گنجور

 
فروغی بسطامی

از بناگوش تو هر شب گله سر خواهم کرد

شب خود را به همین شیوه سحر خواهم کرد

مو به مو بندهٔ آن زلف سیه خواهم شد

سال ها خواجگی دور قمر خواهم کرد

با خم ابروی او نرد هوس خواهم باخت

پیش شمشیر بلا سینه سپر خواهم کرد

گندم خال وی از جنت او خواهم چید

من هم از روی صفا کار پدر خواهم کرد

زان لب تنگ شکربار سخن خواهم گفت

همهٔ شهر پر از تنگ شکر خواهم کرد

هم ز خاک در او سوی سفر خواهم رفت

هم لب خشک به آب مژه تر خواهم کرد

خون دل در غم یاقوت لبش خواهم ریخت

دیده را غرقه به خون‌آب جگر خواهم کرد

آخر از دست غمش چاک به دل خواهم زد

عاقبت از ستمش خاک به سر خواهم کرد

دل به زنار سر زلف بتان خواهم بست

خویشتن را به ره کفر سمر خواهم کرد

نعره خواهم زد و در دشت جنون خواهم تاخت

شعله خواهم شد و در سنگ اثر خواهم کرد

گر فروغی ، رخِِ او بار دگر خواهم دید،

کی به جز دادن جان کار دگر خواهم کرد