گنجور

 
۹۳۴۱

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۶

 

... بس خرمن جان من که رفت برباد

بر بست به راستی میان را

در بندگی تو سرو آزاد

عشق تو حریف سخت پیمان

عهد تو بنای سست بنیاد

سر رشته کین ندادی از دست ...

فروغی بسطامی
 
۹۳۴۲

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۸

 

... یک سلسله دیوانه آن حلقه زلفند

کز بهر چه بر طرف بناگوش تو افتاد

آن دل که نبوده ست کسی جز تو به یادش ...

... تا شام قیامت نکشد منت خورشید

هر دیده که بر صبح بناگوش تو افتاد

آن نقطه که پیرایه پرگار وجود است ...

... تا در جگرم خار جگرجوش تو افتاد

یک باره نظر بست ز سرچشمه کوثر

هر چشم که بر لعل قدح نوش تو افتاد

خون می چکد از گلبن اشعار فروغی

تا در طلب غنچه خاموش تو افتاد

فروغی بسطامی
 
۹۳۴۳

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۳

 

... که در آتشکده سینه شررها دارد

مهر او تازه نهالی است به بستان وجود

که به جز خون دل و دیده ثمرها دارد ...

... ساقی بی خبران طرفه خبرها دارد

ناله سر می زند از هر بن مویم چون نی

به امیدی که دهان تو شکرها دارد ...

فروغی بسطامی
 
۹۳۴۴

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۵

 

این چه تابی است که آن حلقه گیسو دارد

که دل هر دو جهان بسته یک مو دارد

نقد یک بوسه به صد جان گران مایه نداد ...

... یک مسلمان ز در کعبه نیامد بیرون

بنده دیر مغان ابش که هندو دارد

تاج داران همه خاک در آن درویشند ...

فروغی بسطامی
 
۹۳۴۵

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۸

 

... که کام از پی مدعا می گذارد

کجا می توان بست کار کسی را

که اسباب کامش خدا می گذارد ...

... که در بزم سلطان ثنا می گذارد

عدو بند غازی ملک ناصرالدین

که گردون به حکمش قضا می گذارد

فروغی بسطامی
 
۹۳۴۶

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۲

 

... نقاش چمن صاحب وجه حسنش کرد

تا سرو پی بندگی قد تو برخاست

دور فلک آزاد ز بند محنش کرد

تا لاف به هم چشمیت آهوی حرم زد ...

... تا جذبه عشق آمد و هم درد منش کرد

گفتم که دل اهل جنون را به چه بستی

دستی به سر زلف شکن بر شکنش کرد ...

فروغی بسطامی
 
۹۳۴۷

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴

 

از بناگوش تو هر شب گله سر خواهم کرد

شب خود را به همین شیوه سحر خواهم کرد

مو به مو بنده آن زلف سیه خواهم شد

سال ها خواجگی دور قمر خواهم کرد ...

... عاقبت از ستمش خاک به سر خواهم کرد

دل به زنار سر زلف بتان خواهم بست

خویشتن را به ره کفر سمر خواهم کرد ...

فروغی بسطامی
 
۹۳۴۸

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۵

 

بر زلف تو باید که ره شانه ببندند

یا مشک فروشان در کاشانه ببندند

آن جا که تویی جای نظر بستن ما نیست

گو اهل نصیحت لب از افسانه ببندند

خرم دل قومی که به یاد لب لعلت

پیمان همه با گردش پیمانه ببندند

عیشی به از این نیست که از روی تو عشاق

برقع بگشاند و در خانه ببندند

بگشا گرهی از شکن جعد مسلسل

تا گردن یک سلسله دیوانه ببندند

بنمای به مرغان چمن دانه خالت

تا دل به خریداری این دانه ببندند

شاید که به تحصیل تو ای گوهر شهوار

شاهان جهان همت شاهانه ببندند

کیفیت چشم تو کفاف همه را کرد

گو باده فروشان در میخانه ببندند

بیرون نرود رنج خمار از سر مردم

گر دیده از آن نرگس مستانه ببندند

اهل نظر از زلف تو خواهند کمندی

تا دست عدوی شه فرزانه ببندند

کوشنده محمدشه غازی که سپاهش

دست فلک از بازوی مردانه ببندند

ای شاه فروغی به تجلی گه آن شمع

مپسند رقیبان پر پروانه ببندند

فروغی بسطامی
 
۹۳۴۹

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۳

 

بسته زلف تو شوریده سرانند هنوز

تشنه لعل تو خونین جگرانند هنوز ...

... هیچ کس را نرسد دعوی آزادی کرد

که همه بنده زرین کمرانند هنوز

همت ما ز سر هردو جهان تند گذشت ...

فروغی بسطامی
 
۹۳۵۰

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۴

 

... تا قیامت مالک اقلیم صبح و شام باش

گر برای سیم باید بندگی کردن گرفت

بنده آن سرو سیمین ساق سیم اندام باش

خسته تیر نگاهش با هزار اصرار شو

بسته زلف سیاهش با هزار ابرام باش

گر به شمشیر کشد ابروی او تسلیم شو ...

... وز دهانش در عوض آماده دشنام باش

گر مقام از خواجه خواهی بنده چالاک شو

ور نشان از مهرجویی ذره گمنام باش ...

فروغی بسطامی
 
۹۳۵۱

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۹

 

ای خواجه برو بنده آن زهره جبین باش

در بندگی خاک درش صدر نشین باش

یک چند به گرد حرم و کعبه دویدی ...

... یک چند چنان بودی یک چند چنین باش

بستان می باقی ز کف ساقی مجلس

آسوده دل از کوثر و فردوس برین باش ...

فروغی بسطامی
 
۹۳۵۲

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۸

 

چشم عقلم خیره شد از عکس روی تابناکش

روزگارم تیره شد از تار موی مشکبویش

شب که از خوی بد او رخت می بندم ز کویش

بامدادان عذر می خواهد ز من روی نکویش ...

... می کشد باز آن خم گیسو دل ما را به سویش

تا به صد حسرت لب و چشمم نبندد دست گیتی

من نخواهم بست چشم از روی و لب از گفتگویش

سایه سروی نشستستم که از هر گوشه دارد ...

... تا می رنگین به جامم کرده ساقی از سبویش

بند مهر او فروغی کی توان از هم گسستن

زان که صد پیوند دارد هر سر مویم به مویش

فروغی بسطامی
 
۹۳۵۳

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۴

 

... جویی ز خون دیده گشادم به روی خویش

بر روی خویش بسته ام آبی ز جوی خویش

نتوان به قول زاهد بیهوده گوی شهر ...

... گر تر کنی دماغ ضعیفم به بوی خویش

هر بسته ای گشاده شود آخر از کمند

الا دلی که بستیش از تار موی خویش

گیرد سپهر چشمه خورشید را به گل ...

... دانی چرا نشسته به خاکستر آفتاب

تا بنگری در آینه روی نکوی خویش

من جان به زیر تیغ تو آسان نمی دهم ...

فروغی بسطامی
 
۹۳۵۴

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۶

 

بس که بنشسته تا پر بر تنم پیکان عشق

طایر پران شدم از ناوک پران عشق ...

... فصل گل گر اشک گلگونت ز سر خواهد گذشت

گل به سر خواهی زدن از گلبن بستان عشق

گشته ویران خانه ام از سیل عشق خانه کن ...

فروغی بسطامی
 
۹۳۵۵

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۳

 

... خواجگی از پیر مغان دیده ام

بندگی اهل صفا کرده ام

کام خود از مغبچگان جسته ام ...

... رفع غم و دفع بلا کرده ام

چشم طمع از همه سو بسته ام

قطع امید از همه جا کرده ام ...

فروغی بسطامی
 
۹۳۵۶

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۰

 

از آن به خدمت میخوارگان کمر بستم

که با وجود می از قید هر غمی جستم ...

... همین بس است خیال درست عهدی من

که از جفای تو پیمان بسته بشکستم

طناب عمر مرا دست روزگار گسیخت ...

... که با دو ابروی پیوسته تو پیوستم

بدین طمع که یکی بر نشانه بنشیند

هزار ناوک پران رها شد از شستم ...

فروغی بسطامی
 
۹۳۵۷

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۲

 

من این عهدی که با موی تو بستم

به مویت گر سر مویی شکستم

پس از عمری به زلفت عهد بستم

عجب سر رشته ای آمد به دستم

ز مویت کافر زنار بندم

ز رویت هندوی آتش پرستم ...

... به شمشیر از سر کویش نرفتم

به تدبیر از خم بندش نجستم

فزون تر شد هوای او پس از مرگ ...

فروغی بسطامی
 
۹۳۵۸

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۳

 

... تیغش جدا نسازد دستی که با تو دادم

مرگش ز هم نبرد عهدی که با تو بستم

کیفیت جنون را از من توان شنیدن ...

... از هر طرف دویدم همچون صبا فروغی

لیکن به هیچ حیلت از بند او نجستم

فروغی بسطامی
 
۹۳۵۹

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۳

 

مو به مو بسته آن زلف گره گیر شدم

آخر از فیض جنون قابل زنجیر شدم

کاش ابروی کجش بنگری از دیده راست

تا بدانی که چرا کشته شمشیر شدم ...

فروغی بسطامی
 
۹۳۶۰

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۹

 

... عمری به طلب بر سر هر کوچه دویدم

بر دامن او بند نشد دست مرادم

بر عارض او باز نشد چشم امیدم

زان غنچه سیراب چه خون ها که نخوردم

زان گلبن نو خیز چه گل ها که نچیدم

هر پرده که جان بر رخ او بست فکندم

هر جامه که دل در غم او دوخت دریدم ...

فروغی بسطامی
 
 
۱
۴۶۶
۴۶۷
۴۶۸
۴۶۹
۴۷۰
۵۵۱