گنجور

 
۸۶۱

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۱۵ - و من طبقة الثالثة الحسین بن منصور البیضاوی الحلاج

 

... القصه شیخ الاسلام گفت کی عبدالملک اسکاف شاگرد در حلاج بود صد و بیست سال عمر وی بود با شریف حمزه عقیلی می بود ببلخ از یاران وی بود و با پدر من و پیر پارسی و بوالسن طبری و بوالقاسم حنانه و جز از ایشان همه مه می داشت پدر من گفت کی عبدالملک اسکاف فرا من گفت که وقتی حلاج را گفتم ای شیخ عارف که بود گفت عارف آن بود کی روز سه شنبه شش روز مانده باشد از ذی القعده سنه تسع و ثلثمایه بباب الطاق برند ببغداد دست وی برند و پای وی ببرند و چشم وی برکشند و نگوسار بردار کنند و بسوزند و خاک وی بباد بردهند عبدالملک گفت کی چشم کنند و بسوزند و خاک وی بباد بردهند عبدالملک گفت کی چشم نهادم آن وی بود و آن همه که گفته بود با او بکردند

شیخ الاسلام گفت ندانم که او دانست کی آن مرا خواهد بود یا خود چنان می گفت خود او را بود و شاگرد الحسین شاگرد وی بود هیکل نام بود با وی ویرا بکشتند ویرا شاگرد الحسین نام کردند و بوالعباس عطا را هم بسبب وی بکشتند ابراهیم فاتک نیز شاگرد وی بود ابراهیم گوید کی آن شب کی حسین منصور را بردار کردند الله تعالی را بخواب دیدم گفتم خداوندا این چه بود کی با حسین کردی بنده خود گفت سر خود باو باز و غستم با خلق باز گفت او را عطایی دادم رعنا گشت خلق با خود خواند گویند کی نام ابراهیم فاتک احمد بن فاتک است ابوالفاتک البغدادی صحب النوری و الجنید٭ و کان الجنید یکرمه و کان مهجورا و کان ینتمی الی الحلاج فاتک بن سعید من مشایخ الشام من اهل بیت المقدس من متأخری مشایخهم

شیخ الاسلام گفت کی آن کشتن حلاج را نقص است و عقوبت نه کرامت که این کار زندگانیس اگر وی تمام بودی و انصاف خلق کوشیدی ویرا آن نبودی و ویرا دران گناه بود کی سخن با اهل سخن باید گفت تاسرا او نه وغسته بی که نه با اهل آن گویی برایشان حمل کرده باشی و ترا ازان گزند رسد و عقوبت گفت وی در آنچه می گفت ناتمام بود ار وی دران تمام بودی آن سخن مقام و نفس و زندگانی وی بودی بروی کس منکر نگشتی که چیزی در می بایست وقت گفت نبود و محرم نبود که من سخن می گیم مه ازان که او می گفت و عامه می باشند اما انکار نمی آرند و آن سخن راز می بماند ناوغست که آن کس که نه اهل آن بود خود در نیاوذ گفت که با سخن من نوری است که مرد مستمع پیش آن در می شود و می پندارد که آن خود مایه اوست نیست که آن نور سخنست کی در زندگانی می رود و گفت که وی از عین جمع سخن می گفت و اغلب آن بود و آن نازکست و مخاطره و جمع بعضی است از بحر توحید خود از توحید گویی نه بخود و خبر که بفناء خود و بقاء حق در جزوهاء شیخ الاسلام بود بخط وی نوشته روزه نامهاء این مفصل طبل خود چون توان زد وی آگاهی از اسرار خود و با خود بود حلاج بردار او بحق زنده بود شریعت بهره خود از رشک فرا کشتن داد چشمه بود که استاد بسته می داشت حلاج آن بکشاد چه حشمت خیزد و جاه از طبل زدن در قعر چاه او که ور دار کردند نه آن بود کش زنده کرده بود نظاره خلق بهانه بود و حق بهره خود با خود برده و او کی گفت کی خورشید بر نیاید مگر بدستوری من راست گفت ار عاجز فرا قادر راه بیاید نه شگفت و او که پای درنا فنا به داد دشمن ور سرافگند ازو در خود نگرست یکی دیده ور خود نهاد نبد زنده کردن آن بود کی وقتی طوطکی بمرده بود حلاج فرا یکی گفت خواهی که ویرا زنده کنم اشارت کرد بانگشت وی برخاست زنده و وقتی بدکان حلاج بود دوست وی بود ویرا بکاری فرستاد گفت من روزگاری وی ببردم بانگشت اشارت کرد ور پنبه محلوج با یک سو شد و دانه با یک سو بآن ویرا حلاج نام کردند و وقت در دیر رفت بشام ایشان چراغها بسیار بر افروزند وی گفت مرا چه دهی تا همه ترا برافروزم تا ترا رنج نرسد وی بانگشت اشارت کرد همه چراغها برافروخت و بو عبدالله خفیف گوید که دران سرای کی ویرا باز داشته بودند سرای بزرگ بود سرای خلیفه چند فرسنگی حلاج بند داشت و طهارت کرد رو ستره وی با دیگر سوی سرای بود وی همچنان از دیگر سوی دست فراز کرد و روستر برگرفت ومشایخ را درین اقاویل است کی گویند که نه همه کرامات بود کی تخلیط نیر نجات هم بود اما از حقیقت خالی نبود

شیخ الاسلام گفت کی از حلاج پرسیدند کی توحید چیست گفت افراد القدم عن الحدث شیخ الاسلام گفت کی توحید صوفیان دانی چیست گفت که نفی الحدث و اقامة الازل

شیخ الاسلام گفت که از حبشی بغدادی پرسیدند که تصوف چیست گفت مراد حق در خلق وی خلق

هو حبشی بن داود من مشایخ البغداد بین من متقدمی مشایخهم

للحسین منصور الحلاج ...

... و هم وی گفت من اسکرته انوار التوحید حجبته عن عبارة التجرید لان السکران هوالذی ینطق بکل مکتوم قال

من التمس الحق بنور الایمان کان کمن طلب الشمس بنور الکواکب و هم وی گفت ما انفصلت البشریة عنه و لااتصلت به و هم وی گفت خاطر الحق هوالذی لا یعارضه شیء و قال فارس البغدادی سألت الحسین ابن منصور عن المرید فقال هوالرامی باول قصده الی الله فلا یعرج حتی یصل و قال المرید الخارج عن اسباب الدارین اثره بذلک علی اهلها قال کان الحلاج یقول آلهی انت تعلم عجزی عن مواضع شکرک فاشکر نفسک عنی فانه الشکر لاغیره

شیخ الاسلام گفت کی برحلاج بسیار دروغ گویند و بسیار سخنهاء نامفهوم و ناراست بروی بندند و کتابهای نامعروف وحیل بروی سازند و آن را تعبیه کنند متکلمان و آنچه در ستر شود ازو پیدا بود و شعر وی فصیح بود وی گفته است خداوندااول مان بیافریدی ببر وجود خویش مان هدی دادی بفضل خویش اکنون می خوانی ببهشت خویش مان برگ نیست ارچنانست کی آن اول کردی بفضل خویش تما کنی ببرخویش یا نه کاری در گرفتی و بباد بردادی

وانشدنا الامام للحسین بن منصور

انت بین الشغاف والقلب تجری ...

... شیخ الاسلام گفت که مرتعش گوید کی با حسین داؤد در خانه حسن خیاط شدم چون در شدیم حسن گفت هیچکس هست کی مرا چیزی بر گوید گفتند هست برنایی بود چیزی برخواند پیش قرآن برخواند این آیت که یا ایها الناس ضرب مثل فاستمعوا له این آیت تکرار می کرد تا آنگاه کی برفت از دنیا مرتعش گوید کی من برو نماز کرده ام

شیخ الاسلام گفت که فرا شیخ بوعبدالله باکو گفتم هیچ شنیده کی کسی در سماع برفت گفت شنیده خواهی یا دیده گفتم دیده تای چند بگفت آنگاه گفت ازین همه عجبتر دیدم لنگ بدو پای در سماع برخاست بپای درست و بنشست لنگ گفتم کی بود گفت علی اعرج هاشمی ببغداد دعوت بود گوینده چیزی برخواند وی برپای خاست بپای درست رقص بکرد و بنشست بمقعد گفتم ویرا دانی که چه می خواندند گفت دانم این دو بیت بگفت و آن دو بیت اینست

یا مظهر الشوق باللسان ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۸۶۲

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۲۵ - و من طبقة الثالثه ایضاً ابوجعفر احمد بن حمدان بن علی ین سنان

 

از مهینان مشایخ نشاپور است صحبت کرده با بوعثمان حیری٭ و با حفص دیده یگانه بود در خوف و ورع و زهد در سنه احدی عشرة و ثلثمایه برفته از دنیا وی گفت تکبر المطیعین علی الصاة بطاعتهم شر من معاصیهم و اصر علیهم

بوجعفر حمدان گوید جمال الرجل فی حسن مقاله و کماله فی حسن صدق فعاله و قال علامة من انقطع الی الله علی الحقیقة ان لا یرد علیه ما یشغله عنهابوجعفر الفرغانی نزیل بغداد من اصحاب الجنید٭ و رواة کلامه واسمه محمد بن عبدالله هکذی رایت فی التاریخ قال ابوجعفر الفرغانی التوکل باللسان یورث الدعوی والتوکل بالقلب یورث المعنی

شیخ الاسلام گفت کی بوعبدالله باکو٭ گفت که شیخ بوجعفر فرغانی خادم بوعثمان حیری بود روزی پیش بوعثمان می رفت رکاب دار وی بود در نشاپور گلی بود سیاه و وحل عظیم چون نمی و بارانی باشد وبوعثمان بر اسپ بود کی وی ستام داشت و می رفت بر دل وی بوجعفر چیزی بگذشت کی او بر اسپ چه داند کی ایذر فرا چونست یعنی از دشواری ساعتی بود بوعثمان از اسپ فرو جست و ویرا گفت برنشین گفت ای شیخ زینهار این چیست می چیذ که برنشینم آخر گفت ورنشین یکبار ورنشست و بوعثمان غاشیه برگردن نهاد در پیش وی برفت و بوجعفر بر اسپ خیره و طیره می بود صعب بدحال آخر فرو نشست شیخ گفت فرغانی چون بودی ورانجا گفت ای شیخ مپرس گفت من ورانجا چنان ام کی تو پیش من می روی که تو بودی آنجاور که من پیش تو می رفتم ویرا بآن ادب کرد

شیخ الاسلام گفت کی اسحق حافظ با من گفت کی معتمر قهنذری گفت که اسحق محمود گفت کی بوجعفر سامانی گفت که وقتی می رفتم بکوه لبنان افتیدم آنجا قومی یافتم از ابدال جوانی بود ایشانرا خدمت می کرد شبانگاه دسته گیاه بدرودی و ایشانرا بپختی من سه روز آنجا بودم روز چهارم بامداد مرا گفتند کمی زندگانی ما بدیدی که حال ما چنین است برو کی تو با ما زندگانی نتوانی کرد مرا دعا کردند و من برفتم وقتی پس ازان ببغداد افتادم آن برنا را دیدم کی من یزید گری می کرد در بغداد عجب ماندم دروی می نگریستم کی اوباشد یا نه وی بجای آورد که در من می نگری بسویی باز شد و مرا می گفت که چه می نگری

گفتم بخدای تو آن مردی که من ترا دیدم بکوه لبنان گفت من آنم گفتم چون افتادی و این چه کارتست گفت روزی ماهی بریانی می کردم قسم کردم بهینه از سوی خود نهادم تا بدین جای افتیدم کذی کان الحدیث بوجعفر حداد دواند یکی بوجعفر حداد بغدادی کبیر استاد بوجعفر حداد صغیر ایذ از اقران جنید بود و رویم٭ و بوجعفر بن بکیر بن حداد الصغیر مصریست از اصحاب بوجعفر حداد کبیر است و بابن عطا نشسته و شاگردی کرده و بوتراب نخشبی٭ دیده و باو صحبت کرده ٭ کی بوجعفر حداد بمصر بوده وی هفده سال آهنگری می کرد هر روز بدینار و بده درم و ازان چیز خود را بکار نکردی و همه بر درویشان نفقه کردی و شبانگاه بدر سرای جنید٭ شدی نان باره چند بستدی و بخوردی و با مسجد شدی و بخفتی و از هیچ پیر سوال نکردی و نپرسیدی می نگریستی و نظاره می کردی تا خود چه رفتی بوجعفر حداد گفت اذا رایت ضر الفقیر فی ثوبه فلا ترج فلاحه ٭ کی وقتی بوجعفر حداد در بادیه بود بر سر چاه در آب می نگریست بوتراب فرا رسید شیخ الاسلام گفت که این نه بوتراب نخشبی بود که این دیگریست گفت باجعفر چه می کنی گفت شانزده روز است تا آب نیافته ام اکنون با آب رسیدم نشسته ام میان یقین و علم تا کدام غلبه کند بران بروم بوتراب گفت با جعفر ترا از شان شان بود عظیم و برفت

شیخ الاسلام گفت کی یقین آن بود کی اکنون نه تشنه ام و بآب حاجت نیست و صبر می توانم که کنم و علم آن بود که می خدای باید پرستید ونروا بود کی در خون خود بم آب برباید گرفت نباید که باز آب نیابم بوتراب سر او بودید او آن سر او نهان نتوان داشت بوجعفر ازان برو بوغست

شیخ الاسلام گفت که معاذ مصری کنیت او ابوجعفر است استاد شیخ ابوالحسن سیروانی کهین ایذ شیخ معاذ گوید کی از بوجعفر حداد مصری پرسیدم و از ابن البرقی ابوعبدالله٭ کی تصوف چیست ابن البرقی و بوجعفر مصری هر دو بمصر بوده اند و ابن البرقی ابوعبدالله البرقی من کبرا مشایخ مصر من المتفرسین والمتقدمین هر دو جواب دادند کی تصوف اثر اوست بزمین گاه آشکار کند و گاه پنهان شیخ الاسلام گفت کی از سال بزیی از مخلوق درین باب چنین نشنوی مه ازین آسمان و زمین و فلک و همه صنایع خویش آشکار باز نمود دز هیچیز چنان آشکار نیست کی در دیده دوست ازان خود این جستن دوستان او و سفر و زیارت ایشان از بهر اینست نه روا بود هیچ مرقع پوش را روز او شب شود تا این بنه داند بدیدار او روح در تن روح بود و پدیداری دوستی ازان او در روح تو روح بود

شیخ الاسلام گفت که بوعلی کاتب فرا بوعثمن مغربی گفت که ابن البرقی بیمار بود شربتی آب فرا او دادند نخورد گفت در مملکت حادثه افتاده تا بجای نیارم نیاشامم سیزده روز چیزی نخورد تاخبر آمد کی قرامطه در حرم افتاده اند و خلق بکشتند ورکن حجر اسود بشکستند پس بخورد

بوعلی کاتب این بوعثمان مغربی را بگفت بوعثمان گفت درین بس کاری نیست گفت ار کاری نیست تو بگو که امروز در مکه چیست گفت امروز در مکه میغست کی همه مکه در زیر میغست و جنگست میان بکریان و طلحیان مقدمه طلخیان مردیست وراسپ سیاه و دستار سرخ آن بنوشتند بر رسیدند راست آن روز همچنان بود که وی گفته بود بوعثمان مغربی گوید کی هر کی حق را اجابت کرد مملکت ویرا اجابت کرد و حمزه عقیلی ببلخ گفت که عارف بود کی در مملکت چیزی بجنبد یا بزاید کی ویرا خبر نبود

شیخ الاسلام گفت این باطلست عبودیت این برنتابد بر بنده آن نهند کی برتابد بعضی و بعضی چیزی نه همه فلا یظهر علی غیبه احدا و ما کان الله لیطلعکم علی الغیب همه الله داند و بس

شیخ الاسلام گفت قدس الله روحه کی بوجعفر مجذوم غوث روزگار خود بود غوث پوشیده بود بخیر یا بشر با بشر بپوشد بوجعفر بغدادی است از اقران ابوالعباس عطا ابن خفیف حکایت کند از ابوالحسن دراج از وی شیخ الاسلام گفت کی بوالحسین دراج گوید کی مرا از همراهان در سفر تاسا بگرفت کی میان ایشان نفار بسیار بود عزم کردم کی تنهاروم برفتم چون بمسجد قادسیه رسیدم پیری دیدم آنجادر محراب مجذوم و لوچ سلام کردم مرا گفت همراهی خواهی گفتم نه من از خشم پر شدم که از دوستان گریخته ام این لوچ بلاء عظیم بروی گوید همراهی خواهی گفتم نه باز گفت گفتم نه بخدای تعالی و برفتم وی مرا گفت یا بالحین یصنع الله للضعیف حتی یتعجب القوی من گفتم همچنین ور انکار برو برفتم چون بدیگر منزل رسیدم ویرا دیدم بفراغت نشسته بجای آوردم افتادم پیوشته فرا وی مرا گفت او ضعیف را دست گیرد و آن کند ویرا کی قوی را کند ویرا شگفت ایذ درو زاریدم گفت چه شد گفتم همراهی می خواهم گفت تو گفتی نخواهم و سوگند خوردی برو من گفتم پس چنان کن که در هر منزل ترا می بینم گفت بکردم من برفتم در هر منزل که رسیدم او را می دیدم تا رسیدم بمکه در مکه آن قصه صوفیان را بگفتم شیخ بوبکر کتانی و بوالحسین مزین گفتند او شیخ بوجعفر مجذومی سی سالست که ما در آرزوی آنیم که ویرا بینیم کاشک او را بازتوانی دید برفتم چون در طواف شدم او را دیدم باز آمدم ایشانرا بگفتم که او را دیدم گفتند اگر این بار ویرا بینی او را نگاه دار و بانگ کن گفتم چنین کنم چون بمنا آمدم او را دیدم قصد کردم که دست او بگیرم از شکوه او نتوانستم او برفت من بازگشتم ایشانرا بگفتم کی چه بود باز ویرا بمسجد خیف دیدم مرا بدید گفت هنوز بانگ خواهی کرد گفتم زینهار ببوسه فراز و افتادم گفتم مرا دعایی کن گفت من دعا نکنم تو دعا بکن تا من آمین کنم پس سه چیز خواستم یکی خواستم که قوت من روز بروز کن ددیگر خواستم که درویشی بمن دوست کن و سدیگر خواستم که فردا خلق حشر کنی مرا در صف دوستان خود انگیز و بارده چنان که من حاضرایم و او می گفت آمین

شیخ الاسلام گفت وادخلنی برحمتک فی عبادک الصالحین در حقیقت است والحقنی بالصالحین در عین حقیقت است فادخلنی فی عبادی در صحبت نیکانست

شیخ الاسلام گفت کی محمد شگرف مرا حکایت کرد که آن وقت کی امیر سبکتگین پدر محمود پیشین بار که بهری آمد بسر کن فرود آمده بود از لشکروی یکی از روستایی خرواری کاه خرید و بها تمام بداد وویرا بنواخت گفت این بار که کاه آری بمن آور و وی پدری داشت بوی آمد و دوستی گرفت و می بود تا روز عرفه بود این پیر روستایی می گفت که حاجیان امروز حج کنند ای کاشک ما آنجا بودید لشکری گفت خواهی ترا آنجا برم نگر باکس چیزی نگویی گفت نگویم رفتند آن روز ویرا بعرفان برد و حج بکردند و باز آمدند آن روستایی فراوی گفت کی تو چنین عجب می دارم که در میان لشکریان می باشی گفت چون منی نباشد در لشکر اگر ضعیف عجوز بیاید و داد خواهد که دروی نگرد و دادوی بستاند و گر بعدو فرا زن جوانی رسد چون نباشد که ویرا از دست ایشان بستاند من چنان آن را ام در میان لشکر و تو نگر با کس چیزی نگویی

شیخ الاسلام گفت که نگرید کی بچشم حقارت درکس ننگرید که دوستان او پیشیده باشد و تا بصیرت و فراست صادق نداری نگر تصرف نکنی در میان خلق که بر خود ستم کنی و پیری گفت که خرقانی گفت امانت از میان خلق برخاست وی دوستان خود نهان کرد و گفت که من که باشم کی ترا دوست دارم دوستان ترا دوست می دارم

خواجه عبدالله انصاری
 
۸۶۳

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۳۰ - و من طبقة الثالثه و یقال من طبقة الرابعه ابوبکر الکتانی

 

نام وی محمد بن علی بن جعفر البغدادی الکتانی بغدادی است از یاران جنید بوده و بمکه بوده مجاور سالها و آنجا برفته در سنه اثنین و عشرین و ثلثمایه دران سال که عبدالواحد صبهانی برفته ابوالغریب اکثر مقامه بطرسوس و بهامات مرتعش٭ گوید کی کتانی چراغ حرمست وی گفت الصوفیه عبید الظواهر واحرا را لبواطن

شیخ الاسلام گفت کی وی صحبت دار خضر بود وقتی خضر باوی گفت یا ابابکر همه مردمان مرا می شناسد و من ایشانرا نمی شناسم کی خضر باوی استاخ بود وی گفت چون در مسجد صنعا بودم بیمن بر عبدالرزاق حدیث می خواندند و در گوشه مسجد جوانی بود سر در گریبان فرو برده بر او رفتم گفتم بر عبدالرزاق حدیث می خواندند و تو اینجا فرا نشسته چرا نمی روی تا از وی بشنوی مرا گفت من ایذر از رزاق می شنوم تو مرا بعبد الرزاق می خوانی گفتم ار راست می گویی من کیم گفت خضر و سر بگریبان فرو برد

شیخ الاسلام گفت هر کس که خبرنه در عیان بگذارد وی هالک شود خبر در عیان چون بود چنانک آن جوان و آخر آن ظریفتر بودید که هم از عبدالرزاق بشنودی کی مشایخ آن مه اند کی ظاهر ایشان چون ظاهر عام بود و باطن چون باطن خاص کی شریعت برتن است و حقیقت برجان و سر

شیخ الاسلام گفت که بوبکر کتانی گوید کی میان بنده بالله هزار مقامست یکی نور و یکی ظلمت هر بنده که نور او درست گشت از مقامی هرگز باز نگردد بوعثمان٭ گوید که هرکه می باز گردد از راه می باز گردد نه از نشان و هم کتانی گوید من لم یتادب باستاذ فهو بطال و هم کتانی گفت کن فی الدنیا ببدنک و فی الآخرة بقلبک

شیخ بوبکر رازی گفت کی شیخ بوبکر کتانی رحمه الله در پیری نگرست سر سپید و موی سپید و سوال می کرد گفت هذا رجل اضاع امرالله فی صغره فضیعه الله فی کبره گفت بخوردی و جوانی فرمان الله تعالی ضایع کرده تا الله تعالی ویرا در پیری فرو گذاشته خوار و ذلیل یعنی ار او بجوانی فرمان او گوشیدی ویرا به پیری بسوال و ذل حاجت نبودی که پیران اهل سنه هر چند مهمتر می شنوند پس بر خلق و چشم و دل خلق عزیزتر می شنود و هم وی گفت اذا صح الافتقار الی الله صح الغنابه لانهما حالان لایتم احد هما الابصاحبه

و قال سماع القوم علی متابعة الطبع و قال حقایق الحق اذا تجلی لسرزالت عنه الظنون و الامانی للان الحق لذل استولی علی السرقهره و لا یبقی للغیرمعه اثر و قال العلم بالله اتم من العبادة له و قال الکتانی ان الله تعالی نظر الی عبید من عبیده فلم یرهم اهل المحبة فشغلهم بعبادته اهل المعرفة فشغلهم بخدمته

شیخ الاسلام گفت کی بوبکر کتانی را شاگرد مصطفی می گفتند از بس که ویرا بخواب دیدی و معلوم بود که کدام شب یا روز از ایام سوالها کردندی از وی آن سوال از مصطفی بپرسیدی در خواب و جواب بستدی وقتی مصطفی ویرا گفت کی هر که هر روز چهل و یکبار بگوید یا حی یا قیوم یا لا اله الا انت چون دلها بمیرد دل وی نمیرد شیخ الاسلام گفت که شیخ بوالقاسم دمشقی گوید استاد سلمی که از کتانی پرسیدم که علم تصوف چیست گفت کمینه آنست که تو در نیاوی و یکی از باحفص حداد پرسید کی صوفی که بود جواب داد که صوفی نپرسد کی صوفی که بود

شیخ الاسلام گفت که این علم سر الله است و ابن قوم صاحب اسرار پاسبان را بار از ملوک چکار اصل این کار یافتست نه دریافت بانکار او شتافت کش نیافت و او کش یافت آفتاب دولت بود کی برو تافت نه بکوشش یابی و طلب بل که بحرمت یابی و ادب سوال سابل از انکارست وراین کار ار او ازین کار بوی دارد او را باسوال چکار انکار مکن که انکارشومست انکار او کند کی ازین کار محرومست قومی مشغول اندازین کار و قومی ورین کار بانکار و قومی خود سر درین کار او که درین کار بانکار است او مزدور است و او که ازین کار مشغولست مغرور است و او که در سر این کارست غرفه نور است

شیخ الاسلام گفتکه بوبکر عطار جحفی گوید روزی بر بالایی نشسته بودم که سیل می آمد عماری می آورد و مردی دران بر سر آب و آن مرد می گفت ببانگ بلند لبیک اللهم لبیک لبیک و سعد و لین ابتلیت فلطال لما عافیت و سیل می برد ویرا تا بدریا و جحفه موضع سیل لست و خود از بهر آن جحفه خوانند کی سیل دراید و هرچه در پیش آن آید آنرا بروبد و ببرد و دران قصهاست بوبکر شقاق گوید نام وی محمد بن عبدالله الشقاق صاحب ابی سعید الخراز٭ که خراز گفت کن بذکر الله فان قویت حالک فکن بذکر الله لک فان قویت حالک غبت ذکر الله و ذکر الله ایاک ولو قویت لزدتک و قال الامام رحمه الله زبان در سر ذکر شد و ذکر درسر مذکور و در دل درسر مهر شد و مهر در سر نور جان درسر عیان شد وعیان از بیان دور بهره حق با حق رسید و بهره آدم بآدم آب و خاک با فنا شد و دو گانگی با عدم رجع الحق الی اصحابه و بقی المسکین فی التراب رمیما و الله المستعان

خواجه عبدالله انصاری
 
۸۶۴

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۵۹ - و من طبقة الخامسة ایضاً ابوعبداللّه الخفیف

 

بوعبدالله خفیف شیرازی است شیخ الاسلام گفت محمد بن خفیف بن اسکفشار الضبی بود کنیه ابوعبدالله بشیر از بوده پیوسته و ما در وی نشاپوری بود و وی شیخ المشایخ بود در وقت خود و امام بود ویرا شیخ الاسلام می خواندند شاگرد شیخ بوطالب خزرج بغدادی٭ بود رویم دیده و کتانی و یوسف حسین رازی و وبالحسین مالکی و بوالحسین مزین و بوالحسین دراج٭ و صحبت کرده با طاهر مقدسی و بابو عمر و دمشقی٭ و از آن و از دیدار مشایخ مرزوق بود و عالم بود بعلوم ظاهرو علوم حقایق نوری بوده نور غیر مخلوق گفتید

شیخ الاسلام گفت که هیچکس نیست که او را دین علم چندان تصانیف است که وی را اعتقاد پاک و سیرت نیکو بود و شافعی مذهب بود واشاگردان دولتی و مرزوق و ایام موافق و دولتی در سنه احدی و سبعین و ثلث مایه برفته

شیخ الاسلام گفت که ازو دو سخن دارم مه که کرا کند که باز گویند یکی آنک از و پرسیدند کی تصوف چیست گفت وجود الله فی حین الغفلة یافت حق در وقت غفلت ددیگر سخن آنست که ویرا گفتند عبدالرحیم اصطرخی چرا باسگ با نان بدشت می شود و قبا می بندد گفت یتخفف من ثقل ما علیه گفت میشود تا از آنک درانست دمی زند تا از بار وجود سبک تر گردد

شیخ الاسلام گفت که در وجود خواری و لذت نبود ...

... تمثل لی لیلی بکل مکان

بهانه بجویم که ترا فراموش کنم تو دریا آیی بهانه گریزد میگریختم نرستم ای من فدای او کش بستم

شیخ الاسلام گفت که بوالحسن بشری سجزی مرا گفت که شیخ سید گفت بوعبدالله خفیف که منی بیفگندن در شریعت زندقه است و منی کردن در حقیقت شرک ...

... شیخ الاسلام گفت که بوعبدالله خفیف بکودکی و جوانی در مسجد بودی بشب

وی گوید کی شبی نشسته بودم باران می آمد و چراغ بمرده بود کی در مسجد کوفتن گرفت خادم فرا نشد دل من تنگ شد فرا شدم و در باز کردم شیخ بوالخیر مالکی بود وقتی دیگر این حکایت بکرد شیخ الاسلام بجای بوالخیر مالکی شیخ حکمی گفت از مشایخ آن دیار بود درآمد بنزدیک من بنشست از هیبت او پر شدم از ار باز کرد و طعام بران گفت بخور من در وصال بودم از بیم وی نیارستم گفتن که در وصالم لقمه در دهان نهادم در میان خوردن گفتم ایها الشیخ سوال دادم گفت بگوی گفتم متی یطیب العیش مع الحق گفت اذاسقط الخلاف پس گفت کل کل بخور

شیخ الاسلام گفت از شیخ با حامد دوستان پرسیدند بمرو که متی تسقط الحشیة گفت اذا قدمت الصحبة سقطت الحشمة این حکایت بوسعد مالینی آرد ازوی

شیخ الاسلام گفت که بوعبدالله خفیف را هنگامی با شیخ موسی عمران جیرفتی خویسه افتاده بود نامه فرستاده بوی یا پیغامیبجیرفت که من در شیراز هزار مرید دارم که از هر یکی هزار دنیار خواهم شی رازمان نخواهند موسی عمران جواب باز فرستاد که من در جیرفت هزار دشمن دارم که هر که بر من دست یابد مرا تا شب درنگ ندهند و زنده بنگذارند صوفی تویی یا من

شیخ الاسلام گفت که شیخ موسی عمران جیرفتی سید بوده به جیرفت پیر شیخ بوعبدالله طاقی٭ بود طاقی شاگرد وی بود و باوی صحبت داشته بود

شیخ الاسلام گفت که میان خواجه علی حسن کرمانی بکرمان خویسه افتیده بود با خلیل خازن وی نامه بخواجه علی فرستاد و دران نوشت که تو از بام تا چاشتگاه می دارو و شربت و گوارش خوری تا چیزی یا طعام نیک خوش بتوانی خوردن یعنی از تنعم و مرا از بام تا چاشتگاه گرد بر باید گشت تا چیزی یابم که بخورم صوفی تویی یا من می طعنه می زدند و نمی پسندیدند قبول جستن و داشتن مشایخ از بس غرور و زهر هر که که درانست که ایشان مایه تو خورند و این نفس رعنا را معجب کنند تا از حد خود در گذرد تا از حد خود در گذرد اگر الله نگوشد و این عقبه عظیم است این قوم را شیخ سیروانی گفت که آخر ما یخرج من قلوب الصدیقین حب الریاسة یعنی هرگز بیرون نیاید مگر با مرگ این جاه و قبول جستن چیزی خوش است و همه خلق آنرا جویان با چندان آفت که درانست و شغل و گفته اند بزرگان الشهرة فتنة وکل یتمناها والخمول راحة و قل من یرضها

سفینان عیینه گوید امام فقهاء مکه استاد شافعی واحمد و جز ازو که سفیان ثوری را بخواب دیدم کی در بهشت از درخت بدرخت می پرید و می گفت الحمدالله الذی صدقنا وعده پس بمن نگریست و گفت الحمدلله الذی صدقنا وعده پس بمن نگریست و گفت پسر عیینه چنان کن که تراکم شناسد و مردمان و کم پدید آیی که من گروهی بدیدم کی انگشت نمای خلق بودند یعنی به پارسایی و نیک مردی بیشتر هلاک گشتند و در سر آن شدند بنزدیک همه خلق آن مه باشد که قبول دارد و جاه و دنیا دارد و بنزدیک اینان اومه بود کی درویش تر و غریب تر و بیکس تر و مفلس تر و بی جاه و بی قدرتر و مهجورتر و در کار دنیا ضعیف تر و بیچاره تر که کار اینان بضد همه عالمست مایه این قوم او ایذ و وطن او غربت ایذ و نیاز وافلاس دکان او ایذ و نیستی اینان هستی اینان ایذ

شیخ الاسلام گفت که میره از نشاپور پیر بوده از صوفیان سید ملامتی به نسارفت بزیارت یا بکاری و یک خادم باز و و آنجا ویرا قبول بخاست عظیم و مریدان بسیار پدید آمد ووی ازان رنج می بود و شغل دل فزود خواست که برود چون بازگشت خلق عظیم با وی بیرون آمدند و یاوی فرا رفت استادند پرسید از خادم که ایشان کیاند گفت بخدمت تو می آیند او صبر کرد چیزی نگفت تا ببالاء آمد بسر راه وی رسید فرا بالا و بادمی جست بزور وی شلوار بازکرد و بول کردن آغاز کرد و می فاند تا همه جامهاء ایشان پلید گشت و آن خود آن قوم گفتند احسنت اینت شیخ اینت معاملت همه منکر از وی بازگشتند و وی یک مرید داشت که باوی بیرون آمده بود پس وی می یفت دل پرانکار که این چه بود که وی کرد قوم مریدان را ارادت تازه و نظرهاء نیکو باوی می آنید تبرک و خدمت را نگر که او چه کرد میره می رفت تا آب آمد وی رفت همچنان با مرقع و جامه دران آب و خویشتن بشست و بیرون و فرا رفت ایستاد و روی باز کرد خادم را گفت نگر کی انکار نکنی که آفتی بدان عظیمی و فتنه و شغلی بزرگ باین مقدار بولی از خود باز توان کرد و آن بآب پاک گشت چرا مؤنت آن باید کشید چه بکار آیند جز از انک مردم رعنا و معجب کنند و از مایه مردم خورند و شغل دل افزایند و آن قبول پیش از عیب باشد چون عیب اندک پدید آید یا کاری نه بر مراد ایشان همه منکر کردند

شیخ الاسلام گفت که دانی که او آن چرا کرد از شادی آن که ازیشان آمده بود آن برو واجب شد اگر در خشم شدی ازیشان اگر ایشان کافر بودندی الله ایشان را همه زاهدی دادی

قال علی بن المولد رایت فیما یری النایم اخی ابا اسحق فقلت له اوصنی و قال علیک بالقلة و الذلة الی ان تلقاء ربک و گفت چکار است درزی را باتبر هر کس را کار خویش و هر درخت ببار خویش شیخ الاسلام گفت که قبول پس آن باشد کی عیب تو بداند آن نه قبول بود که عیب اندک پیدا شود انکار آرد که آدمی محل عیب است نگر قبول دادی بپا کی و بی عیبی و راستی که چون نقص پدید آید برسد که فریشتگان معصوم اند و مقدس و آدمی معیوبست و ظلوم و همه عمر مراعات می باید کرد و خدمت و شیخ بر می باید چید که مرید من ایذ تا وقت زکاة چیزی از مال خود بده ذل ترا دهد پس تو مرید اوای نه او مرید تو مرید تو آن بود که او آن کند که تو باید و علم خود ورجهل تو بنهد و پسند خود در ناپسند تو بذارد و خوش آمد خود درنا خوش تو گم آرد و صواب خود در ناصواب تو صواب انگارد و قبول از اصل دارد نه از فرع از باطن و مایه سری بتو نگرد نه بفعل و معاملت تو و عیب تو بگذارد مگر در شرک وانخرام که آن بابی دیگر است و آنجا فرا صحبت نبرد که اصل عقید تست و طریقت که مرد برانجا بگذرد بعمدا یا بدعوی اباحت تو باید که بروی براه عقیده راست و استقامت نیکو و از آنجا فرا باوی یک قدم فرا ننهی تا آنگاه کی وی بر راه آید ار خود آید ویرا فرو گذاری موقوف مگر که خطایی بود یا تلبیس یا جرم یا ندامتو اضطرار که خلق مضطر و مقهور و مجبورند زیر حکم و قضاء حق تعالی می راند هر چه خواهد برانک خواهد و مراد او دران او داند و ازو فرا خلق او نگری تا خصومت بریده گردد مگر حکم شرع در پای آید که فرا قدم فرا نتوان نهاد بضرورت والله المستعان و علیه التکلان و نسیه الله العافیه والسلامة فی القلب و هو مقلب القلوب و الابصار و نعوذ بالله من الفتن کلها ظاهرها و باطنها یا مقلب القلوب ثبت قلوبنا علی دینک و طاعتک و سنة رسولک و علی طریق حقیقتک واجعل من وراینا بفضلک و رحمتک و کرمک

شیخ الاسلام گفت که خواجه علی حسن شیخ کرمان و پسینه مشایخ وی داروخانه داشت و کار بنظام و اوقاف بسیار و مریدان بسیار و نیکو معاملت و وی دعوی مریدی شیخ عمو کردی و تاوی بنه رفت از دنیا وی بست باز نگذاشت شیخ الاسلام گفت که بوطالب خزرج بن علی البغدادی است استاد بوعبدالله خفیف٭ بود شیخ بوعبدالله گوید که من خدمت وی می کردم و وی علت شکم داشت خون می فروشد طشت در وی می نهادم وقتی غایب بودم وی آواز داد که شیرازی من بنمی شنودم دیگر باره آواز داد گفت شیرازی هین لعنک الله من بشتافتم و طشت بوی دادم علی دیلم پرسید از ابوعبدالله خفیف که تو آن لعنک الله چون بشنیدی از روی گفت چون رحمک الله

شیخ الاسلام گفت فلاح نباشد مرید را که ذل استاد و پیر نکشیده باشد وقفای وی نخورده باشد و لعنک الله استاد نشنیده باشد و برحمک الله برنداشته ویرا بدرد و ناکامی زنده نکرده باشد خود درست باشد زعیر لا یفلح که استاد و پیر در می باید لابد که مرد بی پدر چنان سندره و لایفلح نبود کی بی استاد و پیر

شیخ الاسلام گفت که بوطالب خزرج را مصیبتی افتاده بود دردل از بغداد برخاست بصباهان آمد ویرا آن جا قبول بود علی سهل صبهانی٭ شیخ صباهان از آن غیرت می آمد وی از آن می رنجید برخاست به شیراز آمد و خواست ویرا رباط سیاه کردند و پلاس سیاه در پوشید شیخ الاسلام گفت که جوانمرد مردست که ویرا رسد یا از وی چیزی فایت گردد کی مصیبت را افرا سازد گریز دارد و تاسف و حسرت تدارک جوید کی حسرت هم از بابست و گر یافته دارد طرب گیرد و بنازد نه آنک اهل مصیبت باشد و فوت باز و دعوی می نماید و گریز نهان می دارد تا بنما می مغرور گردد

گفت شبی آواز طرکست آمد شیخ بوعبدالله خفیف را گفت که شیرازی آن چه بود راست بوایست گفت گفت من ورد دارم که شبانه روز باقلی خشک خورم هر روز با کم می آوردم در خورد خود تا کنون بنوزده باقلی آورده ام شبانه روز

بوعبدالله خفیف را ریاضت است بسیار و دشوار از آنک او کرد به نوجوانی و مریدی از عجایبها شیخ بوطالب گفت شیرازی بناز دار یعنی غنیمت شمار که اینک مرا افتاد ازان افتادکه شبی در مهمانی بودم با یاران و من عهد کرده بودم که بریانی نخورم گفتند ای مرد بی خویشتن بخور از بس که بر من پیچیدند لقمه بریان در دهان نهادم فاذا انا احسست بایمانی قد خرج گفت هر نکویی که داشتم از من بیفتاد و بیرون آمد بدیدن که عتاب امد از قیمت وی بوده

شیخ الاسلام گفت قدس الله روحه که ایمان او معاینه بودید و ایمان تو شهادتست و آن عارف مشاهدت یعنی که ویرا پوشش و استتار افتاد والله تعالی می آزادی کند از قومی گوید رجال صدقوا ماعاهدوا الله علیه لآیه برینان ثنا نه زیشان که می گوید عز ذکره فما رعوها حق رعایتها الآیه و ماوجدنا لاکثر هم من عهد و می گوید واوفوا بعهدی اوف بعهدکم اوفوا بالعقود الآیه

شیخ الاسلام گفت رضی الله عنه کی بریان حرام بود نه اما وفا واجب بود انگور و نان در بهشت حرام بود نه که مهر غالب بود رشک طاهر بود که مهر واقع بود وفا واجب بود و رهبانیة ابتدعواها ما کتبناها علیهم الی قوله رعوها حق رعایتها

شیخ الاسلام گفت کی در خبرست که کسی وردی دارد یا کاری از بهر الله را و بگذارد الله تعالی زشتی برونهد نعوذ بالله ای جوانمرد می وفا خواهند

بوعبدالله خفیف گفت هیچ چیز نیست با گزندتر مرید را از مسامحه نفس در رخصت جستن و قبول تاویلات و هم ابن خفیف گفت الانبساط سقوط الاحتشام عندالسوال

خواجه عبدالله انصاری
 
۸۶۵

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۶۱ - و من طبقة الخامسة ایضاً بوعبداللّه رودباری

 

شیخ الاسلام گفت که نام وی احمد بن عطا شیخ شام بود به صور نشست صور و صیدا بر کنار دریاست و گور روی به صور بود اکنون در دریاست خواهر زاه بوعلی رودباری ایذ سید بوده صوفی قرای مادر وی فاطمه خواهر شیخ بوعلی رودباری پسر را گفتید هذا قراء خاله کان صوفی عالم بوده بععلم قرآن و علم شرایع و علم حقیقت و حدیث داشت ویرا اخلاق بوده نیکو و شمایل که وی بآن مختص است و معظم بوده فقرا را و صاین بوده و با آداب نیکو و دوستی درویشان ورفق کردن با ایشان به صور مرده در ماه ذی الحجه سنه تسع و تسعین و ثلثمایه ویرا کتاب آداب است

شیخ الاسلام گفت که من دو تن دیده ام که ویرا دیده شیخ بوعبدالله باکو٭ و شیخ بوالقسم بوسلمه باوردی٭ و گفت که بوعبدالله رودباری او ایذ که شتروی در بادیه دشت بریگ فروشد گفت جل الله شتر باوی بزبان فصیح گفت جل الله

شیخ الاسلام گفت کی بوعبدالله باکو گفت که بوعبدالله الرودباری گفت التصوف ترک التکلف و استعمل التظرف و حذف التشرف شیخ الاسلام گفت کی بوالقاسم بوسلمه باروردی خطیب گفت که شیخ بوعبدالله رودباری گفت کی حدیث نوشتن جهل از مردم ببرد و درویشی کبر از مردم ببرد فاذا اجتمعا فناهیک به نبلا

شیخ الاسلام گفت که بوسعید مقری گوید که باقله می خورم با شیخ بوعبدالله رودباری باقله برگرفتم پسندیده نامد با جای نهادم شیخ مرا گفت با جای منه خود را بنه پسندیدی در راه درویشی می نهی که بخور

شیخ الاسلام گفت محمد شگرفت گفت در کلوخ خلاهم انصاف است من می گویم که در کاسه هم انصاف است که خورد تراوی و ایثار بروایی و رحمت نرهی و انصاف دهی در همه چیز

شیخ الاسلام گفت کی شیخ بوعبدالله با نیک به ارغان پارس بوده نام وی احمد بن ابراهیم بن با نیک به ارغان پارس بوده نام وی احمد بن ابراهیم بن با نیک شاگرد بندار ارغانی٭ و شبلی دیده عمرو صد و اند سال بود چون سخن گفتی دو تن بودندی بر دو دست وی پاک می کردند که دندان نداشت آب از دهن وی بیرون فتادی

شیخ الاسلام گفت که بونصر قبانی پیر من ایذ شیخ بوعبدالله با نیک دیده بود و بوعمرو اکاف٭ به اردن ووی جنید دیده بود و حدیث داشت من بروی حدیث خوانده ام وی گفت مرا که شیخ بوعبدالله با نیک کگفت که شبلی گفت روزی بر منبر که حق جنید گفت که غیبت حرامست ...

... شیخ الاسلام گفت که از بوعبدالله دونی پرسیدند که فقر چیست گفت اسم واقع فاذا تم فهو الله نامیست کی بیفتاده کی چون تمام شود او باشد

شیخ الاسلام گفت که دونی قرآن فراوان خواندی و سماع آن دوست بود چون با آیت زکوة یا صدقه رسیدی یا خوش شدی چیزی از خود بیرون کردی یکی گفتی که بدر بیرون برو بنه و باز گرد تا هر که فرا رسد برگیرد

شیخ الاسلام گفت که ازان چیزی بیرون آمدن جوانمردی است بآن باز نشستن رعونت است که کسی را چیزی دهی که اکنون بمدة زکوة دار تو ازان می شوی خواه یافتن ور بخشیدن است فامنن او امسک بغیر حساب شیخ الاسلام گفت کی بوعبدالله مولی در هراة بود سید در ایام پیر زاهد روز در خانه مسجد جامع پیر بوسعدنیامده بود وی در سخن آمد لختی بگفت گفت ار علم توحید صرف باید آنک بگفتم وار علم کفج و کدو می باید فردا بوسعد آید شما را بگوید

شیخ الاسلام گفت که از اول این کار فرا همه گویندگان یک سخن می گویند یکی به اندامتر می گوید می دهد و یکی بی اندامتر می گوید می آویزد آن چیست آنک بوعبدالله مولی می گفت کودکان بسروی دی می آمدند می گفتند بوعبدالله مولی وی گفت ای دوست بوعبدالله خود مولی می گوی شیخ الاسلام گفت ادم زهر است بتوحید و اهر که در آمیزد شرک کند یکی و بس دیگر روی فاپس برین زیادت آرد کس همه عالم را این سخن در زبانست و این جوانمردان را در دیده

شیخ الاسلام گفت که بوعبدالله مولی این کار در یک سخن آورده و آن آنید که وقتی گرسنه بود ویرا آرزو شد که مرا دو نان گرم بود و دو شاب که بخورم در آن گشنامار بخفت در مسجد جامع برکران شرف که کرسی خواجه یحیی است پاره فراتر بسوی جنوب مریدی ازان وی بآنجا فرا گذشت ویرا دید خفته در سجاده و دست در زیر سرکرده با خود گفت وی گرسنه بودن در بازار رفت و دو نان تازه گرم بستد و بران پاره دو شاب و بیاورد در زیر سجاده وی نهاد بوی نان گرم فراوی رسید بیدار گشت آنرا دید که ارزو بود روی بکرد گفت الهی کار کت باید بدانی ساخت یعنی که ار عنایت بود کارک دوستان خود بی سبب وجهد می سازد

شیخ الاسلام گفت کی هیچ چیز دو نشود بتو که این کارک ما با تو فرا چیزی شود یعنی که به جهد ما و طلب ما هیچ چیزی نیاید و فرا هیچیز نرسیم مگر که خود ویرا عنایتی باشد باکسی

خواجه عبدالله انصاری
 
۸۶۶

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۶۷ - و من طبقة السادسة ایضاً ابوبکر السوسی الصوفی

 

شیخ الاسلام گفت قدس الله روحه و عظم کرامته کی شیخ بوبکر سوسی بشام بود بشهر رمله شیخ سید عمو٭ احمد کوفانی٭ و برا دیده بودند و هو ابوبکر محمد بن ابرهیم السوسی الصوفی توفی بدمشق فی ذی الحجه سنه ست و ثمانین و ثلثمایه

شیخ الاسلام گفت که شبی خواست کی ما را کسی باید که چیزی برخواند لختی جستند و نیافتند و شیخ بوبکر حریص بود بر سماع چون مشایخ طلب می کرد از بس که وی بگفت کی کسی باید ما را کی چیزی بخواند یکی گفت ای شیخ کسی نمی یابم مگر درین برزن برناییست مطرب ار باید تا ویرا بخوانیم آنکس بطبیب گفته بود شیخ گفت باید روید و بخوانید رفتند ویرا آوردند وی چیزی خورده بود نه بجای خود بنشاندند و وی برخواند

القوم اخوان صدق بینهم نسب

من المودة لم یعدل به سبب

کاری بخاست از نیکویی و خوشی قوم وقت همه خوش گشت و شیخ در شورید چون فارغ شدند از سماع آن مطرب را زور آورد و قذف افتاد بر سجاده پیر پیر گفت هیچیز می گویید همچنان سجاده در پیچید تا بجای خود آید و بپراگندند و جای دیگر بخفتند چون وقت روز بود مطرب با هوش آمد و بجای خود آمدو بنگریست خود را در سجاده دید پیچیده و در صفه قندیل آویخته متحیر بماند کی من کجا ام و این جا چون افتادم یکی فراز آمد و ویرا بگفت از حال وی که چه بود و چون رفت وی آن بیرایه خود بشکست و توبه کرد و جامه بدرید مرقع پوشید و از جمله اصحابناشد و چون پیر از دنیا برفت پیر خانقاه ویرا بنشاندند از روزگار نیکو و معاملت نیکو که ورزیده بود شیخ الاسلام گفت که نام وی محمد طبرانی بود و من پسر ویرا دیده ام که بهری آمد بخانقاه شیخ عمو جوانی بود سخت ظریف آن محمد طبرانی پیر شده بود مشایخ بوی می آمدند که ما را این بیت بخوان و آن قصه باز گوی و آنرا بر می خواندی شیخ عمو فرا احمد کوفانی٭ می گفت بخت نیک آن بیتها تمام یاد نداشتی گفت نه که خود چیزی بر دانست خواند کوفانی گفت این نیم بیت یاد ندارم شیخ الاسلام گفت که پس ازان این بیتها کسی بمن آورد تمام و من خود در کتاب تمام یافتم و آن اینست

القوم اخوان صدق بینهم نسب ...

... شیخ الاسلام گفت که ذوالنون مصری و شبلی و خراز و نوری و دراج همه در سماع رفته اند رحمهم الله سه تن ازیشان سه روز بزیست و جز ازیشان بود از مشایخ و مریدان که در سماع برفته اند رحمهم الله کی سماع غذا و زندگانی ایشانست

شیخ الاسلام گفت که سماع اشارتست سماع چیست تا مستمع چون بود ارمرد نفسانی بود کوفیان راست گفت ارمرد روحانی بود مدنیان راست گفت وارمرد باو ایستد همه گویندگان راست گفت ار مرد بخود ایستد سماع ویرا فسق است هرگز عبدالله سماع نکرد در نشان و صفات صریح در نکته و اشاراتی یا مبهم که مبهم آزادتر بود یا در دوستی و شراب که سماع صوفیان بیشتر در دوستی وشرابست

شیخ الاسلام گفت که بزرگان برفته اند چه در سماع قول و چه در سماع قرآن و زراة بن ابی اوفی قاضی بصره در محراب بود قرآن می خواندند یکی برخواند فاذا نقر فی الناقور الآیه وی بانگی بکرد و بیفتاد مرده و جز ازو چون علی فضیل عیاض و جز ازو شیخ الاسلام گفت سماع که دیدار آنرا مدد بود عجب نبود کی دل را در آن طاقت نبود و مرد را به آن توان نبود مردی که گوش فازو بود و دیده فازو بود چه جای طاقت و هوش بود شیخ الاسلام گفت که شیخ بوبکر شکیر بوده در نشاپور بوده در نشاپور سید خداوند وقت و دل صاف و دل صاف و درویش صادق خویشاوند خواجه سهل صعلوکی بود روزی خواجه سهل ویرا دید گفت خویشاوندا چون هیچ بمن نیایی گفت بتو آیم مرا ور نخیزی ور من ننگری یعنی که تکبر کنی که من درویشم بتذلل در من نگری

گفت درای که برخیزم وقتی وی در سرای او شد خواجه سهل برپای خاست چون بیرون آمد برنخاست بوبکر بازگشت و این برخواند ...

... بیرون آمد و هنوز هرگز دروی نشد

شیخ الاسلام گفت کی خواجه سهل صلعو کی گفت من تصدر قبل آوانه فقد تصدی لهوانه شیخ الاسلام گفت که با جلالت سهل صعلوکی که پدر وی پسر ویرا یعنی خواجه سهل ویرا در کوزه فقاع کرده بنیکویی سخن درین باب و ظرافت وی روزی خواجه سهل گفت در درس خود که محیمیه گفت اهل خود را می گفت ووی چنان بود از بزرگی که نام وی می توانست برد که وی گفت در همه قرآن این شگفتر می آید که الله تعالی می گوید فراموسی واصطنعتک لنفسی شیخ الاسلام گفت که مرا حسد است درین سخن که وی گفته و هو ابوالطیب سهل بن محمد بن سلیمان الصعلوکی الامام توفی بنشاپور فی رجب سنه اربع و اربعمایه توفی ابوه الامام ابوسهل محمد بن سلیمان الصعلوکی الفقیه بنشاپور فی ذی القعده سنه تسع و ستین و ثلثمایه و هو محمد بن سلیمان بن هارون بن موسی بن عیسی بن ابراهیم بن بشرالحنفی ابوسهل الصعلوکی امام وقته فی علوم الشریعة و واحد زمانه والمتفق علی تقدمه علی لسان الولی والعدو و کان مع تمام علمه فضله تقدم علوم هذه الطایفه و کان یتکلم فیه باحسن کلام صحب الشبلی و المرتعش و ابا علی الثقفی و رافق اباالحسن البوشنجی و ابا نصر الصفار النشاپوری٭ و کان حسن السماع طیب الوقت قال ما عقدت علی شیء قط و ماکان لی قفل و لا مفتاح و لا مررت علی درهم ولادنا نیرقط قال السلمی و سمعته و سیل عن التصوف فقال الاعراض سمعت الشیخ ابا عبدالله محمد بن علی الوراق یقول سمعت علی بن الحسن المحرم الصوفی یقول سمعت الشیخ ابا الحارث محمد بن عبدالرحیم الخبوشانی الصوفی یقول سمعت ابا عبدالرحمن السلمی٭ یقول سمعت اباسهل الصعلوکی و سیل عن السماع فقال یستحب لاهل الحقایق و یباح لاهل العلم و یکره لاهل الفسق والفجور

دانشمند ابوالمظفر پنج دهی پیش شیخ الاسلام حکایت کرد که از بوم سابق شنیدم مبادر رقی برقة البیضا کی سهل صعلوکی گفت پسر بوسهل که عقوق الوالدین یمحوه التوبة و عقوق الاسناذ لا یمحوه شییء البته شیخ الاسلام گفت کی خواجه بوسهل از مشایخ صوفیان است سخن گوی بزبان حقیقت در چهار در تصوف گوم او گفته که شصت و اند سال عمر منست هرگز دست در جیب نکرده ام بر چیزی نزده ام لابی سهل الصعلوکی ...

... بوسهل صعلوکی گفته قد نعدی من تمنی ان یکون کمن یعنی به بوعبدالله ختن گفته که خواجه مشعوفست بسخن و سجع چرا نه چنین گفت که این به است قدتجنی من تمنی ان یکون تغنی

شیخ الاسلام گفت که این به است و هیچکس چنان نگفته که من که او را بطلب نیابند اما طلب باید بوسعید خراز گوید کی هر که پندارد رنج نابرده بچیزی رسد متمنی است و هر که پندارد که رنج برده بچیزی رسد وی متعنی است وذالنون مصری و سری سقطی گفت

لواعملوت طلبوا هان علیهم ما بذلوا و سیروانی گفت هو ذانؤمر بالطلب و هو لایجیء بالطلب ...

... و صادفت ما صادفت بین الجوانح

شیخ الاسلام گفت که مجلس حاضر بود مشایخ را قوال می خواندی و ایشان سخن می گفتند بوالحسین جنید بارغان فارس می گفت بوالحسن گرگانی بسیرگان می گفت و شقیق به نشاپور می گفت و ازین متأخران بوعلی سیاه بمرو٭ و بوعلی دقاق بنشاپور و خرقانی٭ بخرقان و جز ایشان

شیخ الاسلام گفت کی محمد بوالعباس بوده از غزوان مالین از ملامت بوی داشت وقتی سخن می گفتند وی گفت جای پلید کنید تا فرشته بشود که برزگری می باید کرد یعنی هزلی گویید تا دمی زنیم وقتی از سر سخن می گفتند اهل وی گفت چند از بن سرگویی سی سالست تا ازین سر می گویید هنوز بنه دید سر از سرباز نشناخت

شیخ الاسلام گفت که بخاری اشراف داشت بر گورها روزی بر گوری می گذشت گفت خورهین بر دماغ گرزک آهنین یکی گفت ای شیخ او مردی پارسا بود گفت پارسارا سخترک زنند ...

... شیخ الاسلام گفت که من فرا شیخ عمو گفتم که تو شیخ بوعلی صباهانی دیده

گفت دیده ام و از وی حکایت یاد دارم یکی آنک وی کاغذها چیدی از راه و آن حسبت است تمام که کم یابی که نه نام الله باشد وار هیچ نباشد حروف را حرمت است و گفت که کاغذ را حرمت است بآنک در علم بکار آید و آن و قلم طلسم دانش و سخنست شیخ بوعلی کاغذ کی برداشته از زمین بروی بنشته بود تازه بخط نوکی بوعلی هذابراتک من النار

شیخ الاسلام گفت که من وقتی در طرز خود بودم نشسته و دران ایام کی واداشته بودند مرا از مجلس از زبر طزر پاره کاغذ فرو افتاد بخط سرخ نوشته که فرج

سمعت الشیخ الامام شیخ الاسلام یقول سمعت شیخ اباعلی الحسین بن احمد بن محمد بن اسحاق الصایغ المرورودی الصوفی الحافظ یقول سمعت ابانصر بن الشاه المرورودی الصوفی الحافظ یقول فی حدیث النبی الضیافة ثلثة ایام فمازاد فهو صدقة قال معناه صدقة من الضیف علی المضیف

شیخ الاسلام گفت کی شاهیان بمرو والرود خاندان ایشان خاندان سنت بود و همه اهل سنت بودند شیخ بوسعید بن حمد زاهد هروی هرگه متواری شدی بخانه بونصر شاه شدی

شیخ الاسلام گفت که مفلسان و نیازمندان بآن جهان وریشان چیزی ناید عتاب ور اینان است که درین کاراند اینان بگیرند یعنی به تقصیر معرفت و معاملت

ابوعلی بن حمزه الرازی اسمه محمد قال الشیخ الاسلام قال ابوسعد المالینی٭ سمعت اباعلی محمد بن الحسن بن حمزه الصوفی الرازی یقول سمعت ابالقاسم الحکیم یقول اتسعت حال من تداریء فضاقت حال من یداریء

شیخ الاسلام گفت که شیخ احمد نجار استار آبادی شیخ خراسان بود و با شبیل و مرتعش٭ صحبت کرده شبلی وقتی شارب او بکرده بود او گوید که هرگز پس ازان تیز بنه بایست کرد

شیخ الاسلام گفت که شیخ ادیب بوبکر قوهی بابوبکر فورک در مناظره بودند کی خلوة مه یا خلطت یکی گفت ازیشان ...

... شیخ الاسلام گفت ان مه کی در میان جمع باشی و بدل و جان باو خالی بی و بهیچ حال جاهل را خود عزلت و خلوة نشاید مگر عالم و ورع و متقی را و گفت مردان این کوی مهینانند که با خلق می آمیزند بتلبیس و در میان ایشان تنها باشند خلوة باز داشتن اذی خود از خلق و بگرستن در دوستی است هر که به فتنه ملا مبتلاست داوری وی در خلاست و هر که بوسواس در خلا مبتلاست با بلاست که داوری او در ملامت و هرکه از حصار عصمت رهاست در خلا و ملا مبتلاست

بوبکر قومی بزرگ بوده است ادیب در نشاپور و بوبکر فورک امام بود متکلم اشعری مات فی طریق بست سنه و اربعمایه شیخ ابوالخیر حبشی٭ گفت الحرمن وجب علی نفسه خدمة الاحرار والفتی من لایری لنفسه علی احد منة و لایری لنفسه استغناء عن احد وی گفته که بر تجارات احرار است و تواضح سود ایشان در سنه ثلث و ثمانین وثلثمایه برفته از دنیا رحمه الله

شیخ الاسلام گفت خیرجه بود غلام بوده بکاز یار کاه در گورست خواجه وی نالان و شکوان بودی از وی چیزهاء می دید و کرامت عظیم ویرا آزاد کرد وی بکاز یار کاه آمد آنجا می بود بآن دون خانچه کرد و مقام کرد شیخ الاسلام گفت که من پسر خواجه وی دیده ام و مرا از وی حکایت کرد و وی گفت وقتی سیل آمده بود و وی برسرتلی سنگی شده بود و می گفت خداوندا هر که از تو سیم باید سیم بده و هرکه زر باید زرده و هر که غلام و زمین خواهد و چیزی می خواهد می ده خیرجه خود تو بس

شیخ الاسلام گفت برین جای گه آن کرامی از غیرت یعنی غبن بنگر که خود او می گویید و چه غبن است در اختیار که ار کسی فراز آید همچنین ناید وی بلال حبشی فراز آمد و بوجهل و عتبه و شیبه و آن سادات مکه فرانامد هیچیز نامد آن می کرد و این چه کرد همه در عنایت بسته و گفت که ربوبیت همه عین عبودیتست گوبسی نادانی بیچاره ضعیفی بحاصل و نفس فراز آید سیدی گردد و امام عالم اصلی و نسبی باجمال و جهد و عمل و خلق فرا نیاید هیچیز نیابید همه در عنایت و قسمت او بسته و کسی را دران سخن ناید

شیخ الاسلام گفت که کسی بیمار بودی یا درد دندان و چشم وجایی شدید بخیرجه شدندی تا وی الحمد خواندی و بدمدی به شدی و در طرف راحت پدید آمدی وقتی دانشمندی را درد دندان بود بوی شد الحمد بخواند و بدمید به شد آن دانشمند گفت خیرجه الحمد نه راست خوانی و اید برتو راست کنم گفت نه تو دل راست کن

شیخ الاسلام گفت که من از خرقانی الحمد الهمد لله شنیدم که می خواند کی وی امی بود الحمد بنمی دانست گفت و وی سید و غوث روزگار بود

شیخ الاسلام گفت که قربنج پیری بود درویش سید خداوند ولایت و فراست هم بکاز یار کاه مادر گور روزی خواجه بوعدالله بوذهل فرا رسید وی گفت پسر بوذهل گه بود که ترا فرونشانند و مرا برنشانند خواجه هشیار بود دانست که مرد بزرگ است گفت ای شیخ نتواند بود که تو برنشانند و من فرونشانند گفت پسر بوذهل مرنج چه خوار بود که من ورنشانند کی تو فرونشانند یک هفته برامد امیر خراسان ویرا بگرفتند و بتلا و بردند و در طاقی کردند و در برآورند تا برفت

شیخ الاسلام گفت کی محمد عبدالله گازر سید بود ازین قوم در هراة و صاحب کرامت در بتاریخ بیاورده اند او را وهو محمد بن عبدالله القصار الهروی من فتیان مشایخ هراة من افتی المشایخ فی وقته واحسنهم هدیا و خلقا و طریقة و خواجه بوعبدالله بوذهل بوی قبول داشت عظیم و ویرا کارها کرده وقتی ویرا گفت خواجه این همه می کنی آخر تو مرا بدرشهر بیرون خواهی کرد گفت من گفت تو روزگار برامد و وی رییس هراة بود و قبول بود عظیم محمد عبدالله گازر سخن نیکو گفتی در معاملت و ترک دنیا و آن سخن او اثر می کرد در دلها بسیار مردمان دست از دنیا بداشتند و از املاک خود بیرون آمدند خواجه بوعبدالله او را از شهر گسیل کرد گفت بباید رفت از شهر بحوالی جای کن کی سخن تو مردمک را زیان میدارد ویرا بیرون کرد

خواجه بوعبدالله والی شهر بود و پدر هاریوکان بود شب و روز تیمار خلق شهر می کرد یعنی چون مرد دست از دنیا بدارد سیم سلطان بریده گردد و خواجه بوعبدالله چهار سال خدمت شبلی٭ کرده بود بی سوال و مالی عظیم بروی نفقه کرده شبلی ویرا جواد خراسان گفتی و حافظ بود و ثقه و مکثر شیخ الاسلام گفت که محمد عبدالله گازر دوست محمد نفیسه بود پدر مادر شیخ عمو سید بوده بزرگ از ده غزوان بود قریه بهراة و رفیق لیث پوشنجه بود وقتی آمد بخانه محمد عبدالله ویرا جایی بنشاند گفت تو ایذر بنشین که تا من چیزی آرم خوردنی برفت و محمد نفیسه را فراموش کرد یک هفته را چون باز آمد ویرا دید همانجا نشسته بر وعده وی رنجه گشت صعب گفت محمد من ترا فراموش کردم بتاسف گفت رنجه مشو که الله وحشت تنهایی از دوستان خویش برداشته است

شیخ الاسلام گفت لیث پوشنجه سید بود بزرگ عارف پای برهنه رفتی وی گفت از پوشنگ بیامدم بهراة بآن سبب ایذر بماندم که بخدابان می گذشتم بر گورستان زنی بگوری نشسته بود می گفت جان مادر یگانه مادر بمن ازان حال ببود

شیخ الاسلام گفت بووایل شفیق بن سلمة الکوفی از تابعین است از بزرگان بنوحه گر بنیوشیدی بگریستی سیدی گفته ازین طایفه التلذذ بالبکاء ثمن البکاء

شیخ الاسلام گفت که درمانده از صحبت تو از اشک حسرت می لذت یابد یا بنده تو پس چه باید گور لیث پوشنجه بخدا بان است چون وی برفت اورا یاران بودند بر سر گور وی جایکی کردند چهار طاقکی بر بام خانه ودران می ودند تا یک یک می رفتند و بر پهلوی وی دفن می کرند رحمهم الله شیخ عمو می گفت که این گور فلان نار فروش است و این آن فلان و با من می نمودی گوریان وی

شیخ الاسلام را خوش می آمد و ببسندید از موافقت و استقامت ایشان و گفت کی محمد عبدالله گازر گفت که همه نیکویی خود بآن می بینم سبب آن دانم کی لیث پوشنجه با من رازی کرد مزه او در حلق می فروشد لیث پوشنجه وقتی در رود هراه غرق شد می طپید گفت الهی اکنون مرا فرو گرفتی اکنون برگ آمدن ندارم ار مرا بسلامت بیرون آری سه بار ترا سوره قل هو الله بخوانم گفت ازان برستم نه سالست تاد آنم کی بخوانم نمی توانم هر گه کی می گویم که احد مولی گوید آنم که تو می گویی که احد که ایذ مرا بار سر برد

خواجه عبدالله انصاری
 
۸۶۷

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۶۸ - و من طبقة الخامسة ایضاً ابوالحسین جهنم همدانی

 

بمکه بوده مجاور سیدی بوده بزرگ شاگرد کوکبی بود و جعفر خلدی و بندار و بشری٭ ویرا دیده بود بمکه شیخ حرم بود شیخ احمد کوفانی٭ هم دیده بود

شیخ الاسلام گفت کی من کس شناسم کی بزیارت شیخ بوالحسین جهنم شد بمکه حج نکرد که من بزیارت وی آمده ام ار بزرگی وی حج دران نیامیخت و آن نه حج اسلام بود

شیخ الاسلام گفت کی زیارت مشایخ و خدمت ایشان برین طایفه فرض است شیخ الاسلام گفت که عقیل بستی از بست بیامد به حج خواست شد گفت بزیارت شیخ ابوالعباس قصاب شوم ازو شلواری خواهم که شلوار نداشت چون بر وی شد شیخ شلوار انداخت دروی گفت در پوش و بازگرد نگذاشت که بنشستی بازگردانید در هر منزل شلوار می یافت نگذاشت کی به حج شدی

شیخ الاسلام گفت که شیخ ابوالحسین جهنم را پسری رسید نه به چم یعنی مفسد و فاسق و پدر از وی برنج می بود روزی بمیان مسجد حرام فرا می شد یکی فرا شیخ سیروانی گفت ای شیخ نه بینی این پسر شیخ بوالحسین ایذ آنک ازین پسر است بران پدر یعنی از ملامت و آن رنج که آن پیر راست از وی شیخ سیروانی گفت که رنج از پیر است ور پسر نه از پسر بر پیر که ار نه بزرگی پدر وی بودی پسر وی کرا فرایاد ایذ از بزرگی پدر است که پسر او فرا دید می آید و در زبانهاء خلق افتاده وانگشت نمای خلق گشته و فرا زبان گرفته اند و ملامت

بوالحسین طزری بوده شیخ الاسلام گفت که طزر جاییست بپارس بزرگ بوده شیخ معظم درویشان را و اصحاب وی به آداب و صیانت شیخ الاسلام گفت که شیخ بونصر احمد حاجی مرا گفت که شیخ بوالحسین طزری دیدم که پای تابه درویشی برداشته بود و در سروری خود می مالیدو شیخ الاسلام گفت ای جوان مردان نگر فریفته نه ایید بسا مغرور در ستر الله و مستدرج در نعمت الله و مفتون به ثناء خلق جایی که ترا پوشد نگر مغرور نه بی و که خلق ترا بستاید نگر مفتون نه بی و کی نعمت برتو بکشاید نگرمستدرج نه بی

شیخ الاسلام گفت قومی بودند به کواشان با من می بودند خداوندان دل روشن دل از من خواستند که مرا بشیخ بوعبدالله طاقی برد ستوری خواستم از وی پس بوی بردم ایشان را و بگفتم که ایشان از من خواستند و می خواهند که ما را وصیتی کنی شیخ گفت متأهلانند گفتم متأهلانند گفت مکتسبانند گفتم آری گفت سخت نیک از ایذر کار می کنید و اهل نیکو می دارید و شبانگاه هر کسی بهره خود از طعام برگیرید وبا یکدیگر آرید و با هم بخورید و ساعتی باشید و آنگه بپرا گنید و ایشان را دعا کرد وبرخاستیم من آن شیخ عمو را گفتم شیخ عمو گفت اصحاب بوعبدالله دونی وبوالحسین طزری چنان می کردند تا برجای بماندند کسی فرا چشتیان گفت که هرگز میان شما نقار و ناخوشی و خلاف نبود جواب دادندکی ما با یکدیگر فزونی نه زییم یعنی نباشیم پیوسته تا از بکدیگر سیر نگردیم ...

... شیخ الاسلام گفت کی زنده ویرا شربتی آب نداد تشنه کشته فرا آب داد او با دوستان چنین کند

شیخ الاسلام گفت کی وی قزین بافتی روز بوالحسین سرکی بمکه گفت میان صوفیان بودم در مسجد حرام که از درویشی سخن می رفت وی گفت چند گویی درویش ار درویشی بر دیوار بنویسند یکی از ما بانجا فرو نگذرد و هر کس می گوید که درویشم قوم بشورید گفتند این چیست که او می گوید باش اکنون ما نه درویشانیم گفتند جولاهی آمده ما را از درویشی بیرون می نهد آنچ مشایخ بودند گفتند چنانست که او می گوید جنگ برخاست و نقار باز بپراگند وقت عمره آمد شیخ بوالحسین سرکی بعمره شد باز آمد وقت نماز آمد نماز کرد و جماعت همه حاضر بودند وی برخاست و فرا سر هر یکی می شد و بوسه بر سر ایشان می داد و عذر می خواست یکی از مشایخ ویرا برادر خوانده بود گفت حق بگفتی ایشان که دران دانستند و مشایخ مهینان با تو یار بودند اکنون آمدی ازان باز بودی بقول سفیه چند

وی گفت من باز نه بوده ام اما من هر گه بعمره می شد در راه چند آیت قرآن برخواندمی و ورد بسیار امروز در راه می گفتم با خود که او چنین گفت او را چنین گویم و فلان را چنین گویم همه راه در خصومت بودم اکنون امدم خود را و دل خود را باز رهانیدم ایشان خواهید حق بید خواهید بر باطل من دل خود را کردم یعنی فراغت دل خود را که فراغت دل بخصومت بیهوده دریغ بود کسی را که دل بود شیخ محمد ساخری او ایذ که این مرد بسر گور مصطفی گفت که مهمان تو آمده ام یا رسول الله که مرا سیر کنی یا این قندیلها درهم شکنم یکی بشیخ محمد ساخری آمد ویرا خواند و خرما و خوردنی ساخته بود ویرا سیر کرد و گفت چه گفته بودی رسول خدای را و می خندید بگفت آنچ گفته بود گفت تو از چه می گویی گفت خفته بودم مصطفی بخواب دیدم مرا گفت مرا مهمانیست بس بدخوست ویرا بخانه بر و سیر کن و ویرا بگویی که جای فرا بدل که ایذر بار زونه پس بداشت شیخ جوال گر از یاران ایشانست با هم بوده ا ند در صحبت شیخ الاسلام گفت که شیخ عمو گفت که وقتی بمکه تنگی افتاده بود صوفیان قومی متأهل شدند و ولیمها می دادند تا حال فراخ ترگشت و بر معلوم افتادند شیخ جوال گر هم زنی خواست آن شب بود روز دیگر بطبیت فرا صوفیان گفت نه بحلی از سوی من که آن چنان خوش نبود از چند گاهها فرامن بنه گفتند

شیخ الاسلام گفت که شیخ عمو گفت که شیخ احمد جوال گر تنها نان خوردی وی گفت از بهر آنک روزی با پیری هم کاسه بودم پاره گوشت برداشتم پسند نامد با جای نهادم وی بانگ برمن زد گفت چیزی که خود را نمی پسندی چرا بر دیگری می پسندی در دهن نه ازان وقت فرا تنها طعام می خورم تا بادب شوم شیخ عمو گفت که پس ازان ویرا بخراسان دیدم همه تنها می خورد وی مجاور حرم می بود و از فرغانه بود یعنی شیخ احمد جوال گر ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۸۶۸

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۶۹ - و من طبقة السادسة ایضاً ابوالمظفر الترمذی رحمه اللّه

 

شیخ الاسلام گفت کی نام وی حبال بن احمد است امام حنبلی مذهب بود بترمذ مذکری کردی شیخ وقت خویش بود و خضر در مجلس وی می بودی که وی سخن می گفتی شاگرد محمد حامد واشگردی بود شاگرد بوبکر وراق٭ و پیر و استاد پیر شیخ الاسلام بود و او را سخن بسیارست و حکایات نیکو در معاملت و زهد و ورع و تقوی شیخ الاسلام گفت که بوالمظفر ترمذی و استاد وی محمد حامد و استاد وی بوبکر وراق ترمذی مگس از خود باز نمی کردند بوبکر وراق گوید که بامسلمانی نشسته بی مگس از خود باز مکن که از تو برخیزد برو نشیند پیدا می شود که آن وقت می باز نکردند کی برو نشسته الله شغل ایشان ویرا کفایت کرده بود بآن نیت نیکو شیخ الاسلام گفت کی پدر من گفت که امیرجه سفال فروش کژدم از دکان برداشتی وبباره بردی و آنجا بگذاشتی

شیخ الاسلام گفت کی پدر من هم هیچ جانوری نکشتی و ان مذهب ابدال بود و ایشان از ابدال بودند و اهل کرامات مردی وقتی خوش گشت فرشته خود را دید ویرا گفت چه باید کرد تا مردم شما را بیند گفت هیچ جانور نباید آزرد این مرد هیچ جانور نمی آزرد فریشته می دید روزی مورچه ویرا بگزید لیته در وی زد لیته بجامه باز داد تا آن مورچه بیفتاد پس آن هرگز فرشته ندید

شیخ الاسلام گفت وقتی امیرجه سفال فروش بر در دکان بود یکی فراد کان وی شد ساعتی بنشست عجوزی فراز آمد گفت هین ای زراق فلانکس برفت به جنازه نمی آیی و برفت امیرجه در پیش دکان ویرا ندید ساعتی وی بیرون آمد آن مرد ویرا گفت کجا بودی گفت در پیش دکان گفت من درآمدم ترا ندیدم گفت آن عجوز دیدی که فراز آمد گفت فلانکس برفت به یمن یکی برفته بود بشدم و نماز بر جنازه کردم و باز آمدم این در راه افتاده بود برگرفتم خواهی پاره جزع یمانی بود

هم وی گوید که وقتی به بلخ گذشتم در هواقبه بسته بودند برقبه خنیاگری چیزی می زد و این بیت می گفت

همچون علم شیری پر کرده زیاد ...

... من آن را یاد گرفتم وقتی یکی فراوی گفت که این قرابها و غلاف ارمن می فروشی دانی که آن چه میکنند وی گفت تو پس آن برو تا بکجا می برند و چه میکنند

شیخ الاسلام گفت پسر وی دیده بود و شریف حمزه عقیلی هروی بوده به بلخ بودی مقیم برباط کروان کان خداوند کرامات بود و صحبت دار خضر بود و مستجاب الدعوه و پیر شیخ الاسلام بود و یاران داشت جماعت همه سادات بودند و خداوندان کرامات چون پیر پارسی و عبدالملک اسکاف و بوالقاسم حنانه و حسن طبری و عارف عیار و پدر وی شیخ الاسلام بومنصور محمدبن علی الانصاری رحمهم الله

شیخ الاسلام گفت که پدر من گفت کی بوالمظفر ترمذی گفتهر کی بجای تو نیکویی کرد ترا بسته خود کرد و هر که با تو جفا کرد ترا رسته خود کرد رسته به از بسته

شیخ الاسلام گفت کی در آسمان و زمین از هر که زسته بود سود کنی که با ملک بسته بی سود کنی پیر حکایت کرد ما را که پیری گفت مرا کی محمد عبدالله گازر بابتداء ارادت بایست سفر خاست برخاست به نشاپور رفت روزی در مسجد رفته بود پیری درامد بابها ویرا گفت کجا می شوی گفت به سفر گفت چیزی معلوم داری گفت نه گفت پس چگونه کنی گفت ضرورت می خواهم گفت کرا دوستر داری ازین دو تن آنک ترا چیزی دهد یا آنک ندهد گفت نه آنک مرا چیزی دهد گفت هنوز نامده او را دوست باید داشت که ترا چیزی ندهد ترازو با خود می خواند یعنی دل تو باو گراید و آنک ترا چیزی بدهد ترا باو می فرستد پس نه این را ازوی دوست تر باید داشت که ترا از خود آواره می کند باز گردم تا خود را برین راست کنم پای افزار در پای کرد و آمد بهری و پس آن بود آنچ بو همان گفت که آن پیر گفت بنشاپور که پیر معتمر قهندزی ایذر آمد گفت گرد جهان بگشتم نه رسته دیدم و نه خود رستم

شیخ الاسلام گفت کی عارف عیار ببلخ بود از باران شریف در خیبر برکند وبستد یاری الله فرا من دهید و مشاهده مصطفی و ذوالفقار ارمن کوه قاف بنه کنم برمن تاوان است

شیخ الاسلام گفت که این نه نقص است در علی که باین گواهیست علی را بآن سه چیز ...

... شیخ الاسلام گفت که ابراهیم بی مهمان چیزی نخوردی طریق ابرهیم بود مهمان خانه ویرا ابوالضیفان می خواندند

و شیخ عمو گفت که نخاوندی دیگ پختی تا مهمان نبودی و شیخ عباس فقیر هروی گفت که عمران تلتی چیزی نخوردی بروز بی مهمان چون مهمان رسیدی بازو خوردی و چون نرسیدی روزه داشتی روزی نزدیک نماز شام رسیده بود آفتاب زردی بگاه کسی نرسیده وی نیت روزه کرد تا آفتاب زرد بیگاه مهمان در رسید و وی را بحدیث فرا می داشت تا روزه من تمام شود کی بیگاه بود آن شب حق تعالی را بخواب دید الله تعالی باوی گفت عمران تو با ما عادت داشتی نیکو ما با تو سنتی داشتیم نیکو تو عادت خود بدل کردی ما نیز سنت خود باتو بدل کردیم بیدار شد رنجه و اندیشه مند و تلت ده است بنزدیک مصر بس برنیامد که آن مصری یعنی والی کس فرستاد بآن ده بشمار کردن و آن ده تلت همه ملک عمران بود آن کس عامل که بوی فرستاده بود ترسا بود بروی زور کرد و وی را از انجا بکند و ویرا ببایست گریخت

شیخ الاسلام گفت که شیخ عباس گفت مرا بشیراز بودم پیش شیخ بوالحسین سالبه در خانگاه که یکی درآمد ما ندانستیم و نشناختیم کی وی کیست شیخ بوالحسین دروی نگریست گفت عمران تویی گفت بلی شیخ برخاست برپای باستقبال وی باز شد وویرا در برگرفت باز برد و بنشاند خجونده دید کی در چشم وی می ر فت شیخ گفت ویرا این چه بود که در تست می دوندگفت وفی شیء و در من چیز است ازان بی خبر بود عباس گفتکه شیخ مرا گفت هروی زود ویرا بگرمابه بر ببردم و شیخ جامه تن خویش بیرون کرد و بگرمابه فرستاد چون فارغ شد بیرون آمد و جامه شیخ دروی پوشیدم آمدیم تا خانقاه آن شب دعوة شاختند بشکوه که شیخ الشیوخ بوالحسین سال به بخانه وی بسیار بوده بود که هر سال همه مشایخ یکراه بخانه وی امدندی بمصر بآن ده تلت و وی دعوتی کردی دعوت جمع شیخ گفت باری یک چند بنزدیک من باشد تا مگر بآن خدمتها که وی کرده بلختی قیام نمایم چون دیگر روز بود بامداد عمران پای افزار خواست شیخ گفت بروی گفت بروم شیخ رنجه شد گفت روزی چند باری بنشین تا براسایی گفت بروم من مردی معاتیم نباید که در من تنعم بیند نه پسندد بروم سر بمحنت خود باز نهم تا خود چه بود شیخ عباس گفت که پس ازان ویرا در مصر یافتند در ویرانی مرده و هوش یک گوش وی بخورده

شیخ الاسلام گفت که شیخ بوالحسین سال به گفت که هر کی عشرت از صحبت باز نداند او نه صوفیست عشرت وقتیست و صحبت جاویدی وقتی بوالحسین سال به فرا خادم گفت چه می سازی درویشانرا گفت حلوا پانیذ گفت درویشانرا می پانیذ حلوا کنی جز از شکر مساز و در خدمت کردن درویشان ومراعات کردن ایشان ویرا عجایبهاست ...

... شیخ الاسلام گفت که فرداوی شادروان گرم باز گسترد گناه اولین و آخرین کم گردد

شیخ الاسلام گفت کی حسین شماخ صفار بوده حافظ در جای مغوار خواجه یحیی و بوالفضل بوسعد و بوعثمان قرشی و اسحق حافظ از وی حدیث داشتند این حسین گوید که پیش شبلی بودم و بوعبدالله بیاع حافظ گوید کی بوعبدالله بود هل عصمی گفت بنشاپور که پیش شبلی بودم هر دو تن گویند که مردی پرسید شبلی را که مردی سماع می کند و نداند که چه می شنود و خوش می گردد آن چیست جواب داد باین ابیات

رب و رقاء هتوف بالضحی ...

... و انت عیدی و مهرجانی

بوسعد مالینی گوید که بوالعباس گفت محمد بن ابراهیم الحربی بحربیه بغداد که شبلی گفت من انس بالمال خبل و من انس بالناس عزل و من انس بالعمل شغل و من انس بالله وصل

ابونجم گوید هلال بن احمد بن یوسف البردعی که از شبلی پرسیدند که توکل چیست گفت الخروج من المعلوم و ترک الشوق الی المعدوم والقیام مع الله بلا حظ و کل لایح یلوح له کان الله عز وجل حسب بذلک اللایح

بوالقاسم گوید حسن بن احمد البغدادی که از شبلی پرسیدند که تصوف چیست گفت محو البشریة و تعظیم الربانیه

شیخ الاسلام گفت که ابن باکوی گفت که عبدالوهاب بن احمد الاباری گفت بکوفه که از شبلی شنیدم که گفت شهدت ارباب التوحید من اصحابنا ستة النفس الجنید و رویم والجریری و ابن عطا و ابن مسروق و الکتانی٭ مروا علی بیتی و لم اعطهم من التوحید ذرة

شیخ الاسلام گفت که ابن باکوی گفت که علی بن محمد بن قزوینی گفت که قناد گفت کی از رویم٭ پرسیدند که تصوف چیست گفت

الوقوف علی البساط و ترک الانبساط والصبر علی السیاط حتی تجوز علی الصراط

و هم ابن باکوی٭ گفت که محمد بن الفارس الفارسی بصری گفت که از رویم پرسیدند که تصوف چیست گفت ترک التفاضل بین الشییین و هم باین استاد عبدالله بن محمد الدینوری گوید که از رویم شنیدم که گفت

مکثت عشرین سنة لا یعرض فی سری ذکر الاکل حتی یحضر محمد بن زبرقان گوید که بوعلی رودباری گفت که الطرف طهارة الضمایر والحیا خوف السرایر و حسین بن احمد الفارسی گوید که بوعلی رودباری٭ گفت علامة اعراض الله عن العبدان یشغله بما لا ینفعه بوجعفر گوید محمد بن احمد للنجار که بوعلی رودباری گفت

ما لم تخرج من کلیتک لم تدخل فی حد المحبة و بوالحسین گوید

خواجه عبدالله انصاری
 
۸۶۹

خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۷۰ - علی بن احمد الحنظلی

 

... خوف الهوی و غلبها نیرانها

شیخ ابو منصور معمر بن احمد الاصفهانی معمر باصفهان بوده شیخ سپاهان سید بوده و امام بعلوم ظاهر و علوم حقایق یگانه مشایخ در وقت خود حنبلی مذهب سنی

شیخ الاسلام گفت کی ازین مقاماتها که کرده اند هیچکس از وی به نکرده است کی بیشتر حکایات می کنند و سخن صوفیان از وجود و ذوق و دیدار باید گفت نه از حکایت ویرا سخن است سخن گوید نیکو صاحب تصانیف است کتاب نهج الخاص کرده درین باب و کتاب اربعین صوفیان سخت نیکو و کتاب غربت و در کتاب غربت حکایت کند از مردی که گفت٭ وجدنا اصحاب الغایات فی هذا الامرا فرادا و در کتاب نهج الخاص گوید که اخلاص در سه چیز است در توحید و در احوال و در افعال تنک وقت بود شیخ احمد کوفانی٭ ویرا دیده بود ویرا گفتم که از وی هیچ حکایت یاد داری گفت نه اما روزی در میان سخن می گفت که الفقیر عزیز ویرا گفتم تمام بود یک سخن از پیر وی گفت کی می خواهم که کتاب نهج الخاص از وی بشنوم وی گفت جر کراست و اکنون وقت تنگ است ترا اجازت دادم ...

... مگر آنار می گفت و الله اهعلم و گفت کی احمد چشتی گفت که با حامد دوستان در مرو بر دکان نشسته و وقتی گفت که چشتی گفت که بوسعید مالینی گفت وی بر دکان نشسته بود سقاء بیامد آب فراوی داد ساعتی آب در دست نگاه داشت سقاء گفت ای شیخ چرا نمی خوری گفت مگسی آب می خورد صبر می کردم تا وی آب خورد که دوستان او بزحمت چیزی نخورند

شیخ الاسلام گفت کی اولیاء الله ده کار نکنند به حیلت نزنید و بشتاب نگویند و بزحمت نخورند و بافتاده نه تیر پرستند وبر خصمی کسی نجنبند و بمزد کار نکنند و خاطر ایشان از کام فراتر نباشد و از ورزیدن نوبت باز نپردازند و برخدای عز و جل چیزی بر نگزینند و بیهوده بقهقه نخندند و چون خندند بتبسم خندند

شیخ الاسلام گفت که بزحمت خوردن آن بود کی چیزی می خوری بر مهینه ایثار می کنی ظاهر تا وی طیره می بود و آنک خود فراوان خوری و بیش خود شره بود یا ایثار پنهان کن یا میانه خور

شیخ الاسلام گفت که استاد بوعلی دقاق زبان وقت بود بنشاپور و پسینه گویندگان مشایخ بود توفی بنشاپور فی القعده سنه خمس و اربعایه شیخ الاسلام گفت که وی هر سال بجایی رفتی بشهری دیگر آخر باز آمدی استاد بوالقاسم قشیری داماد وی بود و شاگرد وی و مجالس وی جمع کرده بود و سخنان وی بسیار داشت و دقاق را شوری بود و گرم بود وی گفتی که می باید بخیابان هری کوک کنم یعنی بانگ کنم در کار هایو کان دور فرا بود ویرا گفتند در برابر آن نعره باز زدی

شیخ الاسلام گفت که ویرا پرسیدند کی این چیست ما خلق النار الا تکریمأ گفت آنرا دوزخ آفریده اند تا سردکان مادر آید پس کرم است تو حاصل نگاه دار ...

... و فی تفریقنا حسن و طیب

و گفت کی حق ایذر است یا عارف انوست یافت در ستست تفسیر بروست موجود یگانه است آن دوم بهانه است صوفی نه در صف عالم است و نه در کنار آدم است و از خاندانیست که لقب آن عدم است صوفی در پیراهن چون پیراهنست برو نه او ازان و نه آن ازو نام آن برو و آن نام بهانه برو او که ازین کار بوی بیافت او ازو پاک بستدند و تلبیس ببهانه تقدیس در با او نهادند

درویشی مرا گفت که از دقاق شنیدم که این دو بیت می خواند ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۸۷۰

خواجه عبدالله انصاری » صد میدان » میدان بیست و چهارم موافقت است

 

از میدان رضا میدان موافقت زاید قوله تعالی فاقض ما انت قاض موافقت استقبال حکمست بدل گشاده رضا پس از پیدا شدن حکم است و موافقت پیش از پیدا شدن آن و موافقت بسه چیز است برخاستن اختیار بنده از میان و درست بدیدن عنایت مولی و بریدن مهر از تحکم خویش و از دو گیتی و نشان برخاستن اختیار بسه چیزست یکی در بلا و عافیت یکسان بودن و بعطا و منع برابر بودن و بزندگانی و مرگ مساوی بودن و نشان بدیدن عنایت مولی بسه چیزست یکی آن که در دل وی شادی نهند که غمها بشوید و نوری بخشند که علایق بسترد و قربی دهند که تفرق ببرد و نشان بریدن مهر از خود و از دو جهان بسه چیز است یکی آن که حاجتهای وی با یکی افتد و هیچ حجاب نماند در دل که ویرا بپوشاند و امانی در دل وی راه نیابد هر که در حکم بر بیم آرمیده است صابرست و هر که در حکم بر امید آرمیده است راضیست و هر که در حکم بر مهر آرمیده است موافقتست

خواجه عبدالله انصاری
 
۸۷۱

خواجه عبدالله انصاری » صد میدان » میدان سی و سیم خوف است

 

از میدان تواضع میدان خوف زاید قوله تعالی و اما من خاف مقام ربه خوف ترس است و ترس حصار ایمانست و تریاق تقوی و سلاح مؤمنست و آن سه قسم است یکی خاطر و دیگرمقیم سیم غالب آن ترس که خاطرست در دل آید و برگذردآن کمینه ترس است که اگر آن نبود ایمان نبود که بی بیم ایمنی روی نیست و بی بیم را ایمان نیست و نشانهای بیم ناپیداییست و آن پیرایه ایمانست هر کس را ایمان چندانست که بیم است دیگر ترس مقیم است که آن ترس بنده را ازمعاصی بازدارد و از حرام ویرا دور کند و امل مرد کوتاه کند سیم ترس غالبست و آن ترس مکرست که حقیقت بدان ترس درست آید و راه اخلاص بدان گشاده آید و مرد را از غفلت آن باز رهاند و نشان مکرده چیزست طاعت بی حلاوت و اصرار بی توبه و بستن در دعا و علم بی عمل و حکمت بی نیت و صحبت بی حرمت و بستن در تضرع و صحبت با بدان و بدتر از این همه دو چیزست بنده را ایمان دهد بی یقین یا بنده را بوی باز گذارد و این بیم تایبانست

خواجه عبدالله انصاری
 
۸۷۲

خواجه عبدالله انصاری » مواعظ » موعظهٔ چهارم - در مذمت دنیای ملامت کیش و سرزنش آن بیش از پیش و شناسائی گوهر خویش که باعث حق شناسی است به بینش دور اندیش

 

ای عزیز به معیار عقل و تمیز جوهر خود بشناس و از قدر و قیمت گوهر خود یاد کن که متاعیست کاسد و بضاعتی است فاسد و چراغیست بخوناب ادراک افروخته اما بر رهگذر باد است و بنایی است از حجاب خاک سر برافراخته بر آبش بنیاد است نه کس را هرگز پاید ونه اعتماد را شاید

پس صلاح آنست و مصلحت چنانست که نیت به خیراندیشی مصروف داری و کار را برضای حق سپاری و با خلق نیکویی ورزی تا پیش حق بهر چه گویی ارزی

این کار وابسته به عنایت است و موقوف بطاعة و عبادت است

آفرینش عرش و کرسی نه تلبیس است آنکه خدایتعالی را محتاج بآن گوید بدتر از ابلیس است

خدانه مستور است عبدالله نداند که مستوری چیست آنها که خدا را شناختند بعرش و کرسی نپرداختند چه آنجا که شناخت است نه عرش است نه کرسی

سخن جمله گفتم دیگر چه میپرسی بیش از این گفتگو نتوان اگر خواجه نابیناست خورشید را چه تاوان آهن آهن است هر آینه اما گاهی نعل ستور است و گاهی آینه یکی میرود به شتاب و نمیرسد و یکی مست خواب و هر آینه میرسد آنرا جواب لن ترانی گفته و بار کوه حرمان بر دلش بسته و این در خانه ام هانی خفته و موکل سبحان الذی اسری گرداگرد او گرفته لطفش می گوید بیاد قهرش می گوید میا از آسمان کلاه میبارد اما بر سر آنکس می بارد که سر فرود میآرد

عبدالله مردی بود بیابانی میرفت به طلب آب زندگانی ناگاه رسید به شیخ ابوالحسن خرقانی دید چشمه آب زندگانی چندان آشامید که از خود گشت فانی که نه عبدالله ماند ونه خرقانی ...

... کردم خبری که بینوا خواهی رفت

بنگر که کیی و از کجا آمده یی

می دان که چه می کنی کجا خواهی رفت

اگر روزی صد بار خاک شوی

به از آنکه در بند خود هلاک شوی

تا چند ببازوی خودت پست شوی ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۸۷۳

خواجه عبدالله انصاری » مواعظ » موعظهٔ هشتم - در بیان راهبران بمطلوب و گمراهان مغلوب و قبولی حضرت حق و توفیق هدایت و نشان اولیاء و درویشان با صدق و صفا

 

... ایشانرا چهار طمع به خلق نباشد طمع مال و طمع جاه و طمع دعا و طمع ثنا و متابعت مسلسل باشد با حضرت مصطفی صلی الله علیه و آله

بدانکه درویشان طایفه اندکه همه هوشیار نه مستند و هوشیاران الستند بر شادی دل نه بستند و نه از قوت کامرانی خود را خستند غنی دلان تنگدستند راه کوبان خدا پرستند پاکانی اند که از نیستی و هستی رستند و از قفس ما و منی جستند قرا به حب جاه شکستند و در حرم لی مع الله نشستند

جسدا قومی که داد بندگی را داده اند

ترک دنیا کرده اند و از همه آزاده اند

روزه با روزه و در گوشه بنشسته اند

باز شبها در مقام بندگی استاده اند

طرفه العینی نبوده غافل از حضرت ولی ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۸۷۴

خواجه عبدالله انصاری » مواعظ » موعظهٔ دوازدهم - در امر به اوصاف حمیده و منع از اوصاف ناپسندیده

 

ای عزیز بدانکه بهترین کارها شناختن خدایتعالی است عز و جل اول خدایرا باید شناخت که اول چیزها شناخت اوست اگر همه ندهند او بدهد و چون دهد کسی نتواند بستاند و چون ندهد کسی نتواند بدهد او را نگاهدار تا او ترا نگاهدارد و عمر را در پرستش او خرج کن که حساب خرج او خواهد خواست دلیل راه و نماینده صراط مستقیم حقتعالی را دان عقل را بنیاد شمر قرآنرا امام دان

نماز و روزه و حج و زکوة بگذار و حق را فراموش مکن و صبور باش در هر کاری یاری از حق طلب سرمایه عمر را توحید شناس و تقوی را بنیاد آن اعتقاد خو براگنج بی زوال دان و خوی نیک را برای مردم اهل دار بر نیکو کاریها بهانه جو مباش منت بردار و منت منه ناسپاس و بی منت را بخود راه مده نان همه کس مخور و نان بر همه کس بده

بر پیر زنان اعتماد مکن مخنثان را در خانه راه مده وفا از مردم اصلی جو که اصیل هرگز خطا نکند دل و جامه را پاک کن تا بمرادرسی توفیق هدایت را از جانب خدادان ...

... در سختیها صبر پیشه گیر بر شکسته و ریخته افسوس مخور آنچه در دست داری شادمان مباش و آنچه از دستت رفت غم و دریغ مخور تمام زندگانی عافیت را شناس از آسمان سخن را بزرگتر می دان عمر را عنایت دان تندرستی را غنیمت دان و اجل را در هیچ حالی فراموش مکن از مرگ امن مجو و به عمر تکیه مکن

به سیم و زر دین مفروش از دیو عشوه مخر آنگاه بترس که ایمن باشی از فقر و درویشی فخر کن نهان خود را بهتر از آشکار خود دار ندیم جهاندیده را بگزین با ستیزه سخن مگوی کسی را به خصومت و جنگ وعده مکن از فرمانبرداری نفس حذر کن مال را فدای تن کن عقوبت باندازه گناه کن دوست را به تواضع بنده کن و دشمن را به احسان و گذشت دوست کن بر زاهد جاهل اعتماد مکن در سخن جواب اندیش باش کسی را به افراط مگوی و مستای اگر چه زیان افتد

بنده حرص مباش خفته غفلت مشو از گناه لاف مزن از درویشی مترس از داده خدابخور تا کم نشود از آن سودی که آخرش زیان باشد گرداگرد او مگرد نفس را از برای مال پایمال مکن برای اندک چیزی خود را بیقدر مکن عزت را از هیچ سزاوار بازمگذار خود را اسیر شهوت مساز در سفر خوی خود را از آن خوشتر دار که در حضر داشتی اگر صلح بر مراد برود جنگ مکن کاریکه به صلح در نیاید در او دیوانگی بباید دشمن اگر چه حقیر باشد از او ایمن مباش از دشمن خانگی بسیار بترس با ناشناخته سفر مکن بر اندک خود قانع باش امانت نگهدار تا توانگر شوی نمام و دروغگو را به خود راه مده اگر در بند خیر کسان نیی خود را بنده ایشان مساز گمان مردمانرا در حق خود خطا مکن در جایی که باشی گستاخ مباش که خدایتعالی باتست

در مهمات ضعیف رای و سست همت مباش عهد را در حالت سخط و غضب نیکونگهدار چون مال و جاه یابی از خویشان بازمدار وقت را هیچ بدل مشناس دوستی دلها را از خاموشی و کم آزاری دان ...

... سخاوت راست کردن وعده را دان رضا دادن به فساد را سر همه معاصی دان نفاق را بیدانشی دان صحت و عافیت را از حقتعالی عطای بزرگ دان نسیه مال مدان دلیر بی سلاح رانادان دان به حقارت در هیچکس منگر دنیا پرست مباش که دشمن خدا را پرستیده باشی از تقوی زاد آخرت بساز بر طاعت حریص باش و بر آن تکیه مکن تن را در دریای آرزو غرقه مکن تا توانی نیاز خود بر خلق عرضه مکن

به غم کسان شادی مکن در جایگاه تهمت مرو آشنایی که مشوب بود گرد او مگرد از غماز چشم وفا مدار هر که از ملامت نترسد از او بگریز سر خود بازن مگو بیمار و نادان و مست را پنده مده شغل اگر چه خرد بود بناآزموده مفرمای دوستانرا از عیب ایشان آگاه کن از دوست بیک جور و جفا کرانه مگیر

چون بخانه کسان درآیی چشم را صیانت کن مردم را بمعامله بیازمای آنگاه دوستی کن مردمانرا بچرب زبانی مفریب با صاحبان دولت مناکحت مکن که کم آیی ...

... صحبت با خردمندان دار پای از گلیم خود دراز مکن بظاهر هر کس فریفته مشو از نیکان برادری گیر از معصیت بگریز

اگر داری بفروش و اگر نداری خاموش اگر داری بگوی و اگر نداری دروغ مگوی چون پیش بزرگان بنشینی همه گوش باش و چون سخن گویند تو خاموش باش

سرمایه عمر را مغتنم شمار نجات از نفس در عیب خود جوی نادانرا زنده مدان نفس خود را مراد مده که بسیار خواهد خودشناسی را سرمایه بزرگ دان از دشمن دوست روی حذر کن ...

... چشم بد خود به عیب کس باز مکن

سر دل هر بنده خدا می داند

خود را تو در این میانه انباز مکن

در جواب تعجیل منما ناپرسیده مگوی دل را بازیچه دیو مساز تا بمحاسبه خود نپردازی در دیگران شروع مکن اندک خود را بهتر از بسیار دیگران دان دوستی خدا را در کم آزاری دان سعادت دنیا و آخرت را در صحبت دانا شناس فخر به فقرا مفروش و بایشان محبت کن بحکم خدا راضی باش

عیبست بزرگ برکشیدن خود را

از جمله خلق برگزیدن خود را ...

... آنچه داری بخور و بخوران تا نمیری همچو خران اگر توانگری از درویشی ایمن مباش و اگر مفلسی از خدا یتعالی نومید مباش بهترین زندگانی نیکنامی شناس و آنرا بجان خریداری نما دوست را در وقت خشم آزمای و مصاحب را در نیستی تجربه نمای

بهر جا که باشی خدا را حاضردان و عهد را بوفا برسان و وقت را غنیمت دان که کمال مرد در بند گیست و عزت در تواضع و سرافکندگی

گر تو خواهی در دو عالم زندگی

بندگی کن بندگی کن بندگی

کار کن تا مزد یابی بر مزید ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۸۷۵

خواجه عبدالله انصاری » سخنان پیر طریقت » بخش ۴

 

... خدایا کجا باز یابیم آن روز که تو ما را بودی و ما نبودیم تا باز بآنروز رسیم میان آتش ودودیم اگر به دو گیتی آن روز یابیم برسودیم ور نه بود خود را به نبود خود شنودیم

انعمت علیهم به اسلام وسنت در هم بست که تا هر دو بهم نشنوند بنده را استقامت دین نبود که اسلام بی سنت نیست و هرچه نه با سنت است آن دین حق نیست از این جا است که پیغمبر گفت گفتار نیک بسته به کردار نیک است و هر دو بسته به نیت است و هر سه بسته به موافقت باسنت است

خواجه عبدالله انصاری
 
۸۷۶

خواجه عبدالله انصاری » سخنان پیر طریقت » بخش ۲۶

 

پیر طریقت گوید ای سزای کرم ای نوازنده عالم نه با وصل تو اندوه است نه با یاد تو غم لا اله الا هو خدایی که نیست معبود به سزا جز او دستگیر خستگان نیست جز توقیع جمال و لطف او نوازنده یتیمان نیست جز منشور کرم او بار خدایی که دلهای دوستان بسته بند وفای او و جانهای مشتاقان در آرزوی لقاء او ارواح عاشقان مست از جام ولاء او آرامی خستگان از نام و نشان او سرور عارفان از ذکر و پیغام او

خواجه عبدالله انصاری
 
۸۷۷

خواجه عبدالله انصاری » سخنان پیر طریقت » بخش ۳۸

 

پیر طریقت را اتفاق افتاد که بر خرما بنی شد سیخی به شکمش در شد که تا به سینه بردرید به خویشتن نگریست و گفت حمد خدا را که نمودم تا تو را به کام خویش دیدم و بر تو نصرت یافتم

رحمت خدای بر آن جوانمردان باد که کمر مجاهدت بر میان بستند و در میدان بندگی در صف خدمت بایستادند و قدم بر کل مراد خود نهادند و با خلق خدا به صلح و سازش ساختند و با نفس خود به جنگ برخاستند و به زبان حال گفتند

با خود ز پی تو جنگ ها دارم من ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۸۷۸

خواجه عبدالله انصاری » سخنان پیر طریقت » بخش ۶۹

 

پیر طریقت گوید خدایا این دل من کان حسرت است و تن من مایه درد و غم خدانیارم گفت که این همه چرا بهره من نه دست رسد مرا به معدن چاره من نوح نهصد و پنجاه سال بر زخم و ضرب و بلاء و عناء قوم خویش شکیبایی همیکرد و خدایرا شکر همیگفت نه آن بلا و رنج از وی کاست نه او از سر آن صبر و بردباری برخاست دانست که بلا بستر پیغمبران است و همدم دوستان و هر که در آن بلا صبر کند دوستی حق را سزا است مصطفی فرمود چون خداوند بنده ای دوست بدارد بلاها بدو فرستد تا پروای دیگرانش نبود و چون بر بلا صبر کند از خاصگیان حضرتش کند

نوح آنهمه بار بلای قوم خویش همی کشید که او را گفته بودند هر که جامه جوانمردی پوشد ناچار تیر جفای ناجوانمردان خورد و در راه ریاضت زخمهای زهر آلود چشد و ننالد ...

... در جان و جگر خدنگ ها دارم من

خداوند چون بنده ای را به دوستی خود بپسندد و شایسته حضرت عنایت گرداند نخست بار بلا بر او نهد تا بنده در زخم بلا رام شود پس از آنکه حقیقت رضا غذا خورد پس چنان گردد که خود عاشق بلا شود

بایزید بسطامی روزی که بلا به او نرسیدی گفتی بار خدایا غذای بی خورش چون خورم مردم پنداشتند که او غذا با بلا می خورد خود ندانستند که او غذا با رضا می خورد و خود رضا می جوید که در منزلهای دوستی منزلی بالاتر و برتر ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۸۷۹

خواجه عبدالله انصاری » سخنان پیر طریقت » بخش ۷۸

 

پیر طریقت گوید هیچکس این راه را نبرید تا سه چیز بهم ندید از سلطه نفس رسته دل با مولی بسته و سر به اطلاع حق آراسته

ای جوانمرد به دوری از خود نزدیکی او راامیدوار باش و به غیبت از خود حضور وی را آماده که خداوند نه از قاصدان دور است و نه از طالبان پنهان و نه از مریدان غایب

کار نه تنها کرد بنده دارد بلکه کار خواست خدا دارد بنده بکوشش تنهایی خویش نجات خویش کی تواند پس باید هم کوشش داشت هم توکل بخدا

خدایا دانی بچه شادم به آنکه من نه بخویشتن بتو افتادم تو خواستی نه من خواستم دوست بر بالین دیدم چون از خواب برخاستم ...

خواجه عبدالله انصاری
 
۸۸۰

خواجه عبدالله انصاری » سخنان پیر طریقت » بخش ۹۸

 

... بسا کسانی که مغرور در پناه خدا و مغروق در نعمت خدا و مفتون بمدح و ثنای خلقند

آنجا که خدا تو را پوشد غره مشو و چون در نعمت برتو گشاید فراموش مکن و چون مردم تو را بستایند فریفته مشو

بدانکه دنیا معشوقه ایست فتان و رعنایی است بی سامان دوستی بی وفا دایه ای بی مهر دشمنی پر گزند هر که را بامداد بنوازد شامگاه بگدازد هر که یک روز به شادی دل بیفروزد دیگر روزش به آتش غم و اندوه بسوزد

الهی تو آنی که از احاطت اوهام بیرونی و از ادراک عقول مصونی نه محاط ظنونی نه مدرک عیونی کار ساز هر مفتونی شادساز هر محزونی در حکم بی چرا و در ذات بی چند و در صفات بی چونی ...

خواجه عبدالله انصاری
 
 
۱
۴۲
۴۳
۴۴
۴۵
۴۶
۵۵۱