گنجور

 
فروغی بسطامی

از آن به خدمت میخوارگان کمر بستم

که با وجود می از قید هر غمی جستم

اگر به یاد سلیمان همیشه دستی داشت

من از لب تو سلیمان باده بر دستم

گهی ز نرگس مستانهٔ تو مخمورم

گهی ز گردش پیمانهٔ تو سرمستم

سگ سرای توام گر عزیز و گر خوارم

پی هوای توام گر بلند و گر پستم

خیال گشتم و در خاطر تو نگذشتم

غبار گشتم و بر دامن تو ننشستم

همین بس است خیال درست عهدی من

که از جفای تو پیمان بسته بشکستم

طناب عمر مرا دست روزگار گسیخت

هنوز رشتهٔ امید از تو نگسستم

ز تیغ حادثه آن روز ایمنم کردند

که با دو ابروی پیوستهٔ تو پیوستم

بدین طمع که یکی بر نشانه بنشیند

هزار ناوک پران رها شد از شستم

فروغی ار دم وارستگی زنم شاید

که من به همت شاه از غم جهان رستم

ستوده خسرو بخشنده ناصرالدین شاه

که مستحق عطایش به راستی هستم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سعدی

به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم

ز من بریدی و با هیچ کس نپیوستم

کجا روم که بمیرم بر آستان امید

اگر به دامن وصلت نمی‌رسد دستم

شگفت مانده‌ام از بامداد روز وداع

[...]

جلال عضد

تو آفتاب بلندی و من چنین پستم

به دامنت چه عجب گر نمی رسد دستم

قدح به دست حریفان باده پیما ده

مرا به باده چه حاجت که روز و شب مستم

درون کعبه دل در شدم طواف کنان

[...]

حافظ

به غیر از آن که بِشُد دین و دانش از دستم

بیا بگو که ز عشقت چه طَرْف بَربَستَم

اگر چه خَرمَنِ عمرم غمِ تو داد به باد

به خاک پایِ عزیزت که عهد نشکستم

چو ذَرِّه گرچه حقیرم ببین به دولتِ عشق

[...]

قاسم انوار

بیا، که نوبت رندیست، عاشقم، مستم

بریدم از همه عالم به دوست پیوستم

حبیب جام می خوشگوار داد به دست

هنوز می‌جهد از ذوق جام او دستم

مرا پیاله مده، جام یا صراحی ده

[...]

نظام قاری

شنیده ام که بدستار گیوه میگفت

(تو آفتاب بلندی و من چنین پستم)

بجامه متکلف برهنه هم گفت

(بدامنت زفقیری نمیرسد دستم)

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه