گنجور

 
۱۰۸۴۱

افسرالملوک عاملی » کوروش نامه » بخش ۱۹ - بر تخت نشستن کامبوجیه پسر کورش

 

... نخواهیم جز شادی جان تو

تو شاهی و ما کمترین بنده ایم

بفرمان و رایت سر افکنده ایم ...

... سپس نامه ای از برادر رسید

بنامه بسی بود گفت و شنید

ز کرمان سوی پارس آهنگ کن ...

... چو قاصد بیامد بر بردیا

کمر بست و شادان بر آمد زجا

بگفتا برادر بجای پدر ...

... خود و چندتن از سران سپاه

ز کرمان سوی پارس بنمود راه

بیامد بدرگاه شه بانیاز ...

... بسی شهر ها شد ز فرمان بدر

تو باید کمر را ببندی بجنگ

دهانشان بدوزی به تبر خدنگ ...

افسرالملوک عاملی
 
۱۰۸۴۲

افسرالملوک عاملی » کوروش نامه » بخش ۲۱ - فتح مصر

 

... ز دریا بباید شه آریان

همه جنگ را تنگ بسته میان

که از راه خشکی ندارند آب ...

... پدر جملگی اسب و آلات جنگ

زمردان جنگی کمر بسته تنگ

مهیا نمود و پس آنگه بمرد ...

... بخواری سماتیک شه شد اسیر

بنزد شهنشاه بودش اسیر

شهنشه براو مهربانی نمود

هم از لطف بنمود گفت و شنود

بگفتا براو با توام کار نیست ...

افسرالملوک عاملی
 
۱۰۸۴۳

افسرالملوک عاملی » کوروش نامه » بخش ۲۴ - پادشاهی داریوش کبیر

 

... هم اسب تو شیهه نزد بی سبب

بتختش ببردند و بنشاندند

بر او زر و گوهر برافشاندند ...

... چو او بود شاهنشه دادگر

بکشورگشایی به بست او کمر

بفرمود ای کارداران من ...

... بهرجا خرابی بد آباد کرد

بسی کاخهایی که بنیاد کرد

امیران او فاتح ازهر سفر ...

افسرالملوک عاملی
 
۱۰۸۴۴

افسرالملوک عاملی » کوروش نامه » بخش ۲۵ - سر کوبی شورش در مصر

 

... امان از بد و ظلم کامبوزیا

که بنشاند مارا بخاک سیاه

هموگا و آپیس ما کشت و رفت ...

... همه شاد باشید من چون پدر

بدلجویی مصر بستم کمر

همه مصریان شاد و خندان شدند ...

... معابد بسازند و ایوان کنند

بناها بتعمیر پیمان کنند

بهر شهر زان پس امیری روان ...

... زمین بوسه دادند بر پیش شاه

شهنشاه از لطف بنواختشان

سزاوار خود پایگه ساختشان ...

افسرالملوک عاملی
 
۱۰۸۴۵

افسرالملوک عاملی » کوروش نامه » بخش ۲۶ - کندن ترعه بفرمان داریوش

 

... وزان پس بفرمود برجی بلند

بنزدیک آنجا بسازند چند

نویسند بالای آن برجها ...

... که هستم شهی فاتح و دادگر

بفرمان او بسته­ام من کمر

بمن داد تدبیر و گفتار نیک ...

افسرالملوک عاملی
 
۱۰۸۴۶

افسرالملوک عاملی » کوروش نامه » بخش ۲۸ - فتح تراکیه

 

... چو سردار از خواب بیدار شد

بخواند و بنزدش پرستار شد

بیاورد طشت زر و ظرف آب ...

... خبر شد بدشمن که آمد سپاه

کمر بسته و برگرفتند راه

دلیران دشمن بگفتند جنگ ...

... نهادند و رفتند با تاب و تب

حصاری شدند و به بستند در

نه از شهر بیرون بشد یک یکنفر ...

... به نزد سپهدار ایران سپاه

بگفتا منم بنده داریوش

بفرمان آن شه مرا هشته گوش ...

... ز فرمان و رأی شما نگذرم

سپهدار چون دید بنواختش

یکی بهتر جایگه ساختش

سپس نامه بنوشت بر شهریار

ز فتح تراکیه و کار زار ...

... هم از اسب تازی و زین ولگام

دگر چیزهایی که بودی بنام

فرستاد در پارس نزدیک شاه

تراکیه بودی سپه چند ماه

بنزد شهنشاه نامه رسید

بنامه بسی بود گفت و شنید

که شاها تراکیه تسخیر شد ...

افسرالملوک عاملی
 
۱۰۸۴۷

افسرالملوک عاملی » کوروش نامه » بخش ۲۹ - اردو کشی بمقدونیه و یونان

 

... ابا هدیه و جامه زرنگار

کمربند زرین و از کفش زر

ز شمشیر هندی دسته گهر ...

... که ما لشگر پارس هم آریان

کنون جنگ را تنگ بسته میان

ز جان ما بکوشیم و نام آوریم ...

... همه نره شیران بمیدان جنگ

بنام شهنشاه شه داریوش

همه جنگ جوییم سر پر خروش ...

... چو شد بامدادان گیتی سپید

ز بستر جدا شد سپه با امید

چو خورشید نورش بدریا فتاد ...

... سران و سواره پیاده نظام

بنزدیک دریا پیاده شدند

بکشتی جنگی نظاره شدند

همه کشتیان سبزو سرخ و بنفش

سر هر دگل بد نظامی درفش ...

... بگاه نبردم یکی نره شیر

بنام خداوند ازین رزمگاه

همه کار یونان بسازم تباه

وزان پس بنام شه داریوش

ز مقدونیان بر کنم چشم و گوش

بنام سپهبد مقا پیش گرد

زنم بر یلان من یکی دست برد ...

... ورا گفت تا چند این خود سری

زبان بند و بازوی خود برگشا

چرا بی سبب اسب داری بپا ...

... همه گوش دارید فرمان من

به بندید ره را بیونانیان

که باید شود دشمن اندر میان ...

... فکندند خود را درون حصار

به بستند دروازه را سخت و تنگ

سر برج رفتند از بهر جنگ ...

... سران و بزرگان مقدونیا

همه دست بسته ستاده بپا

بفرمود تا جمله زندان برند ...

... فرستاد شه این سپاه دلیر

بنزد تو ای گرد افزون ز شیر

بفرمود کز من سلام و درود

بنزد سپهبد ببر با درود

فرستاد اینک ز بهرت سپاه ...

... فرستاد پورنگ خود کامه ها

بنامه بسی پندو اندرز بود

بتوبیخ و آزرم و گفت و شنود ...

... نترسیم از گرزو تیرو خدنگ

بنزد سپهید چنین و چنان

نهادن باب سخن در میان ...

... ابا بوق و کوس و تبیره شوند

به بندند آیین همه شهر را

چراغان نمایند استخر را ...

... ز نام آوران و ز اسپهبدان

به بندو به زندانشان کرده است

اسیران بهمراه آورده است ...

... چو شه دید سردار پیروز بخت

نشاندش با بالفت بنزدیک تخت

سپهید ببوسید روی زمین

باقبال شه گفت بس آفرین

بنام شهنشاه والا تبار

گرفتم بسی ملک و شهر و دیار ...

افسرالملوک عاملی
 
۱۰۸۴۸

افسرالملوک عاملی » کوروش نامه » بخش ۳۰ - عاشق شدن دختر داریوش بر مردونیه، سردار جوان ایرانی

 

... به جز چشم مهری که نامد بخواب

همه شب بنالید با پیچ و تاب

در خوابگاهش سوی باغ بود ...

... برآن گلستان رونقی می فزود

چون بنشست لختی دم آبشار

ز تن طاقتش رفت و از دل قرار ...

... دمی با غم من تو آگاه باش

ستاره تو بنگر بر این حال من

گواهی بده بر دل زار من ...

... نوا آنچنان لرزه بر وی فکند

که گویی در افتاد پایش به بند

بگفتا در این نیمه شب چیست هور ...

... بگفتا که این بانوی ماهرو

یکی بنده ام در گهت ماه من

منم یک غلام و تویی شاه من ...

... چو دیروز ما آمدیم از سفر

برفتیم درگاه بسته کمر

بسی مهربان بود بنواختمان

بنزدیک خود جایگه ساختمان

دگر آنکه آن هفت مرد دلیر ...

... تو ای ماه شاهد بر احوال ما

ستاره تو بنگر بر این حال ما

بیزدان پاکم امید است و بس ...

... سمندش بیاورد مینوی گرد

لگامش بنزد سپهدار برد

سپهدار بنشست برروی زین

بر اسب دگر آن جوان گزین ...

افسرالملوک عاملی
 
۱۰۸۴۹

افسرالملوک عاملی » کوروش نامه » بخش ۳۲ - اردو کشی داریوش به هندوستان

 

... بهندوستان من کنم کارزار

سپهدار گفتا یکی بنده ام

بفرمان و رأیت سرافکنده ام ...

... نخواهیم هرگز ز دشمن امان

بنام شهنشاه شه داریوش

ز هندو برآیم ما چشم و گوش ...

... شه پارسی شاه با رأی و هوش

که او شهریار است ما بندگان

بپا ایستاده کمر بر میان ...

... چو بشنید آنشاه هندیان

همی نامه بنوشت بر دوستان

ز هرجای لشگر همی خواستند ...

... چو آماده شد لشگر هندیان

کمر تنگ بستند اندر میان

بدان منتظر تا بیاید سپاه ...

... که آمد ز دریا شه نامور

بفرمود بندید بر شاه راه

ز دریا نیاید برون آن سپاه ...

... فرستاده آمد به هندوستان

بنزد شهنشاه آن بوستان

بدادی چو پیغام شه داریوش ...

... بهندو نمایم چنان رسته خیز

که هرگز نیابند راه گریز

بپیلانشان تیر باران کنم ...

... پذیره نمایید شاهنشهی

ببندید صد طاق نصرت به پارس

که آمد شهنشاه ما بی هراس ...

... نموده همان نیزه داران شاه

خیابان به بستند از نیزه دار

کزان بگذرد شاه با اقتدار

همه پرچم سبز و سرخ و بنفش

بپاهایشان بود زرینه کفش ...

... ز اسب اندر آمد بسویش دوید

بنزد شهنشه زمین بوسه داد

بگفتا شهنشاه ما زنده باد ...

افسرالملوک عاملی
 
۱۰۸۵۰

افسرالملوک عاملی » کوروش نامه » بخش ۳۴ - تحصیل اجازه خشایار از پدرش برای رفتن به شکار

 

... چه خواهی چرا ایستادی به پا

روی کرسی خویش بنشین به جا

بگفتا اجازت اگر شهریار ...

... همان بازو تازی زبهر شکار

چو شه پور بنشست برروی زین

فلک گفت بر پور شه آفرین ...

... نه از جان خود سیر و تنگ آمدیم

نه خوبست ما کین ستانی کنیم

بیک آهویی جانفشانی کنیم ...

... بگفتن شاها چه فرمان دهی

بگیریم و بندیم ما این رهی

بگفتا که من خود حریفم ورا ...

... بگفتند شهری شه نامدار

بنا کرده در پارس آن شهریار

ورا نام کرده است استخر پارس ...

... لباس دلیران به بر کرده ایم

بسر خود و خنجر کمر بسته ایم

نداند کسی خود که ما دختریم ...

... نهادند پس خود ها را بسر

ببستند شمشیر و گرز و سپر

گرفتن اسبانشان از چرا ...

... خشایار دیدی جوانهای جنگ

بسر خود و بسته کمر گاه تنگ

مسلح به شمشیر و تیرو کمان ...

... یکی رشته از زلف بر گردنم

فکنده است و بسته است سال و برم

که تا عمر دارم همین بستگی

بجا ماند این عشق و پیوستگی ...

... نه این ماه مهر است کمتر ز ماه

اگر شاهزاده سران کرده بند

بود مهریه راز کیسو کمند

رود او سوی آذر آبادگان

بنزد پدر شاه آزادگان

اگر است او را همی خواستار ...

... گل سرخی و بلبل تو منم

که بستی نان رشته برگردنم

بیایم بهرجا تویی ای صنم ...

... چو شد صبح و از خواب بیدار شد

بزودی بنزدش پرستار شد

بیاورد عطر گل و با گلاب ...

... بگفتا مرا نیست میل شکار

بنزد شهنشه شوم رهسپار

برفتند تا شام درگاه شاه

شهنشاه خود بود در بارگاه

خشایار آمد بنزد پدر

زمین بوسه داد ایستاده بدر ...

... همان نونهال برومند من

بیا و تو بنشین بکرسی زر

دمی باش رویت ببیند پدر

خشایار بنشست روی سریر

بپا ایستاده وزیر و امیر

نگفت هیچ و دم را فروبسته یود

ز فکر رخ یار آشفته بود ...

... فراوان شکارست و آهو چمان

ولی آمدم من بنزد پدر

دلم چون ز تنهایی آمد بسر ...

... چو مهران بیامد فرو برد سر

زمین داد بوسه ببسته کمر

بفرمود مهران بسی خسته ام ...

... ز من رای بهر شما خواستند

زمین بوسه دادم بنزدیک شاه

چنان عرض کردم در آن بارگاه ...

... بفرمود پس چند روزی دگر

برایش ببندید ساز سفر

ورا با جلال و اساس تمام ...

... یکی قاصدی قبل در آن مکان

بنزد شه آذر آبادگان

فرستید و گویید آید ز راه ...

... بیاید سوی آذر آبادگان

ببندید آیین همه شهرو کوه

ز بهر پذیره نماییم روی ...

... همان پور شه ماند خود باسپاه

نمودند بنده گیش شاهوار

ز جا و جلالی که آید بکار ...

... یکی خنجری داشت زیر سرش

در آورد و بربست آنکه برش

چو از دامن چادر آمد برون ...

... جوانی که باشد ورا خواستار

ز قفقاز آمد کمر بسته تنگ

که شاید که اورا بیارد بچنگ ...

... سرو افسران و چه کامپوی شاه

بنزدیک این جا فرود آمدند

به این دشت و خرگاه چادر زدند ...

... بمن گفت خرقول تو زود رو

بنزد هلاکوی از من بگو

که امشب شده فرصتی خوش بدست ...

... دویدند دنبال او همچو شیر

گرفتند و دستش به بستند سخت

کشیدند او را بپای درخت

گرفتند پس اسب و آن کشتگان

بیک اسب بستند آن نیمه جان

بدو اسب گشتند و آندو سوار ...

... ز شادی نبودند بر روی پا

بگفتا غلامان بنزدم بپا

چو آمد غلام و زمین بوسه داد ...

... زری پوش گشتند آن دختران

چو در آسمان بنگری اختران

ببوشید مه مهر رخت نکو ...

... بگویید مه مهر اینها بداد

بگفتا بنوشید و باشید شاد

چو خوردند شد گرم سرهایشان ...

... هم اکنون تو بالا رو از نردبان

بنرمی در خوابگه باز کن

بر آرش زجا آنگه آواز کن ...

... بشد باز و بادی بزد بر چراغ

چو از زیر آن پرنیان بنگرید

یکی دیو رخ صورتی را بدید ...

... بیامد بپایین قصر آن دغل

دهانش فرو بست با دستمال

نماندی بر آن ماه رخ هیچ حال ...

... نهاده است چشمان شهلا بهم

نیاید نفس خود فروبسته دم

خشایار چون دید آن ماه را ...

... بگفتا گشایید پیراهنش

نفس بسته گشته است در گردنش

همی دست برروی قلبش نهاد ...

... گذارید ویرا که راحت کند

به بستر کمی استراحت کند

ولیکن بدانید او گشته به ...

... چو تیری که پرد برای شکار

چو آمد بشهر و بنزد امیر

بگفتند امیر است در غم اسیر ...

... خریدی تو آزاد کردیم شاد

بفرمود بنشین بکرسی زر

ببینم شما را چه آمد بسر ...

... درختان کشیده است سر بر فلک

تو گویی رود خود بنزد ملک

چو گشتم در آن جنگل دلنشین ...

... چو نزدیک گشتم بر یک درخت

بدیدم یکی ریسمان بسته سخت

یکی دختری روی او همچو ماه

به بسته بگردن طناب سیاه

سر ریسمان بسته برشاخ بود

سر دیگرش بر گلو بسته بود

دهد تاب تا گردد از جا بلند ...

... نباید که باشی چنین زشت خو

نه خوبست این کارو این خودکشی

اگر در جهان رنج عالم کشی ...

... برم هرچه دارم از این جا اساس

بزودی به بستند بار سفر

سوی پارس گشتیم ما رهسپر ...

... سوی خانه ی خود گزیدیم راه

بگفتند بستند باحکم شاه

چومادر چنان دید سر را بدر ...

... بزد بر جگر گاه و خود را بکشت

بدنیای بیهوده بنمود پشت

پس آنگه سران و بزرگان شهر ...

... نخواهی مرا من ترا چون پدر

ویا بنده باشم ببسته کمر

بگفتا نخواهم بجز تو کسی ...

... رخ دخترش چون گل شمبلید

پزشکان ستاده بنزدش بپا

برش دارو و شربت و بس دوا ...

... چو آن پاسبانان درگاه شاه

مر آن دزد را بسته در بارگاه

نمودند حاضر بر نوجوان ...

... به بینم چگونه بجا آورم

چو آن دزدها را بزنجیر و بند

بیاورد نزد شه اجمند ...

... بپوشند و آیند بی قیل و قال

ببندند راه و ربایند مال

در آن غار تاریک باخود برند ...

... همه مردها را در آنجا کشند

زنان را به بند گران بر کشند

خشایار فرمود لشگر سوار

شوند و بتازند تا سوی غار

همان دزدرا دست بسته چو سنگ

بگردن نهاده همی پا لهنگ ...

... ز مردان جنگی یکی صد نفر

مسلح همه تنگ بسته کمر

بریزند در غار و نعره زنند ...

... همه دزد ها را همی خوار و زار

به بستند هم دست و هم پایشان

بخواری بکشتند آن بیهشان ...

... همی عرض کردند کای پور شاه

که دزدان همه دست بسته اسیر

کشیدیمشان ما ز گاه و سربر ...

... در این غار دیدند یک خانه ای

در بسته دیدند کاشانه ای

بفرمود این در نمایید باز ...

... برفتند و دیدند بس ماهرو

بزنجیر بستند آن بد گروه

همه موی ها ریخته تا زمین ...

... خدایار گفتند در این مکان

خدایا تو بستان دگر جان ما

که این کوه تاریک شد خان ما ...

... نظر کرد بالای سر دید شوی

گشودند آن خوبرویان زبند

رها شد سرو گیسوان چون کمند ...

... که بیرون از آن غاروزندان شدند

کشیدند اسبان بنزدیک کوه

سواره نمودند جمله گروه

در غار بستند با سنگ سخت

بگفتند دزدان که بر گشته بخت ...

... که زنها و این دزدهای اسیر

تو با ابن سواران ببر سوی شهر

که زنها ز شادی بجویند بهر ...

... بگفتا که ای خسرو تاجور

یکی بنده ام تا که من زنده ام

بفرمان و رأیت سر افکنده ام ...

... بشارت که مام ترا بی گزند

گرفتم رها گشت او خود ز بند

چو بشنید دختر همی مات شد ...

... چو تزیین بشد اسب بانوی شاه

دلیران کمر بسته در بارگاه

جنیبت کشان و جلو دارها ...

... سپس کامپویه با بزرگان شهر

به بستند آیین همه کوی شهر

نمودن پس طاق نصرت بپا ...

... نهاده بسرشان کله­های زر

کمربند زر کفش زرشان بپا

ز زر گشت آن افسران سپاه ...

... رهانیدمان از بدو بد گزند

همه دیو کردارها کرده بند

گشاده است این کشور نامدار ...

... خشایار آمد چو در پای کاخ

که بد بسته آیین همه قصر و کاخ

بیک دست او بود کامپوی شاه ...

... که مه مهر او کرده عزم صفر

همی بار بستند از سیم و زر

ز دیبا و زربفت و از جام زر ...

... سحرگاه در وقت بانگ خروس

همه بار بستند بر قاطران

با را به چیزی که بد بس گران

چو بارو بنه کرد رو سوی پارس

براه افتادند با آن اساس ...

... همه شاد باشید و عشرت کنید

ببندید آیین همه شهر را

گلستان نمایید استخر را ...

... بفرمایی آنچه بجا آوریم

به بستند آیین بدستور شاه

همه خرج آن بد ز گنجور شاه ...

... سپس خوان سالار آمد ز در

بنزد شهنشه فرو برد سر

بگفتا که حاضر بود خوان شاه ...

افسرالملوک عاملی
 
۱۰۸۵۱

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱

 

... خون ها ز غمت جاری از دیده به دامانان ها

در زواویه هجرت بنشسته به خون دل ها

در بادیه عشقت سر کرده قدم جان ها ...

... تهلیل تو را کبکان گویند به کهساران

تسبیح تو را مرغان خوانند به بستان ها

در معرفتت تنها حیران نه منم کاینجا ...

... بیهوده نمی بارد یک قطره ز باران ها

گویند گنه بخشی چون بنده پشیمان شد

جز تو که پشیمانی بخشد به پشیمان ها ...

... کردیم چه عصیان ها دیدیم چه احسان ها

ما بنده نادانیم از کرده ما بگذر

ای پادشه دانا بخشای به نادان ها ...

صغیر اصفهانی
 
۱۰۸۵۲

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱ - در منقبت امام المتقین امیرالمؤمنین اسدالله الغالب علی علیه‌السلام

 

... بر برگ هر گیاه که میروید از زمین

بنوشته است خامه قدرت خدا یکیست

گر از هزار نای نوا آیدت بگوش ...

... گر بشمری هزار عدد در قفای هم

چون نیک بنگری همه از هم جدا یکیست

آنسان که بحر و دجله و شط است اتصال ...

... بوده است مولدش حرم کبریا یکیست

در بستر رسول ص خدا گاه بذل نفس

آنکس که خفت تا که کند جان فدا یکیست ...

صغیر اصفهانی
 
۱۰۸۵۳

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۳ - در مدح مولی‌الموالی حضرت امیرالمؤمنین (ع)

 

ز طریق بندگی علی نه اگر بشر به خدا رسد

به چه دل نهد به که رو کند به چه سو رود به کجا رسد ...

... همه را به خوان ولایتت ز خدا هماره صلا رسد

به غدیر خم چو به امر هو بستودت احمد نیک خو

به جهانیان ز ندای او همه لحظه لحظه ندا رسد ...

... که کند ز محنت خود بیان به حضور شه چو گدا رسد

تو شهی و بنده گدای تو سر و جان من به فدای تو

چه شود ز برگ و نوای تو دل بینوا به نوا رسد ...

صغیر اصفهانی
 
۱۰۸۵۴

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۷ - در مدح شهاب‌الثاقب حضرت مولی‌الموالی علی علیه‌السلام

 

... بحال خویش بگریاندش چو ابر بهار

گهی چو بلبلش آرد بنغمه و گاهی

دهد بکنج خموشیش جا چو بوتیمار ...

... گهی بگوید بگسست بایدت تسبیح

گهی بگوید بر بست بایدت زنار

گهیش بالش و بستر بشیوه مجنون

یکی ز خاره بیاراید و یکی از خار ...

... ندای وحدت آمیز سید ابرار

که هرکه بنده مولایی من است او را

علی است سید و مولا و سرور و سالار ...

... کرام را ز ازل تا ابد نمودی وصف

به مدح ابن عم خویش حیدر کرار

الا که جویی دیدار شاهد وحدت ...

... حلاوت رطب مهرش آن چشد که سبک

توان بنخل برآید چه میثم تمار

هوای عالم عشق ورا پرد مرغی

که بال وام نماید ز جعفر طیار

کس ار بنصرت او در زمانه شد منصور

ز نیک بختی دارین گشت برخوردار ...

... یک از دو صد ننویسند دو صف آن انسان

که بندگان درش را همی رود به شمار

بر آستانش بی پا و سر گدایانند ...

صغیر اصفهانی
 
۱۰۸۵۵

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۹ - در مدح ساقی کوثر حیدر صفدر علی (ع)

 

... کمتر برند بهره از آن خلق روزگار

بنگر که چون برهنه شود فصل دی ز زر

پوشد چگونه جامه بعوران دل فکار ...

... رنگین ز خون خصم کند دشت کار زار

بنگر که چون برهنه شود در گه ستیز

برد میان مرد زره پوش چون خیار

تا ناید از غلاف برون کس نداندش

چو بست یا که آهن و فولاد آبدار

در رزمگاه شاهد مقصود را همی ...

... بحر سخا محیط عطا قلزم کرم

کز جود او بنای وجود است استوار

یکتای بی دوم که سه روح و چهار رکن ...

صغیر اصفهانی
 
۱۰۸۵۶

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۲ - غدیریه در مدح حضرت علی علیه‌السلام

 

... ز محتسب نکنم بیم و سرکنم مستی

که شوق بسته بدل راه اضطراب امروز

ز کهکشان فکنم ریسمان بگردن چرخ ...

... برای نصب علی ولی خطاب امروز

فتاد رشتهی از بندگی بگردن خلق

بکف گرفت سر رشته یوتراب امروز ...

... سرای دین مبین گشت تا ابد آباد

بنای زندقه و کفر شد خراب امروز

شکفت روی مؤآلف چو گل از این مژده ...

صغیر اصفهانی
 
۱۰۸۵۷

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۳ - غدیریه در مدح ساقی سلسبیل و مرشد جبرئیل

 

... مپوی راه دو بینی مسا ز قصه دراز

اگر بدیده تحقیق بنگری بینی

حقیقت است که پوشد همی لباس مجاز ...

... که عالمی همه جانها بر او کنند نیاز

ز راه بنده نوازی به بندگان ز علی

نمود جلوه سراپا خدای بنده نواز

به تنگ آمدم ای عقل تا کیش خوانی ...

... علی است ما حصل لااله الا هو

بحق پرستی خود ای علی پرست بناز

علی است کنز خفی کز خفای ذات قدیم

ظهور یافت بدان فر و شوکت و اعزاز

چو حق ندیدی و نشناختی چه بستایی

ببین و بشناس آنگه به بندگی پرداز

اگر خدا طلبی روی در علی ع آور ...

صغیر اصفهانی
 
۱۰۸۵۸

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۴ - در تهنیت عید سعید غدیر و مدح امیرالمؤمنین علیه‌السلام

 

... که پیر میکده آمد قدح بدست امروز

بهر که بنگری از شیخ و شاب و خرد و کلان

بود ز باده خم غدیر مست امروز ...

... رساند عهد بپایان و شد سعید ابد

هر آنکه با علی از صدق عهد بست امروز

ولی هر آنکه بتلبیس و حیله بیعت کرد ...

صغیر اصفهانی
 
۱۰۸۵۹

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۷ - در نعت حضرت خاتم الانبیاء محمد مصطفی «صلی‌اله علیه و آله»

 

... ولیک بیخبر از سیر خود در این سفرم

یکی درخت ز بستان گیتیم اما

بحیرتم که کدام است سایه و ثمرم ...

... هر آنچه موی بینی ز پای تا به سرم

نه همتی که ببندم بخود ره از دشمن

نه خدمتی که کند نزد دوست معتبرم

عجب نباشد اگر لاله رویدم ز مزار

که داغ بندگی دوست مانده بر جگرم

ز طبع آتشیم هیچ طرف بسته نشد

کنون چه صرفه برم چون زیخ فسرده ترم

ز هیچ روی ندارم بخویش چشم امید

جز اینکه بنده درگاه خواجه بشرم

حبیب حق شه کونین قاید اسلام

که من ز بندگیش در دو کون مفتخرم

شهی که حضرت او را محب مادرزاد ...

صغیر اصفهانی
 
۱۰۸۶۰

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۱ - ایضا قصیده غدیریه در مدح مولی «علیه‌السلام»

 

... تا سحر چونشمع بودم گاه گریان گاه خندان

رفت خواب از دیده ترک بالش و بستر گرفتم

نامه از اشگم چو زلف یار و روز من سیه شد ...

... ناله از دل بر کشیدم جادر آن محضر گرفتم

خلوتی دربسته پیری داد از شفقت نشانم

سوی آن خلوت دویدم حلقه آن درگرفتم ...

... گفت پیغمبر نهادم عترت و قرآن پس از خود

من بقر آن دامن بن عم پیغمبر گرفتم

یا علی کوچکترین ذرات خورشید وجودت ...

صغیر اصفهانی
 
 
۱
۵۴۱
۵۴۲
۵۴۳
۵۴۴
۵۴۵
۵۵۱