گنجور

 
۹۱۰۱

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۴۰

 

... نوبت به کس نمی دهد این چرخ سنگدل

سرگشته آن که بار به این آسیا برد

در رهگذار باد فروزد چراغ خویش

آن ساده دل که فیض ز کسب هوا برد

رفتم ز بزم وصل تو صدبار ناامید

یک ره ز روی طنز نگفتی خدا برد ...

صائب تبریزی
 
۹۱۰۲

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۵۳

 

پروانه ای که گرد تو یک بار می پرد

از شاخسار شعله شرروار می پرد ...

صائب تبریزی
 
۹۱۰۳

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۵۶

 

... تا حشر جای سبزه برآید ز بان شکر

بر هر زمین که سرو تو یک بار بگذرد

خاری است خار عشق که بی دست وپا شود ...

صائب تبریزی
 
۹۱۰۴

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۷۵

 

... زلف تو حلقه بر کمرآفتاب زد

صد بار بیش حسن تو در مجلس شراب

جام هلال را به سرآفتاب زد ...

صائب تبریزی
 
۹۱۰۵

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۹۶

 

... از شرم زلف وروی تو در ناف آهوان

صد بار مشک خون شد وخون مشک ناب شد

یک چشم خواب تلخ جهان در بساط داشت ...

صائب تبریزی
 
۹۱۰۶

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۹۸

 

... بر شاخ سرو تکیه چو قمری چرا کنم

نتوان به دوش مردم آزاده بار شد

هر کس به صدق در قدم خم گذاشت سر ...

صائب تبریزی
 
۹۱۰۷

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۰۶

 

پیری که بار عشق به دوش رضاکشد

در گوش چرخ حلقه ز قد دوتا کشد ...

صائب تبریزی
 
۹۱۰۸

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۱۱

 

... گردن در انتظار سحرگاه می کشد

بردوش خلق بار بود زندگانیش

هر کس که بار خلق به اکراه می کشد

تا روی آتشین تو در بزم دیده است ...

صائب تبریزی
 
۹۱۰۹

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۲۵

 

... در فکر کوچ باش کز این باغ پر فریب

پیش از شکوفه گرمروان بار بسته اند

از دامن تر تو و همصحبتان توست ...

صائب تبریزی
 
۹۱۱۰

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۳۳

 

... در دل نهان چگونه کنم داغ عشق را

صد بار بیش برگه ز دستم گرفته اند

دیوار پست را خطر از موج فتنه نیست ...

صائب تبریزی
 
۹۱۱۱

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۳۵

 

... از زهر صد پیاله سرشار داده اند

صد بار غوطه در جگر شعله خورده ام

تا چون شرر مرا دل بیدار داده اند ...

صائب تبریزی
 
۹۱۱۲

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۳۹

 

جمعی که بار درد تو بر دل نهاده اند

چون راه سر به دامن منزل نهاده اند ...

... رم می کند ز سایه دیوانه کوه غم

این بار را به مردم عاقل نهاده اند

سیر بهشت در گره غنچه می کنند ...

صائب تبریزی
 
۹۱۱۳

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۴۲

 

آنان که دل ز کینه سبکبار کرده اند

بالین و بستر از گل بی خار کرده اند

از سایه اش سپهر زمین گیر می شود

کوه غمی که بر دل من بار کرده اند

جمعی که چون حباب هوای جوی گشته اند ...

... چون گل فریب خنده شادی نمی خورند

آنان که دل ز گریه سبکبار کرده اند

مگشا به خنده لب که نهال ترا چو شمع ...

صائب تبریزی
 
۹۱۱۴

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۵۱

 

... جمعی که چارموجه کثرت کشیده اند

از بار کوه قاف ندزدند دوش خویش

تا سایلان گرانی منت کشیده اند ...

صائب تبریزی
 
۹۱۱۵

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۵۸

 

... گر جام زهر مردم هشیار می خورند

صایب هزار بار به از آب زندگی است

خونی که عاشقان به شب تار می خورند

صائب تبریزی
 
۹۱۱۶

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۹۹

 

... با پای خفته خار مغیلان چه می کند

یک بار سر برآر زجیب قبای ناز

دست مرا ببین به گریبان چه می کند

مرهم به داغ های جگرسوز مامنه

این دانه های سوخته باران چه می کند

بیهوده دست بر دل ما می نهد طبیب ...

صائب تبریزی
 
۹۱۱۷

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۲۸

 

... از تیشه رخنه در دل خارا نمی کنند

آن ها که کرده اند چو کف بار خود سبک

اندیشه از تلاطم دریا نمی کنند ...

صائب تبریزی
 
۹۱۱۸

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۳۴

 

... زان ملک بی نشان که خبرها در او گم است

یک بار نشنوی چه خبرها همی دهند

گشتی تمام عمر درین خاکدان بس است

بیرون ز خود نشان سفرها همی دهند

یک بار رو چرا به در دل نمی کنند

این ناکسان که زحمت درها همی دهند ...

صائب تبریزی
 
۹۱۱۹

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۳۶

 

... هر سر که چون حباب اسیر هوا بود

انصاف نیست بار شدن بر شکستگان

پهلوی خشک خویش مرا بوریا بود ...

صائب تبریزی
 
۹۱۲۰

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۳۸

 

... معشوق بی حجاب مهیای آفت است

گل چون شکفت بار دل باغبان بود

کردار رابه هر سر مویی است ده زبان

گفتار را چو تیغ همین یک زبان بود

بر دوش کوه بسته سبکبار می رویم

در وادیی که آبله بر پاگران بود ...

... صایب چه شکوه می کنی از خاکمال چرخ

غیر از غبار دل چه درین خاکدان بود

صائب تبریزی
 
 
۱
۴۵۴
۴۵۵
۴۵۶
۴۵۷
۴۵۸
۶۵۵