گنجور

 
صغیر اصفهانی

بوالهوس دل به هوا بسته‌ئی

گفت بدرویش ز خود رسته‌ئی

کاین دل من مایل درویشی است

در طلب مصلحت‌اندیشی است

خضر ره من شو و بنما رهم

کن ز ره فقر و فنا آگهم

تا که رسانیم بدین افتخار

گو که فراهم کنم اسباب کار

گفت که ای مانده به اسباب در

باید از این مرحله کردن گذر

آنچه که اسیاب بدین فن بود

از سر اسباب گذشتن بود

آنچه که سرمایه درویشی است

مایه ز کف دادن و بی‌خویشی است

این ره هربوالهوس خام نیست

راه حق است این ره حمام نیست

گر طلبی حق ز خودی شو جدا

می‌نشود جمع خودی با خدا

هم تو صغیر از خودی آزاد باش

بیخودی آور بکف و شاد باش