گنجور

 
صغیر اصفهانی

گرسنه شیری چو حریصان بدشت

در طلب طعمه بهر سوی گشت

روبهی افتادیش اندر به چنگ

خواست درد پیکر آن بیدرنگ

گفت که ای بر تو سراسر سباع

عبد مطیع و تو ‌امیر متاع

کام روا از من آزرده گیر

روزی یک روزهٔ خود خورده گیر

باز شوی گرسنه روز دگر

در طلب طعمه شوی در بدر

به که نشینی تو بجا خواجه‌وار

من چو یکی بندهٔ خدمتگذار

بهر تو هر روز شکار آورم

طعمه‌ات از جان بکنار آورم

خورد فریب وی و گفتا که هان

زود در این کار بده‌ امتحان

ور بگریزی تو دچار منی

روز دگر باز شکار منی

رو به مکار دوان گشت و زود

بره‌ئی از گله بمرتع ربود

آمد و اندر بر شیرش نهاد

چاک زدش پیکر و دور ایستاد

گفت بدو شیر که ای باوفا

هم تو بیا باش مرا هم غذا

گفت مرا قدرت این کار نیست

بهر من این کار سزاوار نیست

گفت چرا گفت مباد از دو تن

طعمه کم آید تو کنی قصد من

چون کمی طعمه کند رنجه‌ات

در شکمم جای کند پنجه‌ات

گفت مکن بیم بگفت ای‌ امیر

پس ز کرم خواهش من در پذیر

دست بنه روی هم اندر قفا

تا که به بندم گه اکل غذا

گر که شوی سیر گشایم رسن

ورنه که صید دگر آرم بفن

شیر پذیرفت ز وی از غرور

گفت بیاور رسنی در حضور

جست و بامعاء بره برملا

دست فرو بست ز شیر از قفا

دست چو بر بست ز شیر عرین

رقص همی کرد در آنسر زمین

مردم صحرا پی تسخیر آن

روی بوی کرده ز خرد و کلان

دید شدش کام میسر گریخت

خاک هلاکت بسر شیر ریخت

ماند بجا شیر بحال پریش

شست دگر دست و دل از جان خویش

کرد برون موشکی از خانه سر

جست پریشانی وی را خبر

گفت مرا روبهکی بسته دست

گفت مخور غم که گشاینده هست

آمد و بگسست بدندان رسن

شیردوان گشت بکوه و دمن

پرد چو از جنک اجل جان بدر

گفت بخود فهم کن ای خیره‌سر

غره بسر پنجه و بازوی خویش

بودی و این مهلکه‌ام د بپیش

پنجه و بازوی تو بر جای بود

بست تو را رو به و موشت گشود

تا که توانی چو صغیر از غرور

بگذر وزین ره مکن ایجان عبور

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode