چنین یاد دارم که در اصفهان
سپهدار گیتی خدیو جهان
بفرمود کآرند چون روز جنگ
شکاری غلامان، کمانها بهچنگ
که تا بیند از لشکر خسروی
که را شصت صاف است و بازو قوی؟!
پی آزمون رفته از هر طرف
که جویند تیر افگنان را هدف
بهزنجیر بستند آخر سگی
بهجا زآن نه جز پوستی و رگی
بهمیخی ز آهن چو ساق درخت
کشیدند زنجیر را حلقه سخت
فرو برده آن میخ را بر زمین
نشستند بر کف کمان، در کمین
ز هر گوشه رو کرده یاران بر او
بهیکبار شد تیر باران بر او
کمان آهنین، تیر پهلو گذار
نشانه یکی، ناوکافگن هزار
نبد ز آن دلیران آرش کمان
بهتیر خطا هیچکس را گمان
ز ابر کمان کمان ابروان
چو باران خدنگ بلا شد روان
ز پیکان بیگان، بهاو چون تگرگ
پیاپی رساندند پیغام مرگ
سگ بینوا ناله آغاز کرد
نیارست زنجیر خود باز کرد
دمادم در آن منزل هولناک
که از خون خود سرخ دیدیش خاک
نشستی و برخاستی چون غبار
نشیب و فراز و یمین و یسار
چو در خود امید رهایی ندید
امید خود از زندگانی برید
قدم در ره جان سپردن نهاد
ز بیچارگی دل بهمردن نهاد
به تیرافگنان چون فتادش نگاه
گذشتش ز نه آسمان تیر آه
به جانآفرین، جان سپرد از امید
زبان بسته او گفت و ایزد شنید
در آن گوشه کهش تیر بایست خورد
فرو خفت ز آنسان که گفتند مرد
ولی ز آن جوانان ترکشفشان
نیامد خدنگ یکی بر نشان
نهانی سگ آهی کشید از جگر
که شد همچو تیر قضا کارگر
یکی ز آن میان تیرش از شست جست
کزو حلقهٔ میخ آهن شکست
چو آن حال دید آن سگ ناتوان
ز نو یافت در تن روان، شد روان!
در آن رستخیزش چو جان ماند و رفت
خدا را بهپاکی همیخواند و رفت
دریغا نهیی آذر از رستگان
که دانی زبان زبانبستگان
فگندند صیدافگنان سر به پیش
خجل مانده از دست و بازوی خویش
سپهدار حیران نظارهکنان
ز شهر خرد مانده آوارگان
ز حیرت بهدیوارها پشتها
گرفته بهدندان سر انگشتها
بههم گشته زین گونه همداستان
که این کاو دهد جان، بوَد جانستان
سری نیست از طوق حکمش جدا
سخن مختصر، تا نخواهد خدا
اگر جای باران ز بارنده میغ
ببارد شب و روز برنده تیغ
بهجای گیاه از گل سبزهخیز
بروید مه و سال شمشیر تیز
تراشد نه آن، موی از پشت سنگ
خراشد نه این، پوست از پای لنگ!
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
به یاد دارم که در شهر اصفهان، شاه و سپهدار
دستور داد تا غلامان تیرانداز کمانهایشان را بهمانند روز جنگ بیاورند.
خواست تا ببیند کدامیک از آنها در آن لشکر تیرانداز قوی و ماهری است.
به هر طرف رفتند تا چیزی برای هدفگیری بیابند
در آخر سگی را به زنجیر بستند که جز پوست و رگ چیزی بر او نمانده بود
و به میخی ستبر، زنجیر سگ را بستند
میخ را در زمین فرو بردند و برای نشانهگیری نشستند
از هر طرف تیر و باران تیر به سوی سگ روان شد
کمانداران قوی و تیرهای تیز بود و نشانه یکی و هزار تیرانداز.
از ابر و فراوانی تیرها در آن آسمان، بارانی از تیر روان شد.
از تیر و پیکان آن بیگها، هریک پیغام مرگ به سوی او فرستاده شد.
سگ بینوا نالیدن آغاز کرد و نتوانست خود را از زنجیر رها کند
در کشاکش آن جایگاه ترسناک که هر آن میدید که به خون خودش سرخ و رنگین بشود.
بالا و پایین میپرید و چپ و راست میرفت
چون هیچ امیدی به رهایی و زندگی ندید
آماده مرگ شد و تسلیم مردن.
چون به تیراندازان نگاه کرد تیر آهش از نُه فلک و آسمان گذشت
جانش را بهدست جانآفرین سپرد و ایزد نیز آه او را شنید
در همانجا که باید میمرد خوابش برد چنانکه تصور کردند مرده است.
از آنهمه تیر و تیرانداز جوان و قوی تیر هیچکس بر هدف نخورد
اما سگ آهی نهان کشید که همچون تیر قضا بر هدف خورد
تیر یکی از آنها به حلقهٔ «میخآهن» خورد و آنرا شکست
چون سگ این حال و وضعیت را دید جانی تازه یافت و راه افتاد
در آن رستخیز جان بُرد و خدا را سپاس کرد
افسوس! که ای «آذر» که از رستگان و پاکان نیستی که زبان زبانبستگان را بدانی
آن تیراندازان، شرمسار از توان و تیراندازی خود به راه افتادند
شاه هم متعجب و حیران نگاه میکرد و همه متعجب بودند
و از حیرت به دیوار تکیه زدند و سرانگشت به دندان گرفتند
اینگونه حکایت فراوان است که بهما میگوید «این کاو دهد جان، بود جانستان»
هیچ سری نیست که در زیر فرمان او نباشد و تا خدا نخواهد
اگر بجای باران تیر ببارد
و اگر بجای سبزه شمشیر بروید
نه تیری به پشتی خسته خدشهای میزند و نه تیغی پای لنگی را میخراشد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.