گنجور

 
فروغی بسطامی

مو به مو بستهٔ آن زلف گره گیر شدم

آخر از فیض جنون قابل زنجیر شدم

کاش ابروی کجش بنگری از دیدهٔ راست

تا بدانی که چرا کشتهٔ شمشیر شدم

نه کنون می‌خورد آن صف‌زده مژگان خونم

دیرگاهی است که آماجگه تیر شدم

تیره شد روزم و افزود غم جان سوزم

هر چه افزون ز پی نالهٔ شب گیر شدم

ناله‌ها را اثری نیست وگرنه در عشق

آن قدر ناله نمودم که ز تاثیر شدم

بخت بد بین که به سر وقت من آن سرو روان

آمد از لطف زمانی که زمین‌گیر شدم

پیر کنعانم اگر عشق بخواند نه عجب

کز غم فرقت آن تازه جوان پیر شدم

این چه نقشی است که از پرده پدیدار آمد

که به یک جلوه آن صورت تصویر شدم

من که نخجیر کمندم همه شیران بودند

آهوی چشم تو را دیدم و نخجیر شدم

مرگ را مایهٔ عمر ابدی می‌دانم

بس که بی روی تو از صحبت جان سیر شدم

تا فروغی رخ آن ترک ختایی دیدم

فارغ از خلخ و آسوده ز کشمیر شدم