گنجور

 
غروی اصفهانی

مائیم مست باده روز الست تو

نی بلکه مست غمزۀ چشمان مست تو

ما کرده ایم سینه سپر تیغ عشق را

نی بلکه دیده را هدف تیر شست تو

ما داده ایم سلسلۀ اختیار را

نی بلکه رشتۀ دل و دین را بدست تو

ما بنده ایم و بستۀ غم توایم

یا رب مرا مباد جدائی ز بست تو

ما دل شکسته ایم شکستن چه حاجت است

هر چند هست عین درستی شکست تو

برخیز ای دلیل دل رهروان که ما

سرگشته ایم در ره عشق از نشست تو

ما را ز خوی دیو طبیعت نجات ده

ای جان فدای روح حقیقت پرست تو

عرض نیاز در بر سرو بلند ناز

کی مفتقر رسا است به بالای پست تو

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
قوامی رازی

ای خواجه بوالمفاخر زرگر به وعده ها

چشمم چو سیم کرد کف زرپرست تو

زن کرده ایم زینت زن در دکان تست

وز رنج مانده ایم چوماهی به شست تو

گفتی مرا که پای او زنجش به دستم است

[...]

اوحدی

گر سوی من چنین نگرد چشم مست تو

سر در جهان نهم به غریبی ز دست تو

آمد بهار و خاطر هر کس کشد به باغ

میلی کی او کند که بود پای بست تو؟

قاضی ترا به دیده ملامت همی کند

[...]

اهلی شیرازی

مرغ دلم که کشته شد از چشم مست تو

در خون و خاک چند بغلطد ز دست تو

بنشین دمی و مجلس ما را فروغ ده

کز بزم عیش نیست غرض جز نشست تو

نگشاید از نشاط دل تنگ عاشقان

[...]

صفایی جندقی

مسکین کجا رود به شکایت ز دست تو

سرگشته بیدلی که بود پای بست تو

ما هرچه دل به مهر تو بستیم استوار

شد سخت تر به کین دل پیمان گسست تو

در دلبری به زلف تو یک مو گرفت نیست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه