گنجور

 
آذر بیگدلی

چنین یاد دارم که در اصفهان

سپهدار گیتی خدیو جهان

بفرمود کآرند چون روز جنگ

شکاری غلامان، کمان‌ها به‌چنگ

که تا بیند از لشکر خسروی

که را شصت صاف است و بازو قوی‌؟!

پی آزمون رفته از هر طرف

که جویند تیر افگنان را هدف

به‌زنجیر بستند آخر سگی

به‌جا زآن نه جز پوستی و رگی

به‌میخی ز آهن چو ساق درخت

کشیدند زنجیر را حلقه سخت

فرو برده آن میخ را بر زمین

نشستند بر کف کمان، در کمین

ز هر گوشه رو کرده یاران بر او

به‌یک‌بار شد تیر باران بر او

کمان آهنین، تیر پهلو گذار

نشانه یکی، ناوک‌افگن هزار

نبد ز آن دلیران آرش کمان

به‌تیر خطا هیچکس را گمان

ز ابر کمان کمان ابروان

چو باران خدنگ بلا شد روان

ز پیکان بیگان، به‌او چون تگرگ

پیاپی رساندند پیغام مرگ

سگ بینوا ناله آغاز کرد

نیارست زنجیر خود باز کرد

دمادم در آن منزل هولناک

که از خون خود سرخ دیدیش خاک

نشستی و برخاستی چون غبار

نشیب و فراز و یمین و یسار

چو در خود امید رهایی ندید

امید خود از زندگانی برید

قدم در ره جان سپردن نهاد

ز بیچارگی دل به‌مردن نهاد

به تیرافگنان چون فتادش نگاه

گذشتش ز نه آسمان تیر آه

به جان‌آفرین، جان سپرد از امید

زبان بسته او گفت و ایزد شنید

در آن گوشه که‌ش تیر بایست خورد

فرو خفت ز آنسان که گفتند مرد

ولی ز آن جوانان ترکش‌فشان

نیامد خدنگ یکی بر نشان

نهانی سگ آهی کشید از جگر

که شد همچو تیر قضا کارگر

یکی ز آن میان تیرش از شست جست

کزو حلقهٔ میخ آهن شکست

چو آن حال دید آن سگ ناتوان

ز نو یافت در تن روان، شد روان!

در آن رستخیزش چو جان ماند و رفت

خدا را به‌پاکی همی‌خواند و رفت

دریغا نه‌یی آذر از رستگان

که دانی زبان زبان‌بستگان

فگندند صید‌افگنان سر به پیش

خجل مانده از دست و بازوی خویش

سپهدار حیران نظاره‌کنان

ز شهر خرد مانده آوارگان

ز حیرت به‌دیوارها پشتها

گرفته به‌دندان سر انگشتها

به‌هم گشته زین گونه همداستان

که این کاو دهد جان‌، بوَد جان‌ستان

سری نیست از طوق حکمش جدا

سخن مختصر، تا نخواهد خدا

اگر جای باران ز بارنده میغ

ببارد شب و روز برنده تیغ

به‌جای گیاه از گل سبزه‌خیز

بروید مه و سال شمشیر تیز

تراشد نه آن، موی از پشت سنگ

خراشد نه این، پوست از پای لنگ!