گنجور

 
۱۰۷۲۱

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۹

 

... گرد صندل ز شاخها بیزان

از رخ به غبار شسته سحاب

هر ترنج آفتاب عالمتاب

در چنین فصل خوش که لاله ی باغ

شسته بودش ز سینه باران داغ

هوس سیر بوستان کردم ...

... زان بود باغبان باغ مدام

که ز باران کند چراغ مدام

چون رسد وقت آن که بار دهد

صد اگر خواهی او هزار دهد ...

... تا نباشند از غلطکاران

ور بیاری حضرت باری

من برآیم براست گفتاری ...

آذر بیگدلی
 
۱۰۷۲۲

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱۱

 

... گفت گوهر بره فشاندندش

برده در بارگه نشاندندش

تا خود از صیدگاه باز آید ...

... در جوانی بآن خجسته دیار

رفته بودم بحاجتی یک بار

نیست در خاطرم کنون آن راه ...

... از کدامین دیار آمده ای

از چه گلبن ببار آمده ای

گرچه با بنده راز نتوان گفت ...

... صحبت مرد مایه ی هنر است

نخل دانش ز مرد بارور است

مرد از مرد کرد کسب کمال ...

... از تو عجز و از آن گروه غرور

مدتی گر دهی بیکبارش

همه ی عمر تا کنی یارش ...

... باعثش ریزش منی است تمام

همچو باران که خشک کرد غمام

آب کت از کمر چکیده بود ...

... ور کند شکوه مرده انگارش

خدمت خانه باری آید ازو

نیست بیکار کاری آید ازو ...

... دوستی با مکاریم نبود

طاقت بردباریم نبود

ماند او من روم به تنهایی ...

... که در آن بیت الحزن یعقوب وار

میچکیدش خون ز چشم اشکبار

کو چو مرغی که بنالد در قفس ...

... آتش و آبی بهم آمیختی

شکر لله سیل اشک قطره بار

آبی آورد از کرم بر روی کار ...

... نالد از جور گل و بیداد خس

باری از عشقش چو دیدم ناتوان

گشتم از راه ادب سویش روان ...

... بوالعجب من عاشق این هر دو ضد

باری از هرجا حدیثی گفته شد

گوهری چند از حکایت سفته شد ...

... پیر تا آمد بهوش از هوش رفت

بار دیگر هوشش آمد چون بسر

کرد از حسرت بهر جانب نظر ...

... در کنار بزم خاموشان نشست

تا سحر صد بار مرد ژنده پوش

هر نفس از هوش رفت آمد بهوش ...

... گفت برو تا بفلان رهگذار

پیش فلان خانه فرود آر بار

ترک گرفتش ره و شد خوی فشان ...

... کرد بسر معجر زر تار خویش

گفت در این گوشه فگن بار خویش

ترک روان گشت که آرد فرود

بارو برون آید از آن خانه زود

باد زد و جیب قمیصش درید ...

... هر سر مویت که بمن میخورد

قطره ی باران بچمن میخورد

بر سر من افتد اگر کاخ من ...

... گفت گوز اوستا گیلرام باشیننگ

باشینگ اگر بارسا تامور تاشیننگ

خاست زنش بر سر زانو نشست ...

... جای حشم در چه دیار آمدت

در چه زمین نخل ببار آمدت

ماه کدامین فلکی بازگوی ...

... ایودین ایاغ شهردین ایل چکمیش ایل

بارجا چیچک تیک اوبالا تیکمیش ایل

قیشلاقیمیز قیزیل اوزن چای قیراق ...

... دنیا مالی یوق بیزیم ایلیکدا هیچ

بیر سیکیمیز بار و داخی بیر قلیج

دشمن اگر بیز لره توشسا ایشی ...

... گفت سراپای باو حال خویش

خواند ز ادبار وز اقبال خویش

گفت بولاندی بولاغوم نیلاییم ...

... ایوی یقلسونگ که ایو یمنی یقیب

نه ایل آرا سیغه یولوم بار داخی

نه بوقاتیغ قابغه پولوم بارداخی

یولی آزیلمیش بنکایول آزدیریب ...

آذر بیگدلی
 
۱۰۷۲۳

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱۳

 

... پای از ره صبر برکشیدن

این بار کشیدنی است ناچار

وین زهر چشیدنی است ناچار ...

... تا بیخ درخت استوار است

شاخش همه ساله زیر بار است

برگی افتاد اگر ز شاخی ...

آذر بیگدلی
 
۱۰۷۲۴

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۱

 

... سرش مست عشق و دلش هوشیار

لبش خنده ریز و مژه اشک بار

گهی خنده می کرد و گه می گریست ...

... که ای دانش آرای فرخنده رای

منم تشنه کام و تو بارنده میغ

ز تشنه چرا آب داری دریغ ...

... یکی ژرف دریا بدیدم نخست

که موج غبارش رخ ابر شست

سفاین خرامنده چون بط بسش ...

آذر بیگدلی
 
۱۰۷۲۵

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۴

 

... سرافراز سرو سهی قد چنار

کشیده دو صف بر لب جویبار

چو یاران یکدل بهم پای بست ...

... ز ابری سیه ریخت ناگه تگرگ

نه بار اندر آن باغ ماند و نه برگ

ز سبزه چنان دامن خاک شست ...

آذر بیگدلی
 
۱۰۷۲۶

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۱۱

 

... همه رهزن هوشمندان شدند

تنی را به جان بار نگذاشتند

دریغا به تن جان اگر داشتند ...

آذر بیگدلی
 
۱۰۷۲۷

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۱۲

 

... به تن پیرهن ها کفن گشت و گور

ز رخشان سنان و ز خون بار تیغ

همی خنده زد برق و بگریست میغ

به پشت سواران سپرهای کرگ

کشیده یکی باره در پیش مرگ

ز زیر زره برق خنجر عیان ...

آذر بیگدلی
 
۱۰۷۲۸

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۱۶

 

... که شد کارش از دست و دستش ز کار

عنان رفتش از کف به یکبارگی

بدان گونه شد کافتد از بارگی

در آخر ز تمکین شاهی که داشت ...

... ز تازی نژادان جنبیت کشان

خرامان ز هر سوی در زیر بار

جوان ناقه های بریشم مهار ...

آذر بیگدلی
 
۱۰۷۲۹

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۱۷ - حکایت

 

... بیک چشمه از داد او نوش و نیش

یکی روز داد از کرم بار عام

که مرغ دل مردم آرد بدام ...

... خرد پیشگان را بداندیش بود

خردمند چون رفت از آن بارگاه

جبین سود بر پایه ی تخت شاه ...

... بدست خود آنگاه خون ریزمت

سر از باره یی قصر آویزمت

که هر کس سرت بیند آویخته ...

... مگر دفع حق ناشناسان کنم

چو فردا کند سجده یی بارگاه

بفرمای کآید بنزدیک شاه ...

... غلط رفته بودیم نگذاشتی

پس از شکر باری برآمد به تخت

چنین گفت با مرد آزاده بخت ...

آذر بیگدلی
 
۱۰۷۳۰

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۲۳ - حکایت

 

... به نیروی سر پنچه شاخی فگند

بر آن آهنین تیشه شعله بار

یکی دسته ز آن شاخ کرد استوار ...

آذر بیگدلی
 
۱۰۷۳۱

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۲۶ - حکایت

 

... کنون کآمد ایام دولت بسر

ازین باغ گل بست بار سفر

روم من هم از پی چو گل زار رفت ...

آذر بیگدلی
 
۱۰۷۳۲

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۲۷ - حکایت

 

... چه کاری درختی که ناید بکار

از آن نه شکوفه ببینی نه بار

ز انصاف اگر نگذری این عمل ...

آذر بیگدلی
 
۱۰۷۳۳

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۲۸ - حکایت

 

... طمع داری از میوه اش برخوری

کنون نخلت از بار غم خم گرفت

شد آبت ز گل نرگست نم گرفت ...

... جهان مشکبو شد ز باد بهار

ز لاله هوا گشت یاقوت بار

ز سبزه زمین شد زمرد نگار ...

... دگر ره بآن باغ افتاد راه

درختان بسی دید پر برگ و بار

همان بیل بر دوش دهقان زار ...

... پس از چندی از لطف پروردگار

درختی که خود کشتم آورد بار

چو آن عهد وسوگندم آمد بیاد ...

آذر بیگدلی
 
۱۰۷۳۴

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۳۱ - حکایت

 

... شد از ابر نیسان و باد بهار

هوا ژاله بار و زمین لاله زار

برآمد شه از قصر و با دوستان ...

آذر بیگدلی
 
۱۰۷۳۵

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۴۲ - حکایت

 

... ز هر گوشه رو کرده یاران بر او

به یک بار شد تیر باران بر او

کمان آهنین تیر پهلو گذار ...

... ز ابر کمان کمان ابروان

چو باران خدنگ بلا شد روان

ز پیکان بیگان به او چون تگرگ ...

... که از خون خود سرخ دیدیش خاک

نشستی و برخاستی چون غبار

نشیب و فراز و یمین و یسار ...

... سخن مختصر تا نخواهد خدا

اگر جای باران ز بارنده میغ

ببارد شب و روز برنده تیغ

به جای گیاه از گل سبزه خیز ...

آذر بیگدلی
 
۱۰۷۳۶

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۴۶ - حکایت

 

... شگفت آمدش از رخ آن جوان

که چون سرو بار آورد ارغوان

چو خط مه چارده ساله دید ...

آذر بیگدلی
 
۱۰۷۳۷

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۵۰ - حکایت

 

... ببین کیش ما ترک آن کیش گیر

که تا ابر رحمت به گل باردت

ز شوره زمین گل به بار آردت

به پاسخ چنین گفت آن پیر گبر ...

آذر بیگدلی
 
۱۰۷۳۸

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴

 

... گرچه هر دم بیشتر می بینمت

حسرت یکبار نا دیدن بجاست

گرچه صد بار دگر می بینمت

بسکه شوق دیدنت دارم یکی است ...

رفیق اصفهانی
 
۱۰۷۳۹

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹

 

... از دلم عقده گشا گشت نگشت

زیر بار غم او چون قد من

قامت غیر دو تا گشت نگشت ...

رفیق اصفهانی
 
۱۰۷۴۰

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰

 

دیدن آن سرو نازم آرزوست

دیده ام صد بار و بازم آرزوست

قد او را گفته ام عمر دراز ...

رفیق اصفهانی
 
 
۱
۵۳۵
۵۳۶
۵۳۷
۵۳۸
۵۳۹
۶۵۵