گنجور

 
فروغی بسطامی

ساقی نداده ساغر چندان نموده مستم

کز خود خبر ندارم در عالمی که هستم

از بس قدح کشیدم در کوی می فروشان

هم جامه را دریدم، هم شیشه را شکستم

خورشید عارض او چون ذره برده تابم

بالای سرکش او چون سایه کرده پستم

کام دلم تو بودی هر سو که می‌دویدم

سر منزلم تو بودی هر جا که می‌نشستم

تیغش جدا نسازد دستی که با تو دادم

مرگش ز هم نبرد عهدی که با تو بستم

کیفیت جنون را از من توان شنیدن

کز عشق آن پری رو زنجیرها گسستم

ترسم کز این لطافت کان نازنین صنم راست

گرد صمد نگردد نفس صنم‌پرستم

سنگین دلی که کرده‌ست رنگین به خون من دست

فریاد اگر به محشر دامن کشد ز دستم

از هر طرف دویدم همچون صبا فروغی

لیکن به هیچ حیلت از بند او نجستم