گنجور

 
۱۰۹۰۱

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۵

 

یوسف رخی به چاه ذقن بسته راه من

بخت نگون ببین که نگون گشته چاه من ...

... زلفت که آشیان دلم بود شد پریش

بنگر فلک چه کرد به روز سیاه من

دادم عنان به عشق و ندانم چه میکند ...

صغیر اصفهانی
 
۱۰۹۰۲

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۵

 

... ز تیر مژگان تو دل ار برد جان چه سود

که بسته راه گریز خنجر ابروی تو

قامت دلجوی تو سرو خرامان من ...

... ز فرط رفعت یقین بچرخ پهلو زند

گر بنشیند صغیر دمی به پهلوی تو

صغیر اصفهانی
 
۱۰۹۰۳

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۰

 

ستم ار بناتوانان ز ستمگری رسانی

بستم دچار گردی تو بوقت ناتوانی

عجب است اگر ز چشمت نفشاند آسمان خون ...

... اگرش ز پیش رانی وگرش بخویش خوانی

بنهادت این چه خصمی است که با دل خلایق

نگهت کند خدنگی سخنت کند سنانی ...

صغیر اصفهانی
 
۱۰۹۰۴

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۱

 

... این مار را بپروری و اژدها کنی

خشت است بالش آخر و خاکست بسترت

حالی اگر ز چرخ برین متکا کنی

آخر برهگذر فتدت سیم استخوان

گر صد هزار خانه زرین بنا کنی

زان پیشتر که از تو علایق جدا شود ...

... ابلیس را بگیری و حق را رها کنی

با حق تو عهد بستهی اندر ازل صغیر

توفیق خواه از او که بعهدت وفا کنی

صغیر اصفهانی
 
۱۰۹۰۵

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱ - ساقی‌نامه

 

... در این فصل می خوردن از دست تو

خوش است ایدل خسته پا بست تو

بیا ساقی ای راحت جان من ...

... به مداحی مرشد جبرییل

علی بن عم و جانشین رسول

علی شیر حق زوج پاک بتول ...

... به حول خداوند تا زنده ام

قبول ار نماید ورا بنده ام

چو بیرون از این نشأه خواهم شدن ...

... نکیرین از من کنند این سیوال

که ای بنده بر گو خدای تو کیست

بآن هر دو شاید بگویم علی است ...

صغیر اصفهانی
 
۱۰۹۰۶

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۸ - رؤیای صادقه

 

... تافت بر آن شعشعه آفتاب

جلوه همی کرد چه بستان ورد

سرخ و بنفش آبی واسپید و زرد

کودک چندی هم از آن پیرزال ...

صغیر اصفهانی
 
۱۰۹۰۷

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱۷ - اشتر و گله

 

... وز پس در با گله خام گفت

کی منتان بنده بر این خسته جان

در بگشایید که تا یک زمان ...

... آن گله غافل که شتر بی گزاف

در گله دان رفت درون تا بناف

لرزه در افتاد به جان گله

بسته شد از بیم زبان گله

یافت شتر کان گله سست پی ...

صغیر اصفهانی
 
۱۰۹۰۸

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱۸ - شیر و روباه

 

... به که نشینی تو بجا خواجه وار

من چو یکی بنده خدمتگذار

بهر تو هر روز شکار آورم ...

... پس ز کرم خواهش من در پذیر

دست بنه روی هم اندر قفا

تا که به بندم گه اکل غذا

گر که شوی سیر گشایم رسن ...

... جست و بامعاء بره برملا

دست فرو بست ز شیر از قفا

دست چو بر بست ز شیر عرین

رقص همی کرد در آنسر زمین ...

... جست پریشانی وی را خبر

گفت مرا روبهکی بسته دست

گفت مخور غم که گشاینده هست ...

... پنجه و بازوی تو بر جای بود

بست تو را رو به و موشت گشود

تا که توانی چو صغیر از غرور ...

صغیر اصفهانی
 
۱۰۹۰۹

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۲۵ - کیفیت صلحیهٔ اصفهان

 

... بعد ثبوت و سند معتبر

از طلب خویش به بستم نظر

شد ضرر فرع چو از اصل بیش ...

... گر که یجوز است و گر لایجور

بر نخورد بنده صغیرم هنوز

صغیر اصفهانی
 
۱۰۹۱۰

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۲۷ - شلتاق پلتاق

 

... داشتی اقرار بصد کن ادا

داد بناچار صدش آن گریخت

خاک الم بر سر صراف بیخت ...

... درهم چندیش به کف بر نهاد

دکه فرو بست و بگفت ار که باز

دیدیم اینجا کنمت صد نیاز ...

صغیر اصفهانی
 
۱۰۹۱۱

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۳۲ - سؤال موسی

 

... انفس و آفاق ستاینده ات

پیر و جوان شاه و گدا بنده ات

گرچه روا نیست ز من این مقال ...

... گر که تو را بود خدایی چسان

بندگیش را تو به بستی میان

در همه اعمال کدامین عمل ...

... خدمت خلقش بگزیدم ز جان

بندگی آوردمش اینسان به جا

کردم از این خدمتش از خود رضا ...

... گشت محقق که بود در جهان

بندگیش بندگی بندگان

بندگی حق به حقیقت صغیر

خدمت خلق است بجان در پذیر

صغیر اصفهانی
 
۱۰۹۱۲

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۳۴ - مرام احمد

 

... گفت حقش کای دو جهان آن تو

خلق جهان طفل دبستان تو

چون به دبستان وجود ای حبیب

شخص شریفت بود آخر ادیب ...

... نیک چو بینی بود آراستن

آن شجر تر بنما تربیت

تا برد از تربیتت تقویت ...

... خشم چو آید تو ز خود رانیش

اینت بود دوزخ و بنشانیش

با همه در نیک سرشتی شوی ...

... خنده بر این امتم آید که خویش

بسته بدان پادشه پاک کیش

در طبقات آنچه نظر می کنم ...

صغیر اصفهانی
 
۱۰۹۱۳

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۴۰ - اسباب درویشی

 

بوالهوس دل به هوا بسته یی

گفت بدرویش ز خود رسته یی ...

... در طلب مصلحت اندیشی است

خضر ره من شو و بنما رهم

کن ز ره فقر و فنا آگهم ...

صغیر اصفهانی
 
۱۰۹۱۴

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۴۵ - حکایت

 

عارفی از ضعف به بستر فتاد

مرگ برویش در محنت گشاد ...

... ساعتی آن غمزده مدهوش بود

غنچه لب بسته و خاموش بود

نرگس بیمار ز هم باز کرد ...

... بعد تو ما را ز الم دل دو نیم

مرگ تو ما را بنماید یتیم

صحبت ایشان چو سراسر شنید ...

... بی سخن از صحبت من واقفی

خود بنما گریه بر احوال خویش

کار پس آن به که بیفتد بپیش

تجربه کردیم در این روزگار

هرکه از این دار فنا بست بار

گر نبدش مال کسی را نداشت ...

صغیر اصفهانی
 
۱۰۹۱۵

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۶۱ - حکایت

 

شنیدم که رستم به مازندران

چو بر کشتن دیو بستی میان

بدیدی کهن اهرمن را به خواب ...

... ستیزند با کودک شیرخوار

به خوابست در دامن مادرش

که ریزند بمب گران بر سرش

کجایند مردان که عبرت برند

به مردانگی هایشان بنگرند

صغیر اصفهانی
 
۱۰۹۱۶

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱۰۲ - در ستایش و تعریف فردوسی علیه‌الرحمه به الفاظ فارسی

 

... سخن بس به پیرایه آراستند

خود از بنده سنجیدنش خواستند

بگفتم که در این ره رهروان ...

... که فردوسی از خامه شد مشکبار

چو پیکارش بنوشت با اشکبوس

به دستش همی داد با اشک بوس ...

... در آن کرده آماده نیروی جنگ

به دشمن سر راه بر بسته تنگ

خدنک از الف کرده و زنون کمان ...

صغیر اصفهانی
 
۱۰۹۱۷

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی » شمارهٔ ۶۹ - تاریخ وفات والد ماجد حقیر مرحوم آقا اسداله

 

... بس باب غمم بروی شد باز

بابم چو ز دیده روی بنهفت

روحش بفرح قرین که تا بود ...

... در تربیتم ز لعل در سفت

القصه چو او به بستر خاک

با مهر علی و آل او خفت ...

صغیر اصفهانی
 
۱۰۹۱۸

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی » شمارهٔ ۱۰۱ - در طلب صلح حقیقی

 

کی شود در نغمه آید بلبل بستان صلح

خستگان جنک را شادان کند ز اعلان صلح ...

... خضر راهی کو در این ظلمتسرا کز همتش

تشنگان یابند ره بر چشمه حیوان صلح

شد مشام عالمی آشفته از بوی نفاق ...

... گردد از سیل معاصی منهدم ارکان صلح

بندگانرا باید اول صلح کردن با خدای

آری آری ترک عصیان خود بود بنیان صلح

گرچه از جنگست عالم بی سروسامان صغیر ...

صغیر اصفهانی
 
۱۰۹۱۹

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۹

 

ایدوست ز لطف خویش کن خرسندم

کز غیر تو دیده بسته دل برکندم

از درگه تو کجا برم حاجت خویش

تو شاهی و من بنده حاجتمندم

صغیر اصفهانی
 
۱۰۹۲۰

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » بحر طویل غدیریه

 

حمد بیرون ز حد آن قادر فرد احدی را که بیک لفظ کن افراخت ز هستی علم انگیخت وجود از عدم آمیخت عناصر بهم آورد پدید ارض و سما نور و ضیاء شمس و قمر ابر و مطر رمل و حجر بحر و بر و چشمه و کوه و دره اشجار و نباتات و جمادات و تر و خشک و شب و روز و مه سال چه پیدا و چه پنهان نعم نامتناهی که در این باب دهد خویش گواهی بود این قول الهی که شمردن نتوانید شما نعمت ما را وان تعدو نعمت الله لاتحصوها زهی رفعت و اقبال خهی شوکت و اجلال که کرد آن همه یکبار نثار قدم حضرت انسان و پس او را سوی خود خواند و همی کرد بوی صنع خود اظهار که از دیدن آثار برد ره بمؤثر کند اقرار پس از دیدن قدرت بمقدر نگرد صورت و در دل فتدش عشق مصور شودش معرفتی حاصل و از شوق ستایش کند آن پاک خدایی که پی بندگی خویش بپوشاند چنین خلعت هستی ببر مرد و زن و پیر و جوان شاه و گدا باز در این باب شنو قول خداوند جهان عز علا را وما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون باری ای آدم خاکی تو گل سرسبد عالم ایجادی و عالم همه آن تو بود بیشتر از جن و ملک رفعت و شان تو بود جنت فردوس بتحقیق مکان تو بود نیک نظر کن سوی اشیاء که ز علوی و ز سفلی ره عشق تو سپارند و همه رو بتو دارند بر آنند که خود بر تو رسانند تو رو سوی خدا کن برهش خویش فنا کن بدر خالق یکتا ز ادب پشت دوتا کن بنگر از تو چه حق خواسته آن دین ادا کن تو مپندار عبث خلق شده بیهده از نیست بهست آمدی آیا نشنیدی ز خداوند که فرمود عبث خلق نکردیم شما را افحسبتم انما خلقناکم عبثا عالم از بهر تو شد خلق و تو از بهر عبادت که بری ره بسعادت رهی از قید شقاوت چه بمعنی چه بصورت بزنی دامن همت بکمر از پی طاعت بهوای دل خود ره نسپاری شنوی حکم حق و در عمل آری ز صلوه و ز صیامش ز حلال و ز حرامش نکنی غفلت و کامل کنی اسلام خود آنگه بتولای امیری که بود فرض ولایش بستوده است خدایش همه عالم بفدایش که نشد بعث رسل جز که شود عالم انسانیت آباد که آن معنی انسان شود از پرده نمایان بشناسند خلایق حق از آن مظهر یزدان تیر اربعث رسل بهر وی آمد ز چه در خم غدیر امر مؤکد ز خداوند بختم رسل احمد ص که بگو آنچه که دانی و گر آنرا نرسانی نرسانیده یی ای شاه بمخلوق تو پیغام خدا را یا ایه الرسول بلغ ما انزل الیک من ربک و ان لم تفعل فما بلغت رسالته والله یعصمک من الناس شد چو مأمور بدین امر شه کشور دین حامل فرقان مبین ماه سما شاه زمین ختم رسل عقل کل آیینه وجه احد احمد ص گهر افشاند ز لعل لب جانبخش که بایست مرا منبری آنگه ز جهاز شتر آن قوم نمودند بپا منبر و بنشست بر آن سید عالم نبی امی اکرم برخی همچو گل افروخته نی نی که رخش لطف و ملاحت به گل آموخته مردم همگی دیده بر او دوخته خلقی شده سرگرم تماشای جمالش بفلک نور روان از رخ خورشید مثالش نه همین خلق زمین گشته بر اومات که حیران شده بر وی همه سکان سماوات پس آن مظهر آیات و کرامات پس از بسمله بنهاد بدین خطبه بنا حمد و ثنا را الحمدالله الذی علا فی توحده و دنی فی تفرده و جل فی سلطانه و عظم فی ارکانه و احاط بکل شییی و هو فی مکانه و قهر جمیع الخلق بقدرته و برهانه مجیدا لم یزل محمودا لایزال از پس حمد حق آن شمع شبستان هدایت شه اقلیم رسالت قمر برج نبوت بملا گفت بامت که رساندم بشما آنچه که بر من برسید از حق و تقصیر نکردم بخلایق در رحمت بگشودم همه را راه سلامت بنمودم بشما آنچه که گفتم همه از قول خدا بود و مبرا ز هوی بود کنون هست مرا در نظر امری که در آن امر سه نوبت شده جبریل بمن نازل و تاکید بتبلیغ همی کرده در این منزل و آن نیست مگر اینکه بگویم به سفید و به سیه تا همه دانند علی هست وصی من و از بعد من او راست خلافت بود او در خور تشریف امامت بر من رتبه او رتبه هرون بر موسی است نبی نیست دگر بعد من و او بشما سید و مولی است برد تا که شما را بره راست مسازید رها دامن این راهنما را فاعلم کل ابیض و اسودان علی بن ابیطالب اخی و وصی و خلیفتی من بعدی الذی محله منی محل هرون من موسی الا انه لانبی بعدی و هو ولیکم ایها الناس ز کف دین خدا را مگذارید ره کفر و ضلالت مسپارید کتابی که خداوند فرستاده محقر مشمارید بیابید رموزش ببر حیدر کرار که او هست بآیات خدا کاشف اسرار بجویید تمسک بوی و جان خود آزاد کنید از غم محشر دل خود شاد کنید این سخن ای قوم بدانید که بی مهر علی علیه السلام راه بمقصود نیابید بکوشید به حبش که نعیم است و بترسید ز بغضش که جحیم است پس آنشاه بر آورد علی را بمکان و رفعناه و بگفتا بهر آنکس که منم سید و مولی علی او راست یقین سید و مولی و رسانید بگوش همه تا شام ابد این سخن روح فزا را من کنت مولاه فهذا علی مولاه و هو علی بن ابیطالب اخی و وصی باز فرمود که ای قوم بدانید پس از من علم دین بکف حیدر صفدر بود و بعد وی اندر کف اولاد کرامش بهمه فرض بود طاعتشان هست همه خصلت من خصلتشان بر همه خلقند چو من هادی و رهبر همه پاکند و مطهر همه پویند ره دین من افزاید از آنها بجهان رونق آیین من از جمله آنهاست یکی مهدی قایم که بود دوره او باقی و دایم کند او حکم بحق یعنی از او نیست که بر صورت ظاهر نگرد دست تصرف سوی باطن نبرد بلکه بباطن کند او حکم و فرازد علم عدل و نگونسار کند رأیت بیداد غرض داد نشان بعد علی سلسله پاک امامان عظام نقباء نجبا را ایمه قایمه فیهم المهدی الی یوم القیامه الذی یقضی باالحق کرد پس امر به بیعت همه را با شه مردان پی بیعت همه گشتند سوی شاه شتابان ولی از مکر گروهی و گروه دگری از ره ایقان خنک آنانگه از آنشاه گرفتند در آن مرحله دامان نبد ار قسمت من اینکه در آنروز زنم چنک بدامان علی شکر که از لطف خدای ازلی آمدم امروز بکف دامن صابر علی آن زاده آزاده حیدر گل گلزار پیمبر بدلم نور علی تافته از روی نکویش بلی این شاخ بتحقیق از آن اصل بود بی سخن این جوی بدان بحر کرم وصل بود فخر من این بس که بگویند صغیر است غلامی ز وی الحاصل از آن قوم چو بگرفت نبی بهر علی بیعت و آن امر باتمام رسانید بیاورد بر او حضرت جبریل به فرمان خدا آیه تکمیل و فرو خواند بر امت نبی ابطحی آن آیه سر تا بسر احسان و عطا را الیوم اکملت دینکم و اتممت علیکم نعمتی و رضیت لکم الاسلام

صغیر اصفهانی
 
 
۱
۵۴۴
۵۴۵
۵۴۶
۵۴۷
۵۴۸
۵۵۱