گنجور

 
۹۸۱

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۸۴

 

من از این خانه به در می نروم

من از این شهر سفر می نروم

منم و این صنم و باقی عمر ...

... چون شجر خوش بکشم آب حیات

من چو هیزم به سفر می نروم

شمس تبریز که نور سحر است ...

مولانا
 
۹۸۲

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۱۳

 

... بر روی بحر زان پس ما کف زنان رویم

زین کوی تعزیت به عروسی سفر کنیم

زین روی زعفران به رخ ارغوان رویم ...

مولانا
 
۹۸۳

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۶۰

 

... گشت گنج عجایبش مکتوم

که از آن دم که تو سفر کردی

از حلاوت جدا شدیم چو موم ...

مولانا
 
۹۸۴

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۹۰

 

... گفت از اشارت های دل هم جان بسوزد هم بدن

گفتم که چونی در سفر گفتا که چون باشد قمر

سیمین بر و زرین کمر چشم و چراغ مرد و زن ...

مولانا
 
۹۸۵

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۰۷

 

... تا دررسم در دولتت در ماه و خرمنگاه من

هر چند شادم در سفر در دشت و در کوه و کمر

در عشقت ای خورشیدفر در گاه و در بی گاه من ...

مولانا
 
۹۸۶

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۱۰

 

... جرجیس کو کز زخم تو جانی سپارد هر زمان

شه شمس تبریزی مگر چون بازآید از سفر

یک چند بود اندر بشر شد همچو عنقا بی نشان

مولانا
 
۹۸۷

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۷۶

 

... جاروب ز لا بستان فراشی اشیاء کن

گر عزم سفر داری بر مرکب معنی رو

ور زانک کنی مسکن بر طارم خضرا کن ...

مولانا
 
۹۸۸

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۹۸

 

... که بالا رو چو دردی پست منشین

کسی اندر سفر چندین نماند

جدا از شهر و از یاران پیشین ...

مولانا
 
۹۸۹

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۱۰

 

تو هر جزو جهان را بر گذر بین

تو هر یک را رسیده از سفر بین

تو هر یک را به طمع روزی خود ...

مولانا
 
۹۹۰

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۳۱

 

ای محو راه گشته از محو هم سفر کن

چشمی ز دل برآور در عین دل نظر کن ...

مولانا
 
۹۹۱

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۴۲

 

... مرغان آب و گل را پرها به گل فروشد

ای تو همای دولت پر برفشان سفر کن

چون دیو ره بپیما تا بینی آن پری را ...

مولانا
 
۹۹۲

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۴۴

 

... از مرگ وارهان همه را سودمند کن

عزم سفر کن ای مه و بر گاو نه تو رخت

با شیرگیر مست مگو ترک پند کن ...

... ای طبع روسیاه سوی هند بازرو

وی عشق ترک تاز سفر سوی جند کن

آن جا که مست گشتی بنشین مقیم شو ...

مولانا
 
۹۹۳

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۵۴

 

بشنیده ام که عزم سفر می کنی مکن

مهر حریف و یار دگر می کنی مکن ...

مولانا
 
۹۹۴

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۸۴

 

... سحر ز درد نوشتیم نامه پیش صبا

که از برای خدا ره سوی سفر بگزین

اگر سر تو به گل دربود مشوی بیا ...

مولانا
 
۹۹۵

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۹۵

 

... مجهول مرو با غول مرو

زنهار سفر با قافله کن

ای مطرب دل زان نغمه خوش ...

مولانا
 
۹۹۶

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳۸

 

... کی عمر را لذت بود بی ملح بی پایان تو

رفتم سفر بازآمدم ز آخر به آغاز آمدم

در خواب دید این پیل جان صحرای هندستان تو ...

مولانا
 
۹۹۷

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۴۹

 

... مشک وجود بردران ترک دو سه سقا بگو

چونک ز خود سفر کنی وز دو جهان گذر کنی

کیست کز او حذر کنی هیچ سخن مخا بگو ...

مولانا
 
۹۹۸

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۵۱

 

در سفر هوای تو بی خبرم به جان تو

نیک مبارک آمده ست این سفرم به جان تو

لعل قبا سمر شدی چونک در آن کمر شدی ...

مولانا
 
۹۹۹

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۵۴

 

... گفت بیا به خانه هی چند روی تو سو به سو

عمر تو رفت در سفر با بد و نیک و خیر و شر

همچو زنان خیره سر حجره به حجره شو به شو ...

مولانا
 
۱۰۰۰

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۶۸

 

... بخارای جهان جان که معدنگاه علم آن است

سفر کن جان باعزت که نی جان بخاری تو

مزن فال بدی زیرا به فال سعد وصل آید ...

مولانا
 
 
۱
۴۸
۴۹
۵۰
۵۱
۵۲
۱۸۱