گنجور

 
مولانا

بی جا شو در وحدت در عین فنا جا کن

هر سر که دوی دارد در گردن ترسا کن

اندر قفس هستی این طوطی قدسی را

زان پیش که برپرد شکرانه شکرخا کن

چون مست ازل گشتی شمشیر ابد بستان

هندوبک هستی را ترکانه تو یغما کن

دردی وجودت را صافی کن و پالوده

وان شیشه معنی را پرصافی صهبا کن

تا مار زمین باشی کی ماهی دین باشی

ما را چو شدی ماهی پس حمله به دریا کن

اندر حیوان بنگر سر سوی زمین دارد

گر آدمیی آخر سر جانب بالا کن

در مدرسه آدم با حق چو شدی محرم

بر صدر ملک بنشین تدریس ز اسما کن

چون سلطنت الا خواهی بر لالا شو

جاروب ز لا بستان فراشی اشیاء کن

گر عزم سفر داری بر مرکب معنی رو

ور زانک کنی مسکن بر طارم خضرا کن

می باش چو مستسقی کو را نبود سیری

هر چند شوی عالی تو جهد به اعلا کن

هر روح که سر دارد او روی به در دارد

داری سر این سودا سر در سر سودا کن

بی سایه نباشد تن سایه نبود روشن

برپر تو سوی روزن پرواز تو تنها کن

بر قاعده مجنون سرفتنه غوغا شو

کاین عشق همی‌گوید کز عقل تبرا کن

هم آتش سوزان شو هم پخته و بریان شو

هم مست شو و هم می بی‌هر دو تو گیرا کن

هم سر شو و محرم شو هم دم زن و همدم شو

هم ما شو و ما را شو هم بندگی ما کن

تا ره نبرد ترسا دزدیده به دیر تو

گه عاشق زناری گه قصد چلیپا کن

دانا شده‌ای لیکن از دانش هستانه

بی دیده هستانه رو دیده تو بینا کن

موسی خضرسیرت شمس الحق تبریزی

از سر تو قدم سازش قصد ید بیضا کن

 
 
 
غزل شمارهٔ ۱۸۷۶ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مولانا

چون چنگ شدم جانا آن چنگ تو دروا کن

صد جان به عوض بستان وان شیوه تو با ما کن

عیسی چو تویی ما را همکاسه مریم کن

طنبور دل ما را هم ناله سرنا کن

دستی بنه ای چنگی بر نبض چنین پیری

[...]

ادیب الممالک

ای شب پره جولان زن ای سرسره غوغاکن

ای خرچسنه بنشین هنگامه تماشا کن

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه