گنجور

 
۱۰۶۲۱

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۵۹

 

... دل بمعمورۀ حسن تو بود آبادان

گرچه از باده خرابست ولی بایر نیست

مفتقر را مگر از بند تو آزاد کنی

بال و پر بسته چه پرواز کند قادر نیست

غروی اصفهانی
 
۱۰۶۲۲

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۶۷

 

... گر زلف تو را بدست گیرد

در بند تو مفتقر شد آزاد

بستی چه کسی ز بست گیرد

غروی اصفهانی
 
۱۰۶۲۳

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۸۲

 

عاکفان حرمت قبلۀ اهل کرمند

واقف از نکتۀ سر بستۀ لوح و قلمند

خاکساران تو ماه فلک ملک حدوث ...

... درد نوشان تو ایینه گر جام جمند

بندگان تو ز زندان هوا آزادند

در کمند تو و آسوده ز هر بیش و کمند ...

غروی اصفهانی
 
۱۰۶۲۴

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۸۹

 

گر هوای سر کوی تو دهد بر بادم

به حقیقت کند از بند هوا آزادم

جلوۀ روی قو از طور دلم برده قرار

کز زمین می رسد اینک به فلک فریادم

سینه ام نالۀ جانسوز چه بنیاد کند

سیل اشکی بزند سر بکند بنیادم

لیلی حسن ترا بنده چنان مجنونم

که خردمندی یک عمر برفت از یادم ...

... بر زمینم بزد آن شاخۀ چون شمشادم

رخت بستم به خرابات ز ویرانۀ دل

تا که معمورۀ حسن تو کند آبادم

جز غم عشق تو در لوح دلم نقش نبست

مفتقر زین سبب از کلک مشیت شادم

غروی اصفهانی
 
۱۰۶۲۵

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷

 

ز اقلیم حقیقت تا طبیعت رخت بر بستم

چنان سرگشتگی دیدم که گم شد رشته از دستم

به زندان تن و بند زن و فرزند افتادم

به آرامی نخفتم شب به روز آسوده ننشستم ...

غروی اصفهانی
 
۱۰۶۲۶

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴

 

... نی بلکه رشتۀ دل و دین را بدست تو

ما بنده ایم و بستۀ غم توایم

یا رب مرا مباد جدایی ز بست تو

ما دل شکسته ایم شکستن چه حاجت است ...

غروی اصفهانی
 
۱۰۶۲۷

غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸

 

... بر لب بام یار من پر نزند پرنده ای

نبست براق عقل را ره به رواق بزم او

رفته بوادی فنا رفرف هر رونده ای

بسته کمان ابروان راه خیال رهروان

ناز خدنگ غمزه اش بازوی هر زننده ای

بندۀ آن لب و دهان زندۀ جاودان بود

نیست یکیش عشق جز زنده یار زنده ای

بستۀ بند او بود رستۀ هر تعلقی

خسته درد او بود داروی هر گزنده ای ...

... نیست زلال زندگی در خور هر رونده ای

مفتقرا متاب رو هیچ ز بند بندگی

جز به طریق بندگی خواجه نگشته بنده ای

غروی اصفهانی
 
۱۰۶۲۸

عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزل‌ها » شمارهٔ ۱۹ - وادی عشق

 

... تا گل روی تو ای سرو روان در نظر است

هیچ ما را هوس سرو و گل و بستان نیست

ارنیگویان مشتاق توام رخ بنما

لن ترانی نگو عارف پسر عمران نیست

عارف قزوینی
 
۱۰۶۲۹

عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزل‌ها » شمارهٔ ۳۰ - جور!

 

... خون گریه می کنم دل من وانمی شود

بنیانم اشک دیده ز جا کند ای عجب

کاین سیل کوهکن ز چه دریا نمی شود ...

... عارف چنان ز ماتم عبدالرحیم خان

گشته است بستری که دگر پا نمی شود

عارف قزوینی
 
۱۰۶۳۰

عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزل‌ها » شمارهٔ ۵۳ - شکایت تلخ

 

... دچار دزد اداری اسیر راهزنم

طبیعت از پی آزار من کمر بسته

کنم چه چاره چو دشمن قوی ست دم نزنم

نهال عمر مرا میوه غیر تلخی نیست

بر آن سرم که من این بیخ را ز بن بکنم

چو شمع آب شدم بس که سوختم فریاد ...

... کفن بیار که نامحرم است پیرهنم

ز قید تن شوم آزاد وان زمان زین بند

برون شوم نیم آزاد تا اسیر تنم ...

عارف قزوینی
 
۱۰۶۳۱

عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزل‌ها » شمارهٔ ۵۸ - خنده پس از گریه

 

به سر کویت اگر رخت نبندم چه کنم

واندر آن کوی اگر ره ندهندم چه کنم

من ز در بستن و واکردن میخانه به جان

آمدم گر نکنم باز و نبندم چه کنم

غم هجران و پریشانی و بدبختی من ...

... مانده در قید اسارت تن من وان خم زلف

می کشد می روم افتاده به بندم چه کنم

من به اوضاع تو ای کشور بی صاحب جم ...

عارف قزوینی
 
۱۰۶۳۲

عارف قزوینی » دیوان اشعار » دردریات (مطایبه‌ها) » شمارهٔ ۲ - تیمورتاش نامه

 

... بداندیش را سوی دوزخ برد

تو ای بنده گمره ناسپاس

تو ای ناجوانمرد حق ناشناس ...

... چطوری تو آمشهدی شب بخیر

سپس باید از خاک بستر کنی

ز رنج خوشی خستگی در کنی

بسی دست ها از تو شد زیر دست

چه خوش دست تقدیر دست تو بست

سر بدسگالان چو افعی بکوب ...

... به مام وطن هر که مأنوس نیست

زنازاده در بند ناموس نیست

هر آن کس که خون خورد عمری چو من ...

عارف قزوینی
 
۱۰۶۳۳

عارف قزوینی » دیوان اشعار » نامه ها و اشعار متفرقه » شمارهٔ ۴ - رونوشت از خط زیبای عارف

 

ز ری سوی همدان رخت بست و بار گشاد

یگانه راد تقی زاده بزرگ نهاد ...

... بساط سبزه ز اردیبهشت تا خرداد

به گلبنان دبستان دانش همچون گل

شکفته گشتی رویت شکفته روحت شاد ...

... خود این ورود تو روح یگانگی ایجاد

قوی بماند آن دولت قوی بنیان

جوان زید ز نو این ملت کهن بنیاد

ز پرتگاه سیه روز شام گمراهی ...

عارف قزوینی
 
۱۰۶۳۴

عارف قزوینی » دیوان اشعار » نامه ها و اشعار متفرقه » شمارهٔ ۶

 

... چه مردی بود کز زنی کم بود

به روبنده و پیچه و روی زشت

نباید به دلخواه چیزی نوشت ...

... حقیقت نمی میرد ای نادرست

من این راز بنهفته بودم مگر

که خود فاش گردد به دست دگر ...

... ز کردار ناپاک و پندار تو

در این باب بنویسم ار یک کتاب

نگردم به بابی از آن کامیاب ...

... سزد گر گریزد ز خور موش کور

چه خورشید تابنده شد نورپاش

چو خفاش اگر عاجزی کور باش ...

... و یا غیر از این رفته در ذهن من

تو کز اجنبی بار بسته ای

چه شد اینک از اجنبی خسته ای ...

... مرا این پرستشگه آیین بود

به تاگور از جان و دل بنده ام

من امثال او را ستاینده ام ...

... همه خاندان های والاتبار

از ایران سوی هند بستند بار

از این خانه بیرون به خواری شدند

فراری به صد سوگواری شدند

ندادند تن در ره بندگی

کشیدند سر از سرافکندگی ...

... برستند از این خاک خاین پرست

ببستند رخت و بشستند دست

سوی خاک هندوستان تاختند ...

... از این لطف مخصوص شرمنده ام

وز این مهر تا زنده ام بنده ام

ولی نیست اینقدر هم انتظار ...

... اگر بود در دور من رودکی

دهان بستی و چنگ خود سوختی

به نزد من آهنگ آموختی ...

... وگر میز و گر یک دو تا صندلی است

ز دکتر بدیع است از بنده نیست

اثاثیه عارف بی اساس ...

عارف قزوینی
 
۱۰۶۳۵

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۳ - فخریه

 

... یکی را به تن خسروانی ردا

ز اصحاب بستان که یکسر بدند

برهنه تن و مفلس و بینوا

به دست یکی بست زیبا نگار

به پای یکی بست رنگین حنا

بیاراست بر پیکر سروبن

یکی سبزکسوت زسرتا به پا ...

... به چنگ یکی لعبتی خوش لقا

یکی بسته شکلی به رخ بلعجب

یکی هشته تاجی به سر خوشنما ...

... زدش چند سیلی همی برقفا

بنالید از آن درد ابر سیاه

شد آفاق از ناله اش پرصدا

تو گفتی سیه بنده ای کرده جرم

دهد خواجه اکنون مر او را جزا ...

... برون ز اختصاصی که دارم به شعر

ببستم ز هر علم طرفی جدا

ز اصل لغات و ز اصل خطوط ...

... ز حیوان و انسان و آب و گیا

زگفتار داروبن و سر حیواه

ز تبدیل و از نشو و از ارتقا ...

... که بوده است افزون به شعر اعتنا

بود سخت بنیان نظم دری

ز آرایش و لون و برگ و نوا ...

... که بر جای پایش توان هشت پا

ازبرا به نثر نوبن تاختم

کز آن حاجت قوم گردد روا ...

... هرآن چیز کان را پسندند خلق

سراسر صوابست و جز آن خطا

دربغا که خیره است چشم حسود ...

... حسودان به پیغمبر هاشمی

ببستند از اینگونه بس افترا

که شعر است قرآن و بی معنیست ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۳۶

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۴ - گلستان

 

... باغ رنگین شد از خیری و آذریونا

رده بستند به باغ اندرکل های جوان

جامه ها رنگین چون لشگر ناپلیونا ...

... وز پس شب بو بشگفت گل میمونا

گونه گون از بریک مرز بنفشه بدمید

وز بر مرز دگر سنبل گوناگونا

دو بنفشه است یک افرنجی و دیگر طبری

طبری خرد است اما به شمیم افزونا ...

... تا مه مهر ز فروردین روزافزونا

بنگر آن شب بوی صد پر که نسیم خوش او

به مشام آید از آذر تاکانونا ...

... به هوای خون و خوش منظرگی مقرونا

چون به تابستان بر برگ درختش نگری

از درخشانی گواکه بود مدهونا ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۳۷

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۷ - پاسخ به شعاع‌الملک

 

... بر قصرها شدند فراجاف جاف ها

آبستنان حرص چمان پیش صف بار

وز بار حرصشان به زمین سوده ناف ها ...

... آزاد جاهلان وگشاده زبان خران

بسته مدرسان و فقیهان به خواف ها

اکنون لحاف و بستر سنجاب و خز کنند

آنان که پاره بد به کتفشان لحاف ها

وقتست تا میان چمن عاملان دی

بر گلبنان کنند ز نو اعتساف ها

تا زاغ ها به باغ گشادند حنجره

بستند نای زمزمه خوان زندباف ها

خفاش ها شدند از اشکفت ها برون ...

... زودا که بوستان فضیلت خزان شود

زبن انقلاب کشور و این اختلاف ها

کندیم و کافتیم و بهر سو شتافتیم ...

... اندرکنیف لطف کناد اکتناف ها

بندد به کارنامه فضلت طرازها

بخشد زکارخانه فیضت کفاف ها

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۳۸

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۰ - منقبت

 

... تابان دو رشته در منضد را

بگشوده بهر بستن کار من

بشکسته زلفکان معقد را ...

... حق از ازل به مهر و ولای او

با خلق بسته عهد مؤکد را

پیغمبران به مدرس فضل او ...

... فر قدوم فرخ او بشکست

آن کسروی بنای مشید را

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۳۹

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۴ - به یاد وطن (لزنیه)

 

... گفتی ز کمین خاست نهنگی و به ناگاه

بلعید لزن را و فروبست دهن را

مرغان دهن از زمزمه بستند تو گویی

بردند در این تیرگی از یاد سخن را ...

... وآن روز که دارای کبیر از مدد بخت

برکند ز بن ریشه آشوب و فتن را

افزود به خوارزم و به بلغار حبش را ...

... آن روز کجا شد که ز یک ناوک وهرز

بنهاد نجاشی ز کف اقلیم یمن را

وآن روز که شاپور به پیش سم شبرنگ ...

... گفتار بهار است وطن را غذی روح

مام از لب کودک نکند منع لبن را

این گونه سخن گفتن حد همه کس نیست ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۴۰

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۵ - فتح ورشو

 

... هم خوابه آن یله شده ورزو را

بنگر که خود چگونه ازو گیهان

برتافت چنگ و بستد ورشو را

آنگه که از پروس سوی مغرب ...

... بگرفت وادی و دره و زو را

زبن سو فرانس کرد بهم جیشی

تا خودکه می برد ز میان دو را ...

... اینک ز بیم گشته چو خرگوشی

کز دور بنگرد سک ترنو را

امروز کافتاب جهانگیری ...

ملک‌الشعرا بهار
 
 
۱
۵۳۰
۵۳۱
۵۳۲
۵۳۳
۵۳۴
۵۵۱