گنجور

 
یغمای جندقی

میرزا جعفر، ندانم انگیز دیدار تو با رنج تنهائی و تیمار تن ها با آنکه آغاز گسستن پیمان پیوستن پسین افتاد، بیش از پیشینم به کوی سید کشید، ولی محمد بیک از کاسه و کیسه خویش نانی گرم و دوغی سرد فرا پیش آورد و جان بی توان را آز نشان و تاسه پرداز افتاد، و تا شامم به فر هست و بود بی نیازی از طوی و خوان خسرو ایران و خدیو توران رست، بیت:

نافه زلفی و آئینه جامی کافی است

نه مرا چون دگران دعوی چین تا حلب است

ندانم تو کجا رفتی و چه کردی و چها گفتی و چه خوردی. کنونت تلواس چه و اندیشه کدام است و از این درنگ دیر آهنگ بازارت چه کام، همانا فراموشت نیست و چهره نمای آئینه هوشت هست، که در اردوی شاه آن میزبان خرگاه که خویش دستاربندش بار خدا را در جنگهای هیچ پیروزی پشت و پناه است، و گفت بی مغز و مفت بی سنگش لشکر و سپاه، امشب ما را مهمان خواند و بی تیتال زبان بازی خوشباش خورش و خوان زد. بی اندیشه بوک و مگر باید رفت و اگر همه بر جای پیغاله می پَرگاله دل و خون جگر باید خورد، جامش گرفتن و کامش دادن خوشتر. من اینک رفتم اگر هست خواهم بدو پیوست، چنانچه نیست به خواست خدا با میرزا کاظم تا وی از سالار بار رهائی یابد و پرتو آفتاب مهرش بما تابد، از پیوند یاران آزاده در آن کوچه و رستای امامزاده پوی پوی خواهم رفت و پیوست ترا از در و دیوار جست و جوی خواهم داشت. دیر مپای و زود بیا که پیش از فرو رفت خورشید بهم بسته گردیم و از اندیشه هر بستن گسسته. پس از خواندن با دیدن درست در دانست ژاژ و شیوا ماندن اگر چندان سرد و خام و نسنجیده و بی اندام نیست این نوشته را نیز چون دیگر نگارش ها نگاه دار که فردا دگر ره بازگشت و بر پخته و خامش گذشت آرم، چنانچه سزای نوشتن شد بر نگاریم یا به آب در شستن برگزاریم.