گنجور

 
صغیر اصفهانی

عارفی از ضعف به بستر فتاد

مرگ برویش در محنت گشاد

موسم آن شد که از این خاکدان

روی کند در وطن جاودان

خویش و اقارب همه غمگین او

نوحه سرا جمله ببالین او

اشگ فشان شعله‌زنان همچو شمع

بر سر او گشته چو پروانه جمع

ساعتی آن غمزده مدهوش بود

غنچه لب بسته و خاموش بود

نرگس بیمار ز هم باز کرد

باز چو بلبل سخن آغاز کرد

گفت بیاران ز چه گریان شدید

بهر که در ناله و افغان شدید

گفت پدر کی گل گلزار من

عارض تو شمع شب تار من

حاصل عمری و درخت‌امید

پای تو شد موی سیاهم سفید

مادر او گفت توئی جان من

میوهٔ دل نور دو چشمان من

چو تو روی هجر تو سوزد دلم

داغ تو بر باد دهد حاصلم

گفت برادر تو مرا یاوری

پشت و پناه من غم‌پروری

چون تو روی پشت مرا بشکنی

ریشه‌ام از تیشه غم بر کنی

خواهر او گفت تو دلجوی من

از تو بود قوت زانوی من

جان برادر چو روی از جهان

بعد تو‌ام دل نشود شادمان

گفت زن او را توئی اقبال من

شخص تو نان آور اطفال من

چون توروی بخت رود از سرم

مردن تو تیره کند معجرم

آمدش اولاد بشور و نوا

کی تو به هرحال پرستار ما

بعد تو ما را ز الم دل دو نیم

مرگ تو ما را بنماید یتیم

صحبت ایشان چو سراسر شنید

عارف محزون ز دل آهی کشید

گفت که ای وای بر احوال من

نیست شما را غمی از حال من

گریه نمایید بر احوال خویش

در غم نومیدی‌ آمال خویش

هیچ نگفتید من خون جگر

در سفر مرگ چه دارم بسر

حال که مرگم گسلد تار و پود

با ملک‌الموت چه خواهم نمود

یا چو شود روز قیامت پدید

بر من غمدیده چه خواهد رسید

جان برادر تو اگر عارفی

بی‌سخن از صحبت من واقفی

خود بنما گریه بر احوال خویش

کار پس آن به که بیفتد بپیش

تجربه کردیم در این روزگار

هرکه از این دار فنا بست بار

گر نبدش مال کسی را نداشت

هیچ‌کسش تخم عزائی نکاشت

وانکه غنی بود هزاران هزار

گریه نمودند بر او زار زار

نیک چو دیدیم نه بر حال اوست

بلکه پی بردن‌ اموال اوست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode