گنجور

 
آذر بیگدلی

شنیدم یکی شاه آزاده بخت

که بود از پدر صاحب تاج و تخت

خدیو خداترس درویش دوست

که آرایش مغز کردی نه پوست

بنزدیک ایوان یکی باغ داشت

که فردوس را ساحتش داغ داشت

در آن هیچ گردی نه غیر از سحاب

در آن برگ زردی نه جز آفتاب

بوقتی که گل در شکر خنده بود

ز رخ یاسمین برقع افگنده بود

روان شد که آن باغ بیند همی

کشد می، گل از شاخ چیند همی

مگر چشمش افتاد بر گلبنی

که بر دل بزد هر گلش ناخنی

قبا بر تن از برگ آراسته

چو سرو از لب جوی برخاسته

چوعیسی روانبخش بوی گلش

چو داود در نغمه هر بلبلش

خلیلی در آتش نه خضری در آب

کلیمی بدست از گلش آفتاب

همش ساق، چون ساعد ساقیان؛

همش خار، چون تیغ قبچاقیان

ز گلبن شگفتید و چون گل شکفت

بسر باغبان را زر افشاند و گفت

که: زنهار مگذار ای هوشمند

باین گلبن آید ز گلچین گزند

مگر روزکی چند در پای وی

گذاریم بر سر ز مینای می

دل از غم رهانیم و سر از خمار

که پابست غم را نباشد شمار

سحرگاه کاین روضه ی لاجورد

شد از زرفشان لاله ی مهر زرد

چو بلبل که نالد ز جور خزان

زمین بوسه زد باغبان لب گزان

که شاها جهان بر تو گلزار باد

بچشم عدوی تو گل خار باد

پر افشانی بلبل شور بخت

فرو ریخت هر گل که بد ز آندرخت

بپاسخ چنین گفت شه: کز سپهر

ببیند سزای خود آن سست مهر

دگر روز کز تیر خونریز مهر

بخون شفق زاغ شب شست مهر

بدرگاه شه، باغبان چهره سود

دهان پر ز خنده، زبان برگشود

که شاها همت عمرو هم داد باد

ز دادت همه عالم آباد باد

ز بخت توام نوجوان پور نغز

به تیری ز بلبل تهی کرد مغز

شهش گفت: کآن کودک کم خرد

هم از آنچه کرده است کیفر برد

چو طاووس صبح از افق پر گشاد

سیه مار شب مهره ی مهرزاد

در ایوان شه باغبان شد ز رنج

چو موری که مارش گزد، ناله سنج

که شاها مهت دور از سلخ باد

ز غم دشمنت را دهان تلخ باد

بپاداش آن تیر یک تیره مار

برآورد از جان پورم دمار

شهش گفت: از این ره مبادت غمی

که، زهری که پیمود نوشد همی

سحرگاه کز تیغ خونریز هور

ز گنج سحر مار شب گشت دور

بزد باغبان بوسه بر آستان

بشه خواند خندان لب این داستان

که شاها سر دشمنت کنده باد

سرت سبز وجان شاد و دل زنده باد

همان مار کشتم بخون پسر

که خونم بدل کرد وخاکم بسر

چو گل خنده زد شاه و گفت: ای عزیز

همان کز تو دیدند، بینی تو نیز

سحرگاه کز اعتدال هوا

بهر شاخ سر زد ز مرغی نوا

شد از ابر نیسان و باد بهار

هوا ژاله بار و زمین لاله زار

برآمد شه از قصر و با دوستان

صبوحی کشان رفت تا بوستان

بفرمود کز گلرخان حرم

شود ساحت باغ رشک ارم

نکرده همان مهر روشن چراغ

نرفته همان باغبان صحن باغ

که آمد شهنشه بکف جام می

پریچهره پوشیده رویان ز پی

دل باغبان تنگ از آن رستخیز

نه جای درنگ و نه راه گریز

سراسیمه، پا سست و لبها سیاه

ز هر سو همی شد نمی جست راه

در آخر کهن سروی از باغ جست

که با سرو کشمر ز یکشاخ رست

یکی جوی در پای آن سرو بود

کز آن خشک بودی لب زنده رود

بناچار زد دست بر شاخ سرو

چو از چنگ شاهین گریزان تذرو

شه و بانوان در تماشای باغ

که دادند از آن سرو جویش سراغ

ابا نازنینان، شه کامجوی

چو گلبن نشستند بر طرف جوی

رخش شد، چو گل ز آتش باده گرم

فرو ریخت از نرگسش آب شرم

بخیل غزال فریبنده دید

غزالی بفتراک زیبنده دید

بجنبید، جنبیدنی چون پلنگ

پی صید آهو بیازید چنگ

غزالان رمیدند چون شیر جست

شدش صید، آن آهوی شیر مست

بسینه نشستش شه سرفراز

چو بر سینه ی کبک یا زنده باز

بدندان، لب نوشخندش گزید

بلب، شهد پرورد قندش مزید

بگوهر همی سفت لعل ترش

ز لعل آب میداد بر گوهرش

ازو باغبان داشت پوشیده چشم

چه از پاس شرم و چه از بیم خشم

چنان خفته آن سرو قد بر قفا

خوی افشان ز شبنم گلش را صفا

بدان سرو بیگانه یی خفته دید

به بیداری آن خواب آشفته دید

همه باغ در چشمش آمد سیاه

شکستش پرو بال مرغ نگاه

همه قصه ی سرو، آن سرو ناز

بچشم و بابرو بشه گفت باز

چو بر سرو افتاد شه را نظر

ز پیراهنش مو بر آورد سر

چنان برق خشمش شد آتش فشان

که میداد باغش ز دوزخ نشان

گل و لاله اش اخگر و، سرو دود

فلک را از آن دود معجر کبود

بسر و اندر، آشفته دل باغبان

نه بیناش چشم و نه گویا زبان

تنش بود بر شاخ لرزان چو برگ

شنیدی ز هر برگ آواز مرگ

ز بس لرزه چون برگ خشک از درخت

بخاک ره افتاد آن تیره بخت

شنیدم نپرسیده عذر گناه

چو فرمان بخونریز او داد شاه

ز ناسازی بخت ناپایدار

همی گفت و میرفت تا پای دار

که شاها، دلت از غم آسوده باد

سر رایتت، بر فلک سوده باد

سه حکم از زبانت شنیدم سه روز

که بودت زبان شمع گیتی فروز

عیان دیدم آنها که گفتی نهان

همانا تویی رازدان جهان

نخفتم، ولی تا زمانی خموش

ز اندیشه ی چارمین حکم دوش

برین سروم اکنون اگر ره فتاد

نه گستاخم ای شه که چون بامداد

خبر شد گه سجده ی زاهدان

مرا از قدوم شه و شاهدان

نشد فرصت رفتن از گلشنم

بناچار این سرو شد مسکنم

دگر خود ز بس بیم جان داشتم

پری زاده را دیو پنداشتم

چو من ریختم خون ماری بقهر

که خون ریخت بس جانور را ز زهر

ز خونش پسر را گرفتم قصاص

ز زهرش بسی جان که کردم خلاص

بپاداش آن، بیگنه زیر تیغ

نشاندند اینک دریغ ای دریغ!

تو کز تیغ بیداد خون ریزیم

بناحق سر از دار آویزیم

نگر تا چه باشد سرانجام تو

می وخون، چه ریزند در جام تو؟!

همیگویم این پند، بشنو زمن؛

مشو غافلاز گفته ی خویشتن

بهوش آمد از باده ی خشم شاه

بجان رست از تیغش آن بیگناه