گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

مه کرد مسخر دره و کوه لزن‌ را

پر کرد ز سیماب روان دشت و چمن را

گیتی به غبار دمه و میغ‌، نهان گشت

گفتی که برفتند به جاروب‌، لزن را

گم شد ز نظر کنگرهٔ کوه جنوبی

پوشید ز نظارگی آن وجه حسن را

آن بیشه که چون جعد عروسان حبش بود

افکند به سر مقنعهٔ برد یمن را

برف آمد و بر سلسلهٔ آلپ کفن دوخت

وآمد مه و پوشید به کافور کفن را

کافور برافشاند کز او زنده شود کوه

کافور شنیدی که کند زنده بدن را

من بر زبر کوه نشسته به یکی کاخ

نظاره‌کنان جلوه‌گه سرو و سمن را

ناگاه یکی سیل رسید از دره‌ای ژرف

پوشید سراپای در و دشت و دمن را

هرسیل ز بالا به نشیب آید و این سیل

از زیر به بالا کند آهیخته‌ تن را

گفتی ز کمین خاست نهنگی و به ناگاه

بلعید لزن را و فروبست دهن را

مرغان دهن از زمزمه بستند، تو گویی

بردند در این تیرگی از یاد سخن را

خور تافت چنان کز تک دریا به سر آب

کس درنگرد تابش سیمینه لگن را

تاریک شد آفاق تو گفتی که به عمدا

یکباره زدند آتش‌، صد تل جگن را

گفتی که مگر جهل بپوشید رخ علم

یا برد سفه آبروی دانش و فن را

گم شد ز نظر آن همه زیبایی و آثار

وین حال فرا یاد من آورد وطن را

شد داغ دلم تازه که آورد به یادم

تاریکی و بدروزی ایران کهن را

‌*

*‌

آن روز چه شد کایران ز انوار عدالت

چون خلد برین کرد زمین را و زمن را

آن روز که گودرز، پی دفع عدو کرد

گلرنگ ز خون پسران دشت پشن را

وآن روز که پیوست به اروند و به اردن‌

کورش‌، کر و وخش و ترک و مرو و تجن را

و آن روز که کمبوجیه پیوست به ایران

فینیقی و قرطاجنه و مصر و عدن را

وآن روز که دارای کبیر از مدد بخت

برکند ز بن ریشهٔ آشوب و فتن را

افزود به خوارزم و به بلغار، حبش را

پیوست به لیبی و به پنجاب‌، ختن را

زان پس که ز اسکندر و اخلاف لعینش

یک قرن کشیدیم بلایا و محن را

ناگه وزش خشم دهاقین خراسان

از باغ وطن کرد برون زاغ و زغن را

آن روز کز ارمینیه بگذشت تراژان

بگرفت تسیفون‌، صفت بیت حزن را

رومی ز سوی مغرب و سگزی ز سوی شرق

بیدار نمودند فرو خفته فتن را

در پیش دو دریای خروشان‌، سپه پارت

سد گشت و دلیرانه نگه داشت وطن را

پرخاشگران ری و گرگان و خراسان

کردند ز تن سنگر و از سینه مجن را

خون در سر من جوش زند از شرف و فخر

چون یاد کنم رزم کراسوس و سورن را

آن روز کجا شد که ز یک ناوک «‌وهرز»‌

بنهاد نجاشی ز کف اقلیم یمن را

وآن روز که شاپور به پیش سم شبرنگ

افکند به زانوی ادب والرین را

وآن روز کجا رفت که یک حملهٔ بهرام

افکند ز پا ساوه و آن جیش کشن را

آن روز کجا شد که ز پنجاب و ز کشمیر

اسلام برون کرد وثن را و شمن را

وآن روز که شمشیر قزلباش برآشفت

در دیدهٔ رومی‌ به شب تیره وسن را

آن روز که نادر، صف افغانی و هندی

بشکافت‌، چو شمشیر سحر عقد پرن را

وآن گه به کف آورد به شمشیر مکافات

پیشاور و دهلی و لهاوور و دکن را

وآن ملک ببخشید و بشد سوی بخارا

وز بیم بلرزاند بدخشان و پکن را

وامروز چه کردیم که در صورت و معنی

دادیم ز کف تربیت سر و علن را

نیکو نشود روز بد از تربیت بد

درمان نتوان کرد به کافور، عنن را

بالجمله محالست که مشاطهٔ تدبیر

از چهرهٔ این پیر برد چین و شکن را

جز آن که سراپای جوان گردد و جوید

در وادی اصلاح‌، ره تازه شدن را

ایران بود آن چشمه صافی که به تدریج

بگرفته لجن تا گلو و زیر ذقن را

کو مرد دلیری که به بازوی توانا

بزداید از این چشمه‌، گل و لای و لجن را

هرچند که پیچیده به هم رشتهٔ تدبیر

آرد سوی چنبر سر گم گشته رسن را

اصلاح ز نامرد مخواهید که نبود

یک مرتبه‌، شمشیرزن و دایره‌زن را

من نیک شناسم فن این کهنه‌حریفان

نحوی به عمل نیک شناسد لم و لن را

آن کهنه حریفی که گذارد ز لئیمی

در بیع و شری جمله قوانین و سنن را

طامع نکند مصلحت خویش فراموش

لقمه به مثل گم نکند راه دهن را

جز فرقهٔ مصلح نکند دفع مفاسد

آن فرقه که آزرم ندارد تو و من را

بی‌تربیت‌، آزادی و قانون نتوان داشت

سعفص نتوان خواند، نخوانده کلمن را

امروز امید همه زی مجلس شور است

سر باید کآسوده نگه دارد تن را

گر سر عمل متحد از پیش نگیرد

از مرگ صیانت نتوان کرد بدن را

جز مجلس ملی نزند بیخ ستبداد

افریشتگان قهر کنند اهریمن را

بی‌نیروی قانون نرود کاری از پیش

جز بر سر آهن نتوان برد ترن را

گفتار بهار است وطن را غذی روح

مام از لب کودک نکند منع لبن را

این گونه سخن گفتن حد همه کس نیست

داند شمن آراستن روی وثن را

یارب تو نگهبان دل اهل وطن باش

کامید بدیشان بود ایران کهن را