گنجور

 
یغمای جندقی

خدا گواه است امروز داستانی که گریبان من از دست تیمار و چنگ پراکندگی باز تواند‌کشید، جز داستان دشت تبت و کشت چل زمین و درختستان «توحید» نیست. هزار بارت نگاشته‌ام و پوست‌کنده بر تختهٔ گزارش گذاشته که درخت نشانی و هسته فشانی و دیگر کاشتنی‌ها سواره و پیاده بار آور، و آزاد را گاه فرخ و هنگام پیروز اسپند و نوروز است. بر جای آنکه مژده دهی که سنگ آن نوگیر کنده شد و خاک این تپه پراکنده و بلندی‌های «جوی یزدان بخش» دوارش برداشته آمد و پستی‌های «تخته جهود» به بوم و بالای کرته‌های یونجه به خاک انباشته، دمید از باغ روح کندیم و در زمین‌های پشت‌کوه زیر و بالا پراکندیم. روناس زیر میرزاخانی سبز و سرشار است و یونجه‌های کهن کشت از در سبزی داغ بستان و باغ بهار. نهال‌های پیرامن تالاب شاخه‌های کشن دمیده و دمیدهای «تبت» بالائی راست و بلند کشیده، یونجه‌ها تخته‌تخته از نو کاشته‌ایم و دشت‌ها کرته‌کرته به سبزی‌های خوراکی فراهم داشته و نهال‌های دیرین از رنج سرما رسته‌اند و هر شاخ نوخیز را که به مرگ از زندگی نزدیک‌تر بود، برگ‌های شگرف رسته، چل زمین را از گزها پزها کاست و پزدان ها را بر دست خطر گزها رست. بر هر مرز ساز افزایشی است و هر بند را برگ آرایشی. از هر در آسوده روان باش، و آبادی آن راغ بی‌بر و باغ بی‌در را به نویدی به از این‌ها نگران، چیزها می نگاری و ژاژها می‌شماری که هزار پای گوش است و مغز گزای هوش، نه از آن دو در نامه نامی است و نه از باغ هنر و جاهای دیگر گزارش و پیامی، زهی شگفتی و باژگونه پویی که دانی.

من بدین‌ها خرم و شکفته‌ام و از آنها درهم و آَشفته، باز همان ‌«لا‌»یی که جان کاهد نه آن آری که دل خواهد اگر این نگارش‌ها را گشوده یا دیدم و بر گزارش‌ها گذشته یا شنیدم لال به خاک درآیم و کور از خاک برآیم از آن دسته که دانی رسته‌ام و بدین رسته که خود یکی از بستگانی پیوسته، سخت‌تر زین مخواه سوگندی.

حکایت: پیشینگان بیابانک همه ساله پروار می‌بستند و به بوی آنکه روزی خورش گردد، چرب آخور پرورش می‌رفت، و ماهی که به یاسای آن روستا در بند آنست بکشتندی و بی‌آنکه گربه از خون‌ خوانی جوید یا سگ از خانه استخوانی بوید با خود سپردندی و بی‌خود بخوردندی. بیچاره پیری تنگ‌روزی و تنک مایه، گوشت بر روزن بست و از پی سوخت و پخت خر به برزن تافت و هیمه بر کرد و دو اسبه با سرگشت. ابری سخت آویز بر رست، و تگرگی مرگ آویز در ریخت. در تنگی پای خر از جای در شد و به آسیب سنگی خورد درهم شکست. پیر دلتنگ لنگی از هیزم به گردن هشت و لنگ لنگان راه خانه سپردن گرفت. جانوری از راه روزن در تافته دید و میخ از گوشت پرداخته، تیغ بر رگ بسمل یافت، و دو جان گزا دردافزون از گنجایی دل با خوی خشم‌آلود و چشم خون‌پالود سر فرا گردون داشت که ‌«خدایا خر بارکش را که همی چنگ باید تا بر سنگ نلغزد سُم تراشی‌، و جانوری دزد را که سُم زیبد تا به دیوار بر نیارد شد چنگ بخشی، نمی‌دانی و نمی‌پرس، خواهم هرگز چنین خدایی نکنی، کاش تو پدر بودی و من پسر یا تو کار فرمای و من کارگر تا باز نمایم راست کاری و درست هنجاری کدام است و چاره‌سازی و کام پردازی را چه نام.‌»

تپه «تبت» تاکنون فرخنده کشتی بود و تل «توحید» فرخ بهشتی، ندانستن و نپرسیدن نه چندان نکوهش و ننگ است. و دارای ان دو نستوده خو سزاوار چوب و سنگ، پس از سرودن‌ها و راه نمودن‌ها که گاو فریدون کند و خر فلاطون، گوش بستن و به شوخ‌چشمی نشستن چرا؟ بیش از اینهم پروای گفت و شنید و در کار آنجا با چون تو گولی تنگ‌مایه و گیجی سبک سایه چشم به افتاد و امید نماند.