارسا نداند و فرهنگ دری از آهنگ درا نشناسد بر همان هنجار که اندیشه گماشته بود و پیشه گذاشته پاسخ نگاری کرد و نوید گذشت و نواخت والا را بر این کمینه لالا راز شماری فرمود در خواست آنکه بی رنج فرو گذاشت و شکنج چشمداشتم به چهره گشایی و چهرسایی آن سرافراز سازند که مر آن پروانه پهلوی پیکر و بارنامه خسروی اختر رهی را نامی تر از جامه و جام خسرو و جمشید است و گرامی تر از نشان شیر و خورشید سال گذشته همان روزها که سرکار سیف الدوله را کیوان مشکوی والا بنگاه و نشیمن بود و نیز از در انبازی و رای دم سازی مرا رامشگاه دل و آرامش جای تن شبی نوبت بامدادان میانه بیداری و خوابم این سنجیده گفت و سخته سخن همی پیرامن دل و روان گشت و بی خواست و انگیز من از جان بر زبان رفت شعر

بندگی را گر نه هندو بر در ایران خداست ...

یغمای جندقی
 
۱۱۲۱۱

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۸۶ - به احمد صفائی نگاشته

 

فرزندی احمد نامه ساخت و ساز حسینعلی و تاخت و تاز بلوچ هنگامیکه من بستری بودم و دور از دید و دانست بازیچه های گنبد ششدری رسید پیش از آنکه چشم سپار من افتد دوش از دستاربندان انارک که همه کس شناس و همه جا رو و همه چیز گوی بودند بی کاست و فزود بزرگان کشور و سترگان لشکر را گوش گزار آوردند امروز که بیستم ماه است مرا از گزارش نامه و کردار ایشان آگاهی خواست پریشان شدم که از جایی دیگر گواهی نرسیده این راز افسانه هر انجمن گشت و بزم آرای هر مرد و زن

گفت و شنود خود را هر جا شاید و با هر که باید در این کار از سرکار خداوندی اعتمادالدوله خواستم زیرا که وی هم به فر سرشت و فرمان سرنوشت نیک اندیش شاه آسمان تخت است و رامش جوی مردم وارون بخت گفت آری همه جا گفتند و همگان شنفتند از پیشگاه سپهر خرگاه شهریاری کارگزاران یزد را که نگهبان آن در و دشتند و بختیاری و بلوچ را از چاه هفتاد در تا پایان نه گنبد پاس اندیش آرام و گذشت فرمان و فرستاده به چاپاری تاخت و فروماندگان را فرمایش پایمردی و دستیاری رفت تا این آشوب و آسیب را از بالا و شیب چاره ساز آیند و به جنبش توپ و تیپ این توفان دریا نهیب را رنج پرداز خرسندی راستان این فرخ آستان و به افتاد مردم آن سوی و سامان این استی که هر هنگام از تاخت و تاز بلوچ آشوبی خیزد و خس و خار گزند ایشان را رفت و روبی باید شیخ علی خان را چار اسبه پیک و پیام دوانند و از تباهی بخت و بدخواهی چرخ و بیراهی دشمن آگاهی رسانند تا میرزا حسین خان که کشنده این بار است و کننده این کار به دستی که پیمان داد و فرمان یافت آن مرز و بوم را از تاب چپاول باز رهاند و بر هر گذرگاه و چشمه و چاه و گریوه و راه که یارند گذشت نگاهبان و قراول باز نشاند از این تاریخ تا هر هنگام که خان نایین پاس اندیش تاراج بلوچ است و ریش سفیدی و فرمان روایی وی با سرکار سردار هر گاه در آن پهنه بی آب و آبادی تاخت و تازی روید و آویز و اندازی زاید کارگزاران یزد را نامه و پیام فرستند و به دستیاری ایشان خانه و خوان و جامه و جان جندق تا انارک را آسودگی و آرام جویند و اگر ناگزیر از این رهگذرها سامان ری و تختگاه کی را نیز خامه تراشیدن باید گله یا سپاس و آنچه بر این شمار تاسه و تلواس است با سرکار سردار باید نگاشت زیرا که خان نایین از بستگان آن دستگاه است و هم بر آن بزرگوارش پاداش و کیفر نیکوکاری و گناه گزارش و نگارش تا اینجا پرورده رای سرکار اعتمادی است نه آورده خوی و خواست من بی کاست و فزود از در گفتاری گرم و هنجاری نرم که پیشه زیر دستان است نه شیوه خویش پرستان یا بندگان مرزبان و دستور دانشمند وی که نیکخواه توانگر و درویشند و پاس اندیش بیگانه و خویش بر سرای و باز نمای

پس از کنکاش مرزبان و دستور تو نیز بهر چه دستوری دهند و با هر که سزا دانند چگونگی را نامه نگار آی و راز شمار نی نی خوشتر آن بینم که شما برادرها را در این کار و دیگر شمارها هیچ چیز به هیچ یک از آن مردم نباید نگاشت پاس خاموشی آرید و ساز فراموشی زبان در کام دارید و سایه پرست تا پارسا را بخود باز گذارید زیرا که با پاسداری یزدان و تیاق گزاری پادشاه و کاردانی خان و تیمار داشت دستور و دید مردم آن سامان نیازی به دانش و دید و گفت و شنید ما نیست

روان پروران گفته اند خاموشی را هفت فر و فزایش است نی که هفتاد آرام و آسایش بار خدا را پرستشی است بی رنج جوشیدن و شکنج کوشیدن گوهر هستی را آرایشی است بی سپاس آذین و زیور روی و رای را شکوهی است بی نیاز از دستگاه پادشاهی و پایگاه تخت و کلاه خوی و نهاد را پوششی است از هر مایه آک و آهو تن و جان را آسوده پناهی است بی کاهش جان و دل و تیمار خشت و گل بی نیازیی است زفت و زیبا از پوزش خام درایی و لابه سردسرایی دیو و فرشته را آسایشی است از نگارش ژاژ ناسزا و یاوه ناروا همان فرمایش سرکار خداوندی اعتماد الدوله را یکبار بی زیر و بالا و با بندگان میرزا در میان نه او خود مایه دان و پایه شناس است کوتاهی کردن یا آگاهی دادن آنچه باید و شاید خواهد فرمود تو در اندیشه کار تباه و روز سیاه خود باش

یغمای جندقی
 
۱۱۲۱۲

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۸۷ - به میرزا احمد صفائی فرزند خود نوشته

 

احمد نخستین نامه های ترا از گزارش من و نگارش ابراهیم دستوری و پاسخ این است بینوش و بپذیر و کارفرمای و سود اندوز علی نقی و مادرش خود از این داد و ستد گسستن خواسته اند همراه میرزا ابراهیم به شما دستوری فرستادم سود و بهبود ما در گسیختن است نه آویختن اگر جز این باشد پرده ما دیر یا زود دریده خواهد شد باور نداری در بارنامه آسمانی آویز و با پاک یزدان کنکاش کن او زیان و سود بندگان را از همه بهتر شناسد چنانچه بستگی را رستگی رست او را به هاشمی گوهری پاک زاد پیمان زنا شوهری دربند خواستن و فرستادن دایی بسیار بجا و سزاست ولی چونان بفرست که از رهگذر بستگان آسوده زید زیرا که آدمی آن پندار و اندیشه است و چون او فراجای دیگر باشد این استخوان و ریشه کوه خاک و گل است و بار جان و دل گزارش بلوچ را تنی دوانارکی زبان آور همه جا رو و همه چیز گوی شنیدند در بدر همی پویند و سر به سر همی گویند تا کیفر و پاداش حسینعلی و ایشان و دیگر نیک کرداران و بد اندیشان چه باشد ساخت و سازش با پسرهای علی اکبر بیک فرخنده همایون است و همواره با ایشان و دیگران ما را اندیشه ساخت و سازش و نواخت و نوازش بوده اگر چه دانم این میوه به کام نرسد و این مرغ به دام نیفتد ولی شما پاس اندیش پیمان و پیوند باشید شاید این بار شکسته و گسسته نگردد

داستان پانزده تومان کاش همان چهارده تومان بود و پیش از آنکه کار به گفتگو و جستجو انجامد گذشته و سفارش های مرا در گذرانیدن این کار خوار نمی گذاشتی باری افسانه چهار تومان مادر تیمور را ندانستم از چه رهگذر است و به چه کار خواهد خورد سودی که در این سودا دیده ای بر نگار آقا حسین یک جفت جوراب را بالا کشید و با دو سه بار درخواست کرشمه های خرکی کار بست و گوش بر کرکی زد مرد پوچی است دوستی را نشاید و به کار دوستان نیاید درباره ابراهیم چه نامهربانی ها دارم و کدام سرگرانی آنچه تو درباره او گفتی شنفتم باز هم افسوس و دریغی نخواهد بود راه و رفتار او بیرون از یاسای این روز و روزگار است خود نمیداند به چه پای و پایه هنجار رفتار گیرد و از آزمودگان نیز نمی پذیرد بارها راز گشودیم و نشنید و راه نمودیم و نرفت این روزها همی گرید پس از این دستوری ترا پیشوای خود خواهم ساخت راست و چپ نخواهم نگریست و از آن یاساق پس و پیش نخواهیم زیست پس از آنکه راست گوید و خرسندی من و به افتاد خویش جوید به هیچ چیز از او باز نخواهم ایستاد سررشته نوکری ندارد و نداند و آنچه سزاوار است نکند و نتواند

باز پیله وری و سوداگری و اندوختن و آموختن کاش بر این هنجار می زیست که هم توانگران را پیرایه است و هم درویشان را سرمایه و چون ویرا از در دید و دانست و پیرایه و سرمایه کاستی کاست و فزایش افزود رنجش من نیز به کلی زیان خواهد کرد و کار پدر فرزندی بدانچه تو پنداری و دیگران انگارند بارها بهتر از آن خواهد شد داد و فریاد تو و هنر غریو و غوغای ابراهیم و خطر از خویش و بیگانه و شیدا و فرزانه همه ژاژخایی است و بادپیمایی پس از آنکه میان شماها دورنگی خاست و قرشی در چشم ها زنگی نمود خود کدام آب و رنگ خواهد ماند و کدام یک ساز و سنگ خواهید داشت ناخردمند مردی جوان آرزو که خود چیزی نداند و پند پیران کهن روز و نیک خواهان دل سوز را نیز شنفتن نتواند جز خواری و زاری و بدبختی ونگونساری چه خواهد دید تا یگانه وار با هم بسته بودید و از مردم بیگانه سار رسته شرم بخشای پست و بلند بودید و آزرم افزای خوار و ارجمند چون شرم کوچک و بزرگی برخاست و کیش کهتری و مهتری بر کران زیست نیروی همگان لاغری آورد و بازوی بداندیشان فربهی افزود همه را پای گسسته پی در گل ماند و دست بی تاب و توش بر دل تا به دستور پیشینه پشت یکدیگر نگردید نرم یا درشت مشت دهن ها نتوانید شد و بدین دست که بینم یکان یکان چپ و راست پویید و جدا جدا دگرگونه داد و خواست جویید انگشت گزای مرد و زن خواهید بود و دست فرسای کوب و کشت دوست و دشمن خواهید شد بیگانگی گدایی زاید و یگانگی پادشاهی افزاید خوشتر آن بینم که سنگ پرخاش از دامن ها بریزید و برادرانه با هم برآمیزید

اسمعیل را پدر شناسید و بر کوچکی و فرمان برداری وی پسروار باز ایستید به کنکاش یکدیگر پرخاش پرداز دشمن شوید و به دستیاری هم آشتی ساز دوستان آیید با مرزبان کشور هر که باشد و پیشکار وی هر چه باشد و روی شناسان و دستاربندان و خدای شناسان تا خود پرستان به نرمی راه و رفتار آرید و به گرمی گفت و گزار بار خدا را در همه کار و همه جای پای مرد و دستیار دانید و چنان پویید و گویید که از میانه روی و داد بر کران نپایید و با ستمکاری و بیداد در میان نیایید چون راه و روش آن شد و خوی و منش این بار خدای و سایه خدا و هر گونه مردم با شما یار و دوست خواهند زیست و غرچه چند قرشمال را که با همه بی پا و سری بویه تخت و کلاه همی پزند دیر یا زود بازی چرخ تخته کلاه خواهد ساخت

بی نیازی های بی هست و بود اسمعیل و پرهیزهای بی مایه و مغز تو و دیوانگی های سرد و خام ابراهیم و کاوش های سود سوز زیان خیز خطر که در این چند ساله به فرمان آزمون دیدید چه آبها گل کرد و چه گل ها به باد داد تا بر کران نیفتد آن ساخت و سازش ونواخت و نوازش که گفتم و خواستم در میان نخواهد آمد چه در زاد و بوم خویش چه کشور و خاک بیگانه از چنگ دشمن راه رهایی نخواهد جست و با یار و دوست کام آشنایی نخواهید یافت راه این است که نمودم و راز اینکه سرودم رفتی بردی خفتی مردی تا دست مرا بازوی زد و خورد بود و پای را نیروی تک و پوی پیش از آنکه گویند و بیش از آنچه جویند و زیر و بالا دویدم و خواری خواست از پست و والا کشیدم از این پس اگر شما را سرشت آدمی است و سرنوشت مردمی در این آغاز پستی و انجام هستی به پاداش کرده ها پاس پرستاری و پرورش دارید و مرا فراخورد تاب و توان در ساز و سامان خود به اندوخته و دسترنج خویش برگ و ساز نغز و رنگین گسترش و ساز و برگ چرب و شیرین خورش کنید کوشش خود و آرام من جویید ناکامی خود و کام من در خواهید و اگر نتوانید یا مرا سزاوار ندانید باری در خواه و آرزوی این در و آن در دویدن و بار خواری این گاو یا آن خر کشیدن مدارید و به روز سیاه و کار تباه خود باز گذارید زیرا که ترکجوش همه خام خواهد شد و بامداد بهروزی همه در پرده شام خواهد تاخت

فرزند سفارش ها و نگارش های مرا در کار دو کیهان پس گوش منه و فراموش مساز که اگر سر مویی کوتاهی آری و بی راهی کنی در پیشگاه بار خدای و پاک پیمبر از هر دو یاوری خواهم خواست و دور از همه با تو داوری خواهم کرد ساز و سامان زن و فرزند زشت و زیبا هر چه دارم سپرده تست زیر باری گران رفته ای و خود را تواناتر از دگران گفته ای اگر از تن آسایی بر کران نپایی و به راستی و درستی کاربند یاسای پیشوای پیمبران نیایی سودت همه زیان خواهد کرد و بهارت برگ کام و بار خرمی نارسته کوب خزان خواهد خورد

داستان گرگابی و خرما و دیگر چیزها را ابراهیم نگارندگی و گزارندگی ساخت اگر امید گاهی حاجی محمد ابراهیم استرآبادی ترا پیامی داده یا تو وی را چیزی فرستاده ای آگاهی فرست و در انجام آنچه گفته و گوید کوتاهی مکن در بازگشت آن در کشته و ساز و سامان کارها درنگ و تن آسایی بیرون از آیین و آهنگ دید و دانش است و اگر جز این باشد بهانه جویی یا فسانه گویی دور از پیشه گفت و شنید

یغمای جندقی
 
۱۱۲۱۳

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۸۸ - به دوستی نگاشته

 

سرور من تا اکنون که نیمه ماه است گاهت انباز امام اصفهانی می دانستم گاه دمساز نجف بیک مازندرانی هم بدان خانه هم بدین لانه خاک می رفتم و سنگ می سفتم یکی از یاران گفت آنرا که به سر پویایی و به جان جویان دیری است از آن کیش نوآیین برگشت و با دست و دندان در آهنگ کهن که شیوه پیش بود آویخت پیشوای مازندرانی را باژگون نماز آورد و پیروان وارون پوی ویرا دور و نزدیک در ستود و بدسرود رنجیده بدرود ری کرد و چار اسبه انداز جی بیش از اندازه دست دریغ گزیدم تا چرا چندین گاهم از دید دوست و شنید این مایه رویداد دیری دوری رست و با یک جهان بینایی و شنوایی کری و کوری نه به دیدارت بخش نگاهی یافتم نه در بزمت بار در خواه بخشایش گناهی

آغازت آن بستگی ها از چه خاست و انجام این گسستگی ها از چه رست نه دستی که میرزا محمد علی و دیگر برادرها را خامه در شست نگارش آرم و پرورش و پرستاری فرزندی حبیب الله را که در سرکار آخوند بار آموختن گشاده و رخت اندوختن نهاده راز سفارش باری اینک که دارنده نامه و آرنده پیغام راه آن بوم و بر می تاخت و بار آن بام و در می جست نپسندیدم از من نامی نیارد و پیامی نگذارد در تختگاه کی بر همان پای و پی که دیده و دانی روز و شبی می برم و از کج پلاسی بدکیشان و ناسپاسی خویشان و کین توزی دشمن و مهر سوزی دوست سوز و تبی می کشم اگر چه بردن این درد و خوردن این درد کاری دشوار است و جامی زهرگوار ولی خواست بار خدا را جز فرمان کردن چه چاره و انجام کام مردم را جز نای ارمان در پای سودن چه درمان

امیدوارم آسمان و اختر را با شما بیرون از این شیوه شماری باشد و خواست پاک یزدان را با آن خانواده دگرگون گیرو داری کار و بار خویش و خویشان را به هنجاری که هست نگارندگی کن و این فرسوده روان را که دور از تو به مرگ نزدیک تر از زندگانی است از نوید تندرستی زندگی بخش بستگان را سراسر درودی از من برساز و جداگانه نامه را لابه جوی و پوزش اندیش زی

یغمای جندقی
 
۱۱۲۱۴

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۸۹ - به یکی از نزدیکان خویش نگاشته

 

... بزرگ استاد خود ملاحسن را

که بارنامه نامی که به خرده خامی خامه بر دست پخت تیشه آذر و کارنامه کلک مانی راندی کلبه و کوی دوستان را که از در تنگی و ننگی کریچه درد و رنج بود و دریچه تیمار و شکنج به تاب روی نگارین و آب چهر بهارین نظم

باغ گل هشت کاخ مینو آورد

داغ دل هفت چرخ مینا افکند

روز جدایی را رازی گله انباز ساخته آمد و رزم تنهایی را غریوی شکیب او بار پرداخته آری بر این گفته گرفت نشاید و آزموده مردم را شگفت نیاید بهم آموختگان را هم چاره هم آمیختن است نه از هم گسیختن تنها نه تو آلوده این تیره گردی و فرسوده این خیره درد دام اندیش این تنگ زندانی و مشت آزمای این سخت سندان اگر نه آنستی که در یاسای من سوگند گرایان دروغ درایانند و گواهی تراشان گزاف سرایان پاک روان بزرگان را گواه آوردمی که از آن هنگام که استادی باد شتاب بدرود ری کرد و با درنگی سهلان سنگ جای در رامشگاه جی جست گاهی بدان خرم خرگاه و فرخ فرگاه که ترا پیوسته بار نشست بود و مرا گاه و بیگاه ساز گذشت سال و ماهی راه نجستم و باز ننشستم

دل به مهر که توان بست چو شد دوست ز دست

رنگ و بوی از چه توان جست چو گل ریخت ز شاخ

آمیخت و پیوست و خاست و نشست را اگر یک از این شش سود نروید و جویای پیوند و آمیزش بردن از این اندیشه پوید زندگانی و هنگام وی سودایی سراسر زیان خواهد بود و هزار باره گسیختن و گریختن بهتر از آن است اندوخت سیم و زر یا آموخت دانش و هنر فزود استواری و استخوان یا چاره ویرانی و زیان از در مهر و یاری یا از سر بیم و ناچاری چون مرا از در یاری در تو رای و رویی بود و ترا نیز با نگارش های پارسی پیکر خواست و خویی ناگزر از دو سوی آمد و رفتی می خاست و گفت و شنودی می رفت از آن نوبت که رشته آمیز را گسستن رست و پیمان پیوستگی را شکستن خامه از سروا و سرود دری درایی ساز خاموشی گرفت و دل افسانه و افسون پهلوی را خامه فراموشی راند اگر هم بیگاه و گاهی یا سال و ماهی به در خواه کس یا زدلخواه خود نامه ای بر دست آرم و خامه در شست بی آنکه از در بازگشت نگاهی گمارم و زنگی زادگان برهنه خوشوقت را که رخت زیبایی و بخت پذیرش نیست کفش و کلاهی گذارم این و آن به هوس می برند و از پس و پیش می درند و بامدادان دیگر پاره پاره بر سر کوی و برزن بادبرک کودکان بازی گوش است یا کهنه کاغذ پیران دارو فروش اگرچه هر مایه سرد و خام و یاوه و ژاژ که کلک سیاه نامه من درهم سرشته و برهم نوشته جز لته داروفروشان نباید و همان بادبرک لاغ سازان بازی گوش شاید

ولی چون گروهی مردم از در دلجویی من خواستارند و به مهرش از آب و آتش پاسدار اگر ژاژی از نو نگار افتد یا از آن کهنه نگارش های در پا رفته چیزی به دست آید بدستور دیرینش از در شوریده کاری پراکنده نمی مانم و کام ناکام به یکی از ایشان می رسانم

پیش پوی خواستاران و پیش جوی پاسداران یار دیرینه حاجی محمد اسمعیل طهرانی از سر مهربانی و دل سوزی نه پرده دری و کین توزی چهار سال افزون همی شد که از هفتاد من کاغذ نسکی پرداخته است و سنجیده و نسنجیده آورده من و پرورده دیگران را یاوه و شیوانامه ژرف ساخته و همچنین بر نام من هر چه در هر جا بیند و از هر کس هرچه نیوشد بی آنکه از در دید نگاهی گمارد و بر راست یا دروغ آن گواهی گزارد به زر و زاری و زور می رباید و بر گرد کرده های چهار ساله در می فزاید

بارها پیدا و پنهان ساز لابه ها داده ام و از سیم سره و زر سارا نیازها فرستاده مگر آن روزنامه رسوایی را بازستانم و بر آتش سوخته خود را در زیست و مرگ از نفرین و دشنام هر پخته و خام باز رهانم همه گوش از شنفتن گران دارد و هوش از پذیرفتن بر کران باری کما بیش یکصد و سی نامه نوشته های پارسی پیکر را بر نگاشته است و انباز نگارش های پیشین داشته اگر شما را از این گیاه بی آب و رنگ ناز و ننگی نیست و به دستور دیرین دل و دست دانش دوست را به نگاشتن و داشتن انداز و آهنگی هست از ایشان بخواهند مرا دل و دستی که چیزی توانم نگاشت نیست فرزندی ابراهیم هم از خواندن و نوشتن هنگامی ندارد اگر نه این بود خود بی سپاس تراشی و خواهش پاداشی بندگی می کردم زندگی که نه در راه دوستان است مرگ از آن خوشتر درود و ستایشی پاک از آلایش تیتال و آرایش تر فروشی به سرکار گرامی سرور مهربان مسکین بسته به مهربانی شما است و نغز و زیبا گفتن بر گردن کاردانی شما

یغمای جندقی
 
۱۱۲۱۵

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۹۱ - به یکی از دوستان نزدیک نگاشته

 

خداوندگارا خالی از خطر رخت سفر گشودیم احتمال مقاسات تعارفات مجالی به تفقد کار اسمعیل نداده ولی به قناعت زیسته است و از آغاز انجام نگریسته قرضی نیندوخته مالش نیز نسوخته نانی تا سر خرمن دارد و از قلت مایه و کثرت تکلیف بستگان را در شیون جامه و جیره نقصان نیارد چشم از ذخیره و پس افکند توان بست خدا را سپاس اگر همواره بر این نسق کار معاشق منسق ماند و امر هستی به رونق سر پرچمه شیخی به کیوان رسانم و سلطنت را از چاردیوار درویشانه خویش ایوان سازم که بار محنت خود به که بار منت خلق

عنایت پاک یزدان حضرت را نیز از بند ابنای زمان حیلتی سازد و وسیلتی پردازد که پس از عزم آهو گرفتن به پی لگد خوردن از گوسفندان حی دشوار است چون خاطر سامی از جمع یاران پریشان است و هر چه داری وقف درویشان بخشایش دوست گشایش خواهد آورد و نتایج اعمال بی ضنت و منت کریمان اساس آسایش خواهد انگیخت من بنده را بدین موهبت که دانی از التزام خدمت انکاری نیست در دیدگان جایت دهم ودامن وش به شکر تشریف بوسه بر پا شمارم

عریضتی مخلصانه نیاز مبارک شهود سرکار فلان فلان کردم ملفوف کتاب عالی است بخوان و غث و سمین مضمون عبارات را به امعان نظر دریاب اگر صواب افتاد و صلاح آمد بازرسان و در صورتی که اقبال پاسخ کردند جوابی باز فرست هر هنگام از قید ضروریات خود و زحمت یاران فراغ افتد از شرح احوال و رجوع هر گونه خدمت سرافرازم کن مختاری

یغمای جندقی
 
۱۱۲۱۶

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۹۳ - این نامه خطاب به دوستی است و مشتمل بر خوابی که نویسنده دیده

 

... گفتم تا چه حد پایه زیبایی چهر باید و دارایی مهر فرمود به اندازه نخستین کوچ تو و پاک جفت طاق سرورت فلان اگر سر مویی دلارایی روی و تن آسایی خوی از این فراتر بود یار شهری خواهد افتاد و جز شوی مادر مرده دگران هم از او بهری خواهند یافت جای خورشید بهر روزنی است و نشست گل بهر دامنی هر دو بر این بخشایش ستایش آرید و خاک نیاز به گونه سپاس آرایش کنید اگر همه بر کیش شوخی شما را یادی از زن رود و سیمرغ اندیشه را با این دو دانه دردانه انداز ارزن نام هر دو از یاران دایره برون خواهم زد و در جرگ ماران بایره سرنگون خواهم آویخت

از من سرور خرد آخوند را درودی بر سرای و این سرود بر وی ران که ناپاک نیرنگ ساز هر روز به ریو دستان دانایی و خامه پرگار افسون نزد زنان دستانی سازی و از گفت دیگران بر چیزها که خود خواهی داستانی پردازی دست از این چاچول بازی ها درکش و نامه دوبه هم زنی را خامه بر سر که از دایره کوب جلک خواهی خورد و به تاب خانه آن دسته پشت قلک خواهی نشست بخشایش بار خدای یاری چنین سازگارت بخشوده و بر چهر امیدت از پیوند مهرش درهای کام گشوده باز آرام نگیری و از سگالش های چالش نو دام نپردازی

باری از این گونه سخن فرمایش ها کرد و تازه کردن گفت را فزایش ها فرمود من پیش از آنکه گمان سنجد ترسناک آمدم و از یاوه درایی های رفته خاک خوردمدیرینه یار خود را از همه کیهان گزیدم و تا نام هستی در پس زانوی سازگاری خزیدم مصرع شوم با بخت خود سازم چو مسکینی به مسکینی تو هم اگر یاری و در کار یاری دستیار بی گفت مفت مهربان جفت خود را هم خفت باش و با جامه یگانه خویش بی اندیش خویش و بیگانه هم خانه زی اگر جز این شماری آری و کاری گزاری آشنایی ما و تو از یاد است و چراغ آمیزش را روشنایی بر باد هر چه جز این پند فراموش کن و زبان از گفت ناپسند خاموش خدا سایه این دو دوست را که یار دلند نه بار دل از سر ما کم نخواهد و چشم از تماشای بهشتی دیدارشان فراهم نکند

یغمای جندقی
 
۱۱۲۱۷

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۹۴ - به دوستی نگاشته

 

... از یکی نی تنگ ها شکر که یارد پرورید

اگر خرده سنجان و آهو اندیشان بار آن انجمن جویند و سخن گویند جز این نخواهد بود که اندک پس و پیش است و برخی سخن ها نه به جای خویش این مایه آهو و خرده خواری پژوهش و سزای نکوهش نیست بر هر نگارشگر و آفریننده کمابیش این مایه آک توان جست و دست توان سود ولی با این همه پندارم پراکندگی های سر درد دوری سرکار خان و آسیب تنهایی و تلواس رفتن یا نرفتن تو سرکارش را دل آفریدن بشکست و دست پروریدن بر تافت زیرا که بارها از لب و دهانش شیرین تر از این گزارش ها شنیده ایم و خامه و شستن را رنگین تر از این نگارش ها دیده نگاشتن را بنوره اگر این پای و پی افراشته بود و گفت و گزار را بر این ساز و سنگ بنیاد گذاشته هر آینه خودخواه را خارخار خرده گیری پیرامون نهاد نگشتی و اندیشه خام یا پخته و ژاژ یا سخته از دل بر زبان نگذشتی قاسم خان که پیشانی رامش بود و بازوی آرامش از پی کاری روی در بیگانه و پشت بر آشنایان کرد و دوری دیدارش به دستی که بهره دوست و دشمن مباد دردی دیرپای و رنجی سخت بازو بر این سر بی سامان و جان خسته تن انگیخت اینک تنها و رنجور بر پهلوی جان سپاری افتاده ام و فر دیدار روان پرور را که بزرگتر آرمان است و دردها را همه درمان دیده بر در گشاده مصرع چت زیان گر به سرم رنجه کنی گامی چند

یغمای جندقی
 
۱۱۲۱۸

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۹۵ - نامه ای است از زبان کسی به دیگری که یغما تحریر نموده

 

قربانت شوم عجب پیمان و پیوندی کردم و عجب ایمان و سوگندی خوردم بر عقل من ماشاالله مصرع گو بسازند نقابی و بسوزند سپندی باز از سرکار شما به قنبرک بازی و چنبرک سازی جبران گناه و چاره روی سیاه توان کرد پیش مخدومی میرزا حبیب الله چه حیلت بازم و کدام وسیلت سازممشتم وا شد و پشتم از بار خجلت دو تا خدا روی دشمن های تازه را سیاه کند که ما را از ملاقات یاران نو کهن بازداشت و به نقض پیمان افسانه هر انجمن ساخت ترا به امام حسین از میرزا عذرخواهی کن و بر گرفتاری و پریشانی من گواهی ده زیاده حاجت جسارت و تمهید مرارت نیست

یغمای جندقی
 
۱۱۲۱۹

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۰۰ - به یکی از بزرگان نوشته

 

... شروع در غرضی کآن به مقصدی نرسد

هزار بار به از کردنست ناکردن

دویم برخی مردم را قیاس از ارادت و مراوده با سرکار این است که وصول انعام خدام اجل امجدا کرم ولی النعم را به تیتال و تر فروشی می بافم رستگی از هر جا و بستگی با حضرت از این رهگذار است و این تصور بسیار بر من گران است زیرا که من هرگز از باب غرض و مرض خاصه اینگونه امراض با احدی نشست و برخاست نداشته ام و اندیشه فزود و کاست نبوده هر اوقات در خانه خویش یا همین منزل مجال احتمال زحمت من است احضارم فرما تا هم من از دولت حضور حضرت استیفای کام کنم و هم اصحاب تعرض را این خیال خام و تخیل بی معنی از دل به زبان نیاید بنده ام و قربت خویش را به احضار عالی حوالت کرده غالب اوقات در منزل سرکار عزیز خان و استادی میرزا محمد علی طهرانی به سر می برم و انتظار تفقد دارم صاحب اختیارند ...

یغمای جندقی
 
۱۱۲۲۰

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۰۲ - به احمد صفائی نگاشته

 

درخت کاری و آبیاری و پاسداری باغ هنر را نامه ها کرده ام و از هر چه مایه آبادی و افزایش است و پیرایه آزادی و آرایش نام ها برده همانا رسیدی و دیدی خواندی و شنیدی تلخ بومی شوره زار به آب دستی های تو خوش و شیرین شد و مرده خاکی ساده رنگ را نگارندگی های هوش و گوش تو زنده و رنگین ساخت اگر پای تو دست یار این کرد یا دست تو پایمرد این کار نبودی صد سال دیگر این سنگلاخ نمک خیز و ریگ بوم اشنان زای راغ رتیلا و کژدم بود نه باغ جوزا و گندم باری کنونش که از در و دیوار پایه فزودی و بکام دوستانش بوستان ستودی آنرا از خار و خس پیرایشی باید و از شاخ و شخ آرایشی باغ تهی از درخت خسرو بی کلاه و تخت است و بازرگان بی کالا و رخت دلخواه من آن است که پیرامنش از چارسو راست و خدنگ پسته باشد و میان پسته ها یک گز در میان هسته درخت خرما و انار خوب گوهر و سنجد بار دوست شیرین بر نیز چندانکه در گنجد هر جادانی و توانی دراندازی و برافرازی

دمید خدشکن و سهشکن و دیگر درخت های نرم برکه بر زودزای سودفزای که با سرمای سخت نیروی سیاه تاق و باد دم سرد دم سپید بازوی برابری چیر یارد ساخت جوی کناران را پیرایه فزایی و سرمایه بخشی توت سیاه و امرود که مایه سرسبزی و سرخ رویی گشت و راغ است و دشت و باغ بیخ و دهی بیخ پرور و سایه گستر گردد کوره گز گویا در خاک سست آخشیجان سخت نیارد رست و ستوار پایه و پی رخت نداند نهاد اگر دانی پایی بند تواند کرد و فربالش و کندش چون دیگر درختان تنومند و سر بلند خواهد ساخت شاخی چند تنگ یا فراخ آرایش زیر و زبر ساز و باغ هنر را با این چیزها و جز این دست آویزها تبت و توحیدی دیگر هر چه در این رهگذار پای فشاری و مایه گذاری پاداش را آماده ام و دستمزد را ایستاده آب و زمین کلاغو را همه نیمه بها فروختن و یک کاسه در این سودا کیسه پرداختن دریغی نیست تا پای پوید مپای و تا دست جنبد بکوش به خواست خدا زود یا دیر پس از نوروز اگر همه تماشای باغ تو باشد رنج بازگشت آن در کشته را دوشی زیر بار و پایی بر سر خار خواهم سود کاری کن که هنگام دیدار ترا شرمساری و مرا گله گزاری نخیزد

یغمای جندقی
 
 
۱
۵۵۹
۵۶۰
۵۶۱
۵۶۲
۵۶۳
۶۵۵