گنجور

 
غروی اصفهانی

جز به بوی تو مشام دل و جان عاطر نیست

خاطری کز تو فراغت طلبد خاطر نیست

سالکی را که دل از کف نبرد جذبۀ شوق

گرچه عمری بسلوک است ولی سائر نیست

دیده ای را که بود جز به تو هر سو نظری

بخدا در نظر اهل نظر ناظر نیست

مرغ دل در قفس سینه که سینای تو نیست

گرچه دستان زمانست ولی ذاکر نیست

دل ارباب حضور و هوس حور و قصور

حاش لله که چنین همتشان قاصر نیست

هر که در دام تو افتاد بگردید خلاص

عشق را اول اگر هست ولی آخر نیست

دل بمعمورۀ حسن تو بود آبادان

گرچه از باده خرابست ولی بائر نیست

مفتقر را مگر از بند، تو آزاد کنی

بال و پر بسته چه پرواز کند، قادر نیست