گنجور

 
آذر بیگدلی

شنیدم یکی روز بر طرف دشت

جوانی بدهقان پیری گذشت

که خوی ا رخ افشاندش آفتاب

همی کشت نخل و همی داد آب

جوان را شگفت آمد از کار وی

چنین گفت با پیر فرخنده پی

که: اکنون از پیری ای نیکبخت

همی لرزدت تن چو برگ درخت

چه کاری درختی که ناید بکار

از آن نه شکوفه ببینی نه بار؟!

ز انصاف اگر نگذری این عمل

دهد یاد از حرص و طول امل!

بپاسخ چنین گفت دهقان پیر

که: ای نوجوان خرده بر من مگیر

چو خوردیم ما کشته ی دیگران

که بودند تخم وفا پروران

بکاریم تا کشته ی ما خورند

مگر نام ما را به نیکی برند