گنجور

 
یغمای جندقی

برون از پرده چنگ و چغانه

دراز کیش چمانی و چمانه

تهی از ننگ افسون و فسانه

به خوشتر شیوه شیوا ترانه

سرایم بر سرودی دوستانه

مه مشکو چراغ انجمن را

توان بخشای جان نیروی تن را

بهار بوستان آب چمن را

فروغ خامشی تاب سخن را

بزرگ استاد خود ملاحسن را

که بارنامه نامی که به خرده خامی خامه بر دست پخت تیشه آذر و کارنامه کلک مانی راندی، کلبه و کوی دوستان را که از در تنگی و ننگی کریچه درد و رنج بود و دریچه تیمار و شکنج به تاب روی نگارین و آب چهر بهارین، نظم:

باغ گل هشت کاخ مینو آورد

داغ دل هفت چرخ مینا افکند

روز جدائی را رازی گله انباز ساخته آمد و رزم تنهائی را غریوی شکیب او بار پرداخته. آری بر این گفته گرفت نشاید. و آزموده مردم را شگفت نیاید. بهم آموختگان را هم چاره هم آمیختن است نه از هم گسیختن . تنها نه تو آلوده این تیره گردی و فرسوده این خیره درد، دام اندیش این تنگ زندانی و مشت آزمای این سخت سندان. اگر نه آنستی که در یاسای من سوگند گرایان دروغ درایانند و گواهی تراشان گزاف سرایان، پاک روان بزرگان را گواه آوردمی که از آن هنگام که استادی باد شتاب بدرود ری کرد و با درنگی سهلان سنگ جای در رامشگاه جی جست، گاهی بدان خرم خرگاه و فرخ فرگاه که ترا پیوسته بار نشست بود و مرا گاه و بیگاه ساز گذشت، سال و ماهی راه نجستم و باز ننشستم:

دل به مهر که توان بست چو شد دوست ز دست

رنگ و بوی از چه توان جست چو گل ریخت ز شاخ

آمیخت و پیوست و خاست و نشست را اگر یک از این شش سود نروید و جویای پیوند و آمیزش بردن از این اندیشه پوید، زندگانی و هنگام وی سودائی سراسر زیان خواهد بود و هزار باره گسیختن و گریختن بهتر از آن است. اندوخت سیم و زر یا آموخت دانش و هنر، فزود استواری و استخوان یا چاره ویرانی و زیان، از در مهر و یاری یا از سر بیم و ناچاری، چون مرا از در یاری در تو رای و روئی بود و ترا نیز با نگارش های پارسی پیکر خواست و خوئی، ناگزر از دو سوی آمد و رفتی می خاست و گفت و شنودی می رفت. از آن نوبت که رشته آمیز را گسستن رست و پیمان پیوستگی را شکستن، خامه از سروا و سرود دری درائی ساز خاموشی گرفت، و دل افسانه و افسون پهلوی را خامه فراموشی راند. اگر هم بیگاه و گاهی یا سال و ماهی به در خواه کس یا زدلخواه خود نامه ای بر دست آرم و خامه در شست، بی آنکه از در بازگشت نگاهی گمارم و زنگی زادگان برهنه خوشوقت را که رخت زیبائی و بخت پذیرش نیست کفش و کلاهی گذارم، این و آن به هوس می برند و از پس و پیش می درند و بامدادان دیگر پاره پاره بر سر کوی و برزن بادبرک کودکان بازی گوش است، یا کهنه کاغذ پیران دارو فروش. اگرچه هر مایه سرد و خام و یاوه و ژاژ که کلک سیاه نامه من درهم سرشته و برهم نوشته جز لته داروفروشان نباید و همان بادبرک لاغ سازان بازی گوش شاید.

ولی چون گروهی مردم از در دلجوئی من خواستارند و به مهرش از آب و آتش پاسدار، اگر ژاژی از نو نگار افتد یا از آن کهنه نگارش های در پا رفته چیزی به دست آید، بدستور دیرینش از در شوریده کاری پراکنده نمی مانم و کام ناکام به یکی از ایشان می رسانم.

پیش پوی خواستاران و پیش جوی پاسداران یار دیرینه حاجی محمد اسمعیل طهرانی از سر مهربانی و دل سوزی نه پرده دری و کین توزی، چهار سال افزون همی شد که از هفتاد من کاغذ نسکی پرداخته است و سنجیده و نسنجیده آورده من و پرورده دیگران را یاوه و شیوانامه ژرف ساخته و همچنین بر نام من هر چه در هر جا بیند و از هر کس هرچه نیوشد بی آنکه از در دید نگاهی گمارد و بر راست یا دروغ آن گواهی گزارد به زر و زاری و زور می رباید و بر گرد کرده های چهار ساله در می فزاید.

بارها پیدا و پنهان ساز لابه ها داده ام و از سیم سره و زر سارا نیازها فرستاده مگر آن روزنامه رسوائی را بازستانم و بر آتش سوخته خود را در زیست و مرگ از نفرین و دشنام هر پخته و خام باز رهانم. همه گوش از شنفتن گران دارد و هوش از پذیرفتن بر کران. باری کما بیش یکصد و سی نامه نوشته های پارسی پیکر را بر نگاشته است و انباز نگارش های پیشین داشته، اگر شما را از این گیاه بی آب و رنگ ناز و ننگی نیست و به دستور دیرین دل و دست دانش دوست را به نگاشتن و داشتن انداز و آهنگی هست، از ایشان بخواهند مرا دل و دستی که چیزی توانم نگاشت نیست . فرزندی ابراهیم هم از خواندن و نوشتن هنگامی ندارد اگر نه این بود خود بی سپاس تراشی و خواهش پاداشی بندگی می کردم. زندگی که نه در راه دوستان است مرگ از آن خوشتر، درود و ستایشی پاک از آلایش تیتال و آرایش تر فروشی به سرکار گرامی سرور مهربان مسکین بسته به مهربانی شما است و نغز و زیبا گفتن بر گردن کاردانی شما.

 
sunny dark_mode