گنجور

 
یغمای جندقی

هنگامی که بیداد سر دارم در فراخای ایران دربدر داشت، و هر ماه و هفته پیدا ونهفته به مرزی دیگر پای فرسا و آسیمه سر، سالی فرمان آبشخورم رخت آرامش از ری به اصفهان افکند. در آن کشور به بوی بخشایش راهی می سپردم و به امید آسایش سال و ماهی می رفت. بزرگی دانشمند و رادی دستاربند از سامان سمنان که هم از گزند سرداری رخت درنگ در نینوا داشت و دست داوری از چنگ مرگ آهنگ او بر خدای، ناچارم بدیشان از کار پریشان نیاز پیک و پیام افتاد و ساز نامه و نام آمد. گزارش نامی از سردار ناگزر بود چون از تاب تیمارش دلی سوخته داشتم و روانی به آذر آزار افروخته خامه بر آن خاست تا ساز نکوهش و سردسرائی گیرد و بی پرده انداز دشنام و یاوه درائی. دانش پیش بین و هوش دنبال نگر دست فرا پیش داشت که نامه نه گفتاری است که به گفتن باد آید و از یاد شود. سال ها افسانه هر انجمن خواهد بود گوش گزار دوست و دشمن خواهد شد. دیر یا زود زیان خواهد رست، و به خامی و خودکامی جان در سر زبان خواهی کرد. دل از آن اندیشه باز آمد و یاری فرخ سروش دیو درون را سگالش دگرگون ساخت. بر جای ژاژخائی راز ستایش و سپاس راندم و فزون از خورد گنجائی دارای نوازش و شناخت و خداوند دید و داد ستودم، چنان افتاد که نامه من و رسید کاروان سمنان بدان دوست چون کردار و پاداش دوش به دوش آمد و نشست چاپار رهی در بزم وی با آن گروه انبوه گوش به گوش خاست، نوشته بر سر انجمن خوانده شد و پوشیده های نگارش بی پرده نیکخواه و بد اندیش را گوش زد و هوش سپار افتاد.

یکی از یاران بار که کهن یار و نوشته های مرا خام یا پخته خریدار بود نامه از دست آن دوست بستد و در آستین افکند، هنگام بازگشتش در جلگه خوار با جوانمردی که از سرکار سردار پیشکاری داشت و با من پیمان یاری دیدار رست، و از هر در سخن رفت پرسش روزگار من فرمود. یار سمنانی هر چه دید و دانست بر گفت و گواه آگاهی را بدان نامه دست آویز انگیخت، همچنان نگارش در دست و راز گزارش پیوست می رفت. چاپاری از سردار بر جنبش دوست خواری در شد، و از درنگش آهنگ شتاب داد نامه در چنگ بارکی خاست و چار اسبه پهنه سمنان را راه پیما گشت. آنگاه رسید که سردار از گناه نبوده که بدخواه فرا من بسته بود نهاد گذشت اوبارش خسته تفته دل و آشفته روان به کاوش و کینه سرد همی گفت و گرم همی رفت، سواری چند ستم باره زنهار خواره خراسانی سان دیده برتاز جندق و کوب خانه و یغمای کالا و آزار بستگان و مانند آن فرمان همی داد. یار خواری که جاویدان گرامی باد، بی گناهی من و روسیاهی بدخواه را فراتر شد و آن نامه را که گوئی از بار خدای فرمان آزادی بود و نوید آبادی فرا پیش داشت، خشم آلود بستد و زهر پالود به گزارش سرای انداخت. بهر لخت اندر ستایشی دیگر دید و نیایشی از آن خوشتر یافت. اندک اندک از دیو خوئی بازآمده و به مردم روئی انباز گشت شرنگش شکرزاد و سنگش گهر رست، بد اندیش را از در کیفر بالشی افکند و چالشی انگیخت و مالشی افزود، که با سی سال افزون گذشتن همچنانش خانه ویران است و در بیغاره انگشت سای و زبان سود ایران. با من نیز از آن بیش که شاید و در بند ستایش آید ساز سازش و شناخت و راز مهر و نواخت سرود. دیگر هر کس هر چه گفت گوش نداد و هوش نگسترد. پس از چارده سال که بخت بلندش رخت از سمنان بر تختگاه کی افکند و اختر ارجمندش از مایه سر تیپی به پایه سرداری کشید، بی میانداری یاران و دستیاری دوستارانش در فرگاه بار آمدم و به اندازه کار اندیش گفت و گزار. شکفته لب و گشاده رو فراپیش خواند و جای نشست نزدیک خویش نمود و کاربند نوازش های بیش از پیش آمد، و با زبانی که از آغاز آفرینش تا انجام زندگانی جز به دشنام نگشتی و بر او جز نکوهش و نفرین چیزی نگذشتی در پاس آن ستایش و سپاس آسایش و بخشایش من بنده از بار خدا خواست.

باری راز این داستان دور و دراز، و ساز این افسانه نیک انجام بد آغاز، نه از در خوب سپاسی من یا کارشناسی سردار است، همه آنستی که نامه مهر گسستی کین پیوست به کارگران پائی زبردست در کوی پستی بیگانه بر دست مستی دیوانه دیدم که به هنجاری درشت همی خواند و بر آهنگی زشت گواژه همی راند، هوشم بدرود آورد و گوشم اندیشه سیماب پخت. این خود چه بدخوئی و خودکامی است و کدام رسوائی و بی اندامی، زین گل که کلک باد نوردت به آب داد، اگر به موئی بوئی برد آویز مغز و مشت است و انگیز کارد و کشت. گزارش های زبانی باد است و به اندک روزی از یاد، نگارش های کلکی پاینده است و دشمن و دوست را نهفته های دل و نگفته های جان نماینده.

بارها گفتم در گفت و نگاشت پاس دل و زبان کن و از چیزی که همه کس دید و شنید نیارد بر کران زی، همه باد به چنبر بستن آمد و آب به هاون سودن افتاد. خامی نیازموده که خود را پرده دری خواهد کی دگران را از وی چشم پرده گری خواهد بود، از گفت انگشت سود زبان بسته دار و خامه از رازی که نکوهش زاید شکسته خواه، بند از گوش بر لب نه و گرانی از سر با پای بخش تا آن راز ناشایست کمتر لاید و این راه ناهموار کمتر پوید. اگرت کرد و کار اینستی و راه و رفتار چنین، دامن آمیزش و پیوند از من درکش و به آویز آنان که بر این هنجارت راه سازند و کورکورانه به چاه اندازند خوش زی، بیت:

تو مرده کوثری و من زنده می

مشکل که بیک جو رود آب من و تو

 
sunny dark_mode