گنجور

 
مولانا

ای محو راه گشته از محو هم سفر کن

چشمی ز دل برآور در عین دل نظر کن

دل آینه است چینی با دل چو همنشینی

صد تیغ اگر ببینی هم دیده را سپر کن

دانم که برشکستی تو محو دل شدستی

در عین نیست هستی یک حمله دگر کن

تا بشکنی شکاری پهلوی چشمه ساری

ای شیر بیشه دل چنگال در جگر کن

چون شد گرو گلیمی بهر در یتیمی

با فتنه عظیمی تو دست در کمر کن

ماییم ذره ذره در آفتاب غره

از ذره خاک بستان در دیده قمر کن

از ما نماند برجا جان از جنون و سودا

ای پادشاه بینا ما را ز خود خبر کن

در عالم منقش ای عشق همچو آتش

هر نقش را به خود کش وز خویش جانور کن

ای شاه هر چه مردند رندان سلام کردند

مستند و می نخوردند آن سو یکی گذر کن

سیمرغ قاف خیزد در عشق شمس تبریز

آن پر هست برکن وز عشق بال و پر کن