گنجور

 
یغمای جندقی

من و دل را تن و جان برخی جان و تن تو، نامه زیبا نگار که خامه شیواسنج اکبر خانش به دوری «قاسم خان» و نزدیکی دردسر و گزند تنهائی و درخواه دیدار مینو سارت نگار آورده بود از در دید و دانست چشم سپار و گوش گزار افتاد، فرد:

جز نباتی کلک شهد آمیز شیرین گفت وی

از یکی نی تنگ ها شکر که یارد پرورید

اگر خرده سنجان و آهو اندیشان بار آن انجمن جویند و سخن گویند، جز این نخواهد بود که اندک پس و پیش است و برخی سخن ها نه به جای خویش. این مایه آهو و خرده خواری پژوهش و سزای نکوهش نیست. بر هر نگارشگر و آفریننده کمابیش این مایه آک توان جست و دست توان سود، ولی با این همه پندارم پراکندگی های سر، درد دوری سرکار خان و آسیب تنهائی و تلواس رفتن یا نرفتن تو سرکارش را دل آفریدن بشکست و دست پروریدن بر تافت، زیرا که بارها از لب و دهانش شیرین تر از این گزارش ها شنیده ایم و خامه و شستن را رنگین تر از این نگارش ها دیده. نگاشتن را بنوره اگر این پای و پی افراشته بود و گفت و گزار را بر این ساز و سنگ بنیاد گذاشته، هر آینه خودخواه را خارخار خرده گیری پیرامون نهاد نگشتی و اندیشه خام یا پخته و ژاژ یا سخته از دل بر زبان نگذشتی، قاسم خان که پیشانی رامش بود و بازوی آرامش، از پی کاری روی در بیگانه و پشت بر آشنایان کرد و دوری دیدارش به دستی که بهره دوست و دشمن مباد دردی دیرپای و رنجی سخت بازو بر این سر بی سامان و جان خسته تن انگیخت. اینک تنها و رنجور بر پهلوی جان سپاری افتاده ام و فر دیدار روان پرور را که بزرگتر آرمان است و دردها را همه درمان، دیده بر در گشاده، مصرع: چت زیان گر به سرم رنجه کنی گامی چند.